167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • زان روز که زاده ام ز مادر بي کس
    در گشته به خون بزاده ام، چتوان کرد
  • اي آن که بکلي دل و جان داده نه اي
    در ره، چو قلم، به فرق استاده نه اي
  • هر دل که نه در زمانه روز افزون شد
    نتوان گفتن که حال آن دل چون شد
  • تو خسته نه يي ز عشق، ور خسته ئي يي
    دل در غم عشق او به جان بسته ئي يي
  • اي دل به سخن مگرد در خون پس ازين
    از نطق مرو ز خويش بيرون پس ازين
  • هر چند که نيست هيچ از حق خالي
    سر در کش و دم مزن چرا مي نالي
  • تا چند ز نيستي و هستي اي دل
    در هر دو يکي مقام و رستي اي دل
  • خوش مي خور و مي خفت که داند تا تو
    در پيش چه وادي و چه دريا داري
  • هر چيز که آن در دل تو جاي گرفت
    مي دان به يقين که جاي او مي گيرد
  • چون نيست کسي را سر مويي غم تو
    جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
  • مي باز برد مرا ز يک يک پيوند
    اين درد که در جان و دلم پيوسته است
  • بيرون شده اي ز خويش و در جستن دوست
    او با تو هميشه و تو با خويش نيي
  • خود را چو ز خواب و خور نمي داري باز
    پس چه تو، چه آن ستور، در پرده راز
  • آنها که به علم و عقل در پيشانند
    کي فعل تو و من از تو و من دانند
  • پيوسته چو ابر اين دل بي خويش که هست
    خون مي گريد زين ره در پيش که هست
  • تا کي باشم گرد جهان در تک و تاز
    سير آمدم از جهان و از آن آز و نياز
  • در هر دو جهان يک تنه اي مي جويم
    آزاد ز رخت و بنه اي مي جويم
  • چون دل ز طلب در ره جانان استاد
    نه با تن خود گفت و نه با جان استاد
  • از آز و طمع بي خور و خفتيم همه
    وز حرص و حسد در تب و تفتيم همه
  • کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
    هر خشک و ترم که بود در درد گذشت
  • اي سي و دو ساله من آخر بنگر
    کان سي و دو در از دهنت مي ريزد
  • هر چند که جهد مي کنم در تک و تاز
    از ديده من اشک نمي استد باز
  • وان خون همه در کنار من ريخت ز چشم
    کو نيز ز چشم من کناري مي جست
  • وي ديده تو کرده يي که خون گشت دلم
    چون خون ز تو افتاد تو در سر مي بر
  • جانا! غم تو با تن چو(ن) مويم داشت
    وز بس خواري چو خاک در کويم داشت
  • چون اين دل غم کشم وطن در خون ديد
    هر روز ز نو مرا غمي افزون ديد
  • آن دل که دمي بي تو سر جانش نبود
    جان در سر تو کرد و پشيمانش نبود
  • تا زين همه پرده ها که اندر راه است
    يا در تو رسم يا نرسم، کار بسي است
  • انصاف بده که اين دل بي سرو پاي
    در پاي تو سر نهاده سر داده خوش است
  • در عشق تو از بس که جنون آرم من
    از آتش و سنگ، جوي خون آرم من
  • من در شبم ازتو روز مي خواهم، روز
    و افسرده ام از تو سوز مي خواهم، سوز
  • تو در پس پرده با من و من بي تو
    از پرده برون ز شوق تو جان داده
  • آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
    کم نيست که هر لحظه در افزون منست
  • گفتم: همه نام و ننگ شد در سر تو
    گفت: اين همه ننگ و نام کي بود ترا
  • گفتم: چه کنم ز پاي در مي آيم
    زان پيش که هر روز به سر مي آيم
  • من در طلب تو و تو از من فارغ
    اين کار عظيم پشت و روي افتاده ست
  • تا کي باشم چو حلقه بر در بي تو
    با اشک چو سيم و رخ چون زر بي تو
  • گر در سخنم با تو سخن را چه کني
    يا درد نو و عشق کهن را چه کني
  • اي دل چو حجاب و پرده در کار بسي است
    خون خور که درين حجاب خون خوار بسي است
  • چون در ره او خرقه و زنار بسي است
    از ديده نهان است که اغيار بسي است
  • و آنان که ز وصل تو سخن مي گفتند
    با خاک يکي شدند و در خون خفتند
  • گه عشق تو چون حلقه در مي بردم
    گاه از بد و نيک بي خبر مي بردم
  • اي بس که دلم بر در تو خون بگريست
    و آواز نيامد ز پس پرده که کيست
  • من گم شده ام، تو گم نيي زانکه دلم
    در هر چه نگه کند ترا يابد باز
  • جان و تن و دين و دل و ملک دو جهان
    در باختم و چيز دگر خواهم باخت
  • گه در عشقت بي سر و پا مي سوزيم
    گه ز آتش صد گونه بلا مي سوزيم
  • گر جو به جوم کني و بر باد دهي
    يک جو نکنم عشق تو کم در دو جهان
  • در شادي و غم چون به غمم شادي تو
    هر غم که به من رسد روا مي دارم
  • اي جان و دلم! گر ز تو غايب گشتم
    هر جا که بدم در دل و جانم بودي
  • در داد ندا که اي ز ما مانده باز
    برخيز ز پيش و خانه با ما پرداز!
  • دوش آمد و گفت: مرغ دل عاجز نيست
    در پرده بدارش که جز او را عز نيست
  • دوش آمد و گفت: در جنون مي فکنيم
    جان مي سوزيم و تن به خون مي فکنيم
  • چون روي تو در همه جهان روي کراست
    بي روي تو يک مو سر جان روي کراست
  • بي موي تو اي موي ميان موي که ديد
    بي روي تو در روي زمين روي کراست؟
  • در زلف تو مي رفت و به زاري مي گفت:
    «يارب چه دراز و بس پريشان راهي است!»
  • شب نيست که جان بي تو به لب مي نرسد
    روزي نه که در غصه به شب مي نرسد
  • تا زلف ترا به خون دل، راي افتاد
    دل در سر زلف تو به صد جاي افتاد
  • از بس که سر زلف تو کردند به خم
    ديدم که سر زلف تو در پاي افتاد
  • در عشق تو عقل و هوش مي نتوان داشت
    جان مست و زبان خموش مي نتوان داشت
  • آن دل که ز دست من کنون خواهي برد
    خوني است که در ميان خون خواهي برد
  • در عشق دلم هيچ نمي سنجد از او
    هر دم به غمي دگر همي رنجد از او
  • اي مونس جان همه کس! درمن خند!
    خوش خوش چو گل از باد هوس در من خند!
  • در هر بن مويم ز تو صد نوحه گر است
    تا بنيوشي تو يا نه کاري دگر است
  • ني در ره تو گرد تو مي بينم من
    نه هيچ کسي مرد تو مي بينم من
  • در راه تو دانش و خرد مي نرسد
    با عشق تو نام نيک و بد مي نرسد
  • در پاي تو افشاند همي هر چه که داشت
    دردا که به جز دريغ با سر نامد
  • دم دم به دمي که نيم جاني است گرو
    خوش خوش به سرکار تو در خواهد شد
  • مهري که ز تو در دل من بنهفته است
    با تو به زبان اگر نگويم گفته است
  • وقت است که طاق و جفت گويم با تو
    در طاق دو ابروي تو چشمت جفت است
  • بيچاره دلم که دست و پايي مي زد
    از دست بشد از آن که در پاي افتاد
  • در پيش نظر اين همه ميغم ز چه خاست
    وين رهگذر تيز چو تيغم ز چه خاست
  • دردي که مرا در دل بي درمان است
    يک ذره ز دل کم نشود تا جان است
  • دست از بد و نيک و کفر و اسلام بدار
    دردي در ده که درد نوش آمده ايم
  • تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
    دردي کش و رند و دربدر خواهد بود
  • مي کش که بسي کشند مي بي من و تو
    ما روي کشيده در کفن اي ساقي
  • فرمان بر و باده خور که عمري است که دل
    در آرزوي چنين دمي بود و نيافت
  • گر زر داري بريز چون خاک و بخور
    کز روي تو زر به خاک در خواهد ريخت
  • در سايه گل نشين که بس گل که ز باد
    بر خاک فروريزد و ما خاک شده
  • گل گفت: چو نيست در جهان جاي نشست
    هم بر سر پاي مي روم دست به دست
  • بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
    بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
  • اي در سر ذره ذره سودا از تو
    چون ذره هزار بي سر و پا از تو
  • چون شمع تنم بماند داني که چه بود
    يک نيمه در اشک رفت و يک نيمه بسوخت
  • وين طرفه که روز شاديم شب خوش کرد
    در آتش و سوز چون بود خود شب من
  • شمع آمد و گفت:مانده در سوز و گداز
    کار من غم کشته کي آيد با ساز
  • گر چه همه جمع را ز من روشني است
    در چشم همه به هيچ مي آيم باز
  • شمع آمد و گفت:مانده ام بي سر وپا
    پاي اندر بند و سر در آتش همه جا
  • شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
    آتش در من گرم رود دل خوش خاست
  • شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
    وز آتش تيز در بلاي تب و تفت
  • مصيبت نامه عطار

  • گفت با آن مرد گوي اي بي قرار
    گرچه هستي روز و شب در علم و کار
  • چون حواله با تو آمد هر چه هست
    در گذر از نيک و از بد هر چه هست
  • عقل و جان را جست و جوي تو خوشست
    در دو عالم گفت و گوي تو خوشست
  • مظهر العجايب عطار

  • يار او يک غار بود و تار بود
    او به نور و نار حق در کار بود
  • روي او را پاک کرد از گرد جنگ
    گفت در دين از تو دارم نام و ننگ
  • جان جانان آن که علم من از او ست
    بلکه خود عطار در معني هم او ست
  • زآن که مقصودم ز معني خود هم او ست
    هست دريائي که اين گوهر در او ست
  • موعظه در وصيت نمودن به متابعت نبي و ولي و تنبيه اهل غفلت
    حب ايشان گير تا ايمن شوي
  • ديد او از ديد هر کس برتر است
    زآن که احمد را چو جان او در بر است
  • بعد از آن رو تو به پيش کردگار
    تو برو ز آن در ببين دنيا و دين
  • پير حاجاتم در اين معني گوا ست
    رو دو چيز از من به جان کن تو قبول
  • همچو حجاج لعين مردار شد
    در نصيحت و موعظه و تنبيه و خطاب قائم الولايه نمودن فرمايد