نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
صائب اگر چه هيچ نداريم
در
بساط
از چشم و خاطر نگرانيم پاکباز
منقار من ز صبح ازل بود دانه سوز
در
بيضه بود ناله من آشيانه سوز
راهي است راه عشق که ناچار رفتني است
يوسف تو هم
در
آتش اين کاروان بسوز
در
غنچه است جلوه گلزار شو خيش
دستش گلي نچيده ز رنگ حنا هنوز
اي ديده از غبار ره او چه ديده اي
در
پرده است خاصيت توتيا هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در
ششدرست همت مردانه ام هنوز
تا دست دست توست ميي
در
اياغ ريز
بر هر زمين که رسي رنگ باغ ريز
چون شمع اشک
در
طلب مدعا مريز
نقد حيات خود چو شرر برهوا مريز
صائب گذشت از دو جهان
در
وفاي تو
خونش به خاک راه به تيغ جفا مريز
چون کرم بريشم نظر ازمرگ مپوشان
در
زندگي از پيرهن خود کفني ساز
در
پرده غيب است فتوحات نهفته
چون خال سيه چشم به کنج دهني ساز
هوس
در
بوسه دزدي اوستادست
به طفل شوخ گل چيدن مياموز
در
پرده خون دل حصاري است
از لعل لب تو آب اعجاز
خضر راه حقيقت است مجاز
مکن اين
در
به روي خويش فراز
پاي
در
دامن قناعت کش
تا نسوزي به آتش تک و تاز
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ريحان
در
لباس
از خود آرايي دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگين است گريان
در
لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گريان راست تشريفات الوان
در
لباس
مجلس اهل ريا چون بورياافسرده است
آن که دارد آتشي
در
سينه محراب است وبس
خرمن بي حاصلان پهلوبه گردون مي زند
در
شکست خوشه ما برق چالاک است وبس
تابه کي غربال خواهي کرد روي خاک را؟
گوهر آسودگي
در
سينه خاک است وبس
در
گرفتاري بود جمعيت خاطر مرا
رشته شيرازه بال و پرم دام است وبس
از توکل
در
حنا مگذار دست سعي را
قفل روزي گر کليدي دارد ابرام است وبس
نور شرم از ديده خوبان بازاري مجوي
اين جواهر سرمه
در
چشم غزالان است و بس
مي کشد هرکس که
در
قيد لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گريبان است وبس
خون دل خوردن پشيماني ندارد
در
قفا
گر شرابي هست درعالم حلال اين است و بس
عشرت ما
در
رکاب معني نازک بود
عيد مانازک خيالان را هلال اين است وبس
اي که کردي از صدف گهواره
در
يتيم
اين گهرهاي به گل چسبيده را فرياد رس
در
جهان پر ملال اي کيمياي خوشدلي
رحمتي کن صائب غم ديده رافرياد رس
تيغ سيراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه
در
خون مي دهي مارا، ازان دريا مپرس
کاسه
در
خون جگر داران عالم مي زند
از خمار ظالم آن چشم بي پروا مپرس
حلقه بيرون
در
از خانه باشد بي خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
حلقه تأديب
در
گوش معلم مي کشند
از فضوليهاي اطفال ديار ما مپرس
يک نگاه گرم
در
سرچشمه خورشيد کن
پيش رويش حال چشم اشکبار ما مپرس
در
جنون فکر سرو سامان ندارد هيچ کس
مدعا چون ديده حيران ندارد هيچ کس
در
ديار ما که روزي ازدل خود مي خورند
آرزوي نعمت الوان ندارد هيچ کس
در
ديار ما که جان از بهر مردن مي دهند
آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ کس
مي شود اوقات مردم صرف
در
تعمير تن
فکر آزادي ازين زندان ندارد هيچ کس
بر ندارد طوق منت گردن آزادگان
شکرالله دست
در
احسان ندارد هيچ کس
نيست ما را شکوه اي از تنگي جا
در
قفس
کز دل واکرده ماداريم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بيني چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا
در
قفس
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
واي بر مرغي که افتاده است تنها
در
قفس
برگ عيش از دوري احباب داغ حسرت است
نيست آب و دانه بربلبل گوارا
در
قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا
در
قفس
لب درين بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خويش باشد مرغ گويا
در
قفس
مي رسد رزق گرفتاران دنيا بي طلب
هست آب و دانه مرغان مهيا
در
قفس
ما همان از بدگمانيها دل خود مي خوريم
گرچه آماده است صائب روزي ما
در
قفس
گوشه چشمي است از صياد ما را التماس
هست باغ دلگشاي مانگاهي
در
قفس
خاطر صياد را نتوان پريشان ساختن
ورنه داردسينه صد چاک، آهي
در
قفس
گز ز تنهايي بنالد محض کافر نعمتي است
هرکه چون صياد دارد خانه خواهي
در
قفس
صفحه قبل
1
...
1540
1541
1542
1543
1544
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن