167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

تذکرة الاوليا عطار

  • ... نشيند و آن لذات که در ابتداي مجاهده در خود يافته باشد، منبسط ...
  • ... و گفت: «دلها را در اصل، آفرينش متفاوت است: دلي است که جاي ايمان ...
  • نقل است که در جواني به زني نگرسته بود، خادم را گفت: «هر که چنان ...
  • ... به همه خصالي، و در رياضت وخدمت و مشاهدت و حرمت آيتي بود و ...
  • چون شبلي بر در رسيد جوان آواز داد که : «اي شيخ! زنهار که هيچ ...
  • ... مطيع خداوند بود در جمله عمر مگر نفسي، و او را در حظيره قدس فرود ...
  • ... «عافيت را طلب کردم در تنهايي يافتم و سلامت در خاموشي ». و گفت: ...
  • در علوم شرعي کمال داشت و در هر فني مقدم بود و دست از همه بداشت و ...
  • ... مجالي همي خواستم که در همه عمر خويش آزاد مردي بينم ». ...
  • و در طريقت نظري عظيم داشت، سوزي و شوقي به غايت، و استاد جميع اهل ...
  • ... او را از خانه به در کردند.به بغداد آمد. پس سببي افتاد که از ...
  • اسرار نامه عطار

  • چو در هر دو جهان يک کرد گار است
    ترا با کار چار ارکان چه کار است ؟
  • که در خور نيست حق جز حق اي دوست
    چه بر خيزد ازين مشتي رگ و پوست
  • چه گويم من در آن حضرت که چون بود
    که آن دم از وجود خود برون بود
  • ز حس بگذشت وز جان هم گذر کرد
    چو بي خود شد ز خود در حق نظر کرد
  • بود در يک نفس مهدي و آدم
    نه آن يک بيش ازين نه اين از آن کم
  • من و تو يک من زهر ست در کار
    که ز آن يک جوشده کوهي نگو سار
  • بگو تا در خور حق يار که بود
    چو جز حق نيست بر خود ار که بود
  • مرا در دل چو نه کارست و نه بار
    همه دل داد وام او به يک بار
  • چنان غم يار ما شد در غم يار
    که نيست از کار غم ما را غم کار
  • چو شادي نيست دل در غم فرو بند
    چو هم دم نيست بر لب دم فرو بند
  • چه داني تو که من در سر چه دارم
    چو من خود بي سرم افسر چه دارم
  • ترا از هر دو چون سود و زيان نيست
    چرا پس در تنت زين غصه جان نيست
  • الهي نامه عطار

  • چو در دين آمد او يک پيرهن داشت
    چو اين يک بر کشيد آن يک کفن داشت
  • که باشد همچو من صد بي سر و پاي
    که خود را گور خواهد در چنان جاي
  • در آن ساعت که از جسم تو جان شد
    دلي پر بت بر حق چون توان شد
  • چو در پاي تو خار از بهر يار است
    گلستاني است آن هر يک نه خار است
  • که غم در هر دو عالم جز يکي نيست
    يقين است اين که مي گويم شکي نيست
  • چو در تو هيچ نامي را اثر نيست
    ز صد کم يک ترا صد يک خبر نيست
  • بدو گفتا که دستي در زن اي شاه
    بر آي از قعر اين گرداب و اين چاه
  • ز مال و ملک با من يک درم بود
    که آن در جيب من با من بهم بود
  • در اين مذهب که جز اين هيچ ره نيست
    بتر از ما و من شرک و گنه نيست
  • چو سلطان سر از آن خيمه بدر کرد
    در او هم برف و هم سرما اثر کرد
  • به نو هر دم تو در دين پيش مي آي
    ز خود مي شو همي با خويش مي آي
  • از آن در اشک و سوز خويش جمع است
    از آن باشد همه شب اشک و سوزش
  • که گر با من نه استي اي شه امروز
    نه استم با تو من فردا در آن سوز
  • همي هر لحظه غم بيش است ما را
    از آن راهي که در پيش است ما را
  • که تا آن اشتران بي خورد و بي خواب
    ز پس کردند ده منزل در آن تاب
  • يکي آن بود مانده در بسي او
    که نه نيک و نه بد گفت از کسي او
  • چو تو نه ديده در بازي و نه جان
    که باشي تو نه اين باشي و نه آن
  • ظفر ميشد ز يک سو حلقه در گوش
    به يک سو فتح و نصرت دوش بر دوش
  • چو نان و آب جستم از در تو
    شدم بي اين و بي آن از بر تو
  • چو ما بي سر پي ايم افتاده در بند
    چه برخيزد از اين بي سر پي اي چند
  • هيلاج نامه عطار

  • چو نيک و بد همه زين شه پديد است
    از آن منصور در وي ره بديد است
  • چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
    از آن اين شور و افغان در جهان خاست
  • از آن يک لمعه در جمله جهان بين
    از آن صد شور و آشوب و فغان بين
  • وصال او يافت از ما در يقين باز
    که ما را ديد و از ما شد سرافراز
  • چو عيسي زنده مير اي زنده دل پاک
    که تا چون خر نماني در گل و خاک
  • بخلوت بعد از اين ما را به بين باز
    همه ما بين تو در عين يقين باز
  • اشتر نامه عطار

  • چون در اين و آن شود پيدا هم اوست
    هر دو يک سيب است بي شک مغز و پوست
  • اندر ينجا در شه گم شد ز من
    گم شد از من جان و عمر و دل زتن
  • خودمبين و تو فنا شو هم ز خود
    تا تو خود بيني توي در نيک و بد
  • خسرو نامه عطار

  • چه کرد اين دل که خون شد در برمن
    که اين از چشم آمد بر سر من
  • چو با هم هر دو دلبر دوست بودند
    دو مغز و هر دو در يک پوست بودند
  • همي هر غم که در کل جهان هست
    مرا کم نيست زان و بيش از ان هست
  • چو برما شد در اين خوشدلي باز
    تو ماني و من و صد عيش و صد ناز
  • نه زان رويم من بي روي و بي راه
    که در رويم شود بي روي تو ماه
  • مختار نامه عطار

  • در وصف تو، عقل، طبع ديوانه گرفت
    جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
  • در جنب تو هر دو کون کي سنجد هيچ
    کانجا که توئي دو کون ويک ذره يکي است
  • هر دل که ز لطف تو نشان يابد باز
    سر رشته خود در دو جهان يابد باز
  • گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
    يک ذره به سايه در نباشد چه بود
  • کس نيست که در دو کون ما دون تو نيست
    مستغرق آن حضرت بي چون تو نيست
  • اي پيش تو صد هزار جان يک سر موي
    در قرب تو هفت آسمان يک سر موي
  • چون يک سر موي از دو جهان نيست پديد
    جز تو نبود در دو جهان يک سر موي
  • چون راه نيافت از پس و پيش به تو
    در خويش به صد هزار قرن افزون گشت
  • اي راحت جان و دل!عجب مانده ام
    تو در دل و دل ترا به جان مي جويد
  • پس پرده من مدر که هر جرم که رفت
    سري ست که در پرده ميان من و تست
  • در من نگر، اي هر دو جهان خاک درت
    کز هر دو جهان، دست تهي مي ميرم
  • هر چيز که هست در دو عالم کم و بيش
    از جلوه گري نور اوست اي درويش!
  • چيزي که دمي نه تو در آني و نه من
    کيفيت آن نه تو بداني و نه من
  • آن کي آيد در اسم، شب خوش بادت!
    نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت!
  • صد جامه اگر به ذره اي در پوشند
    انگشت بر او نه که همان است که بود
  • در دريايي که نه سر و نه پا داشت
    هر قطره از او تشنگي يي پيدا داشت
  • هر جان که به نور قدس پيش انديش است
    از خويش برون نيست همه در خويش است
  • در عشق نماند عقل و تمييز که بود
    کلي دل و جان بسوخت آن نيز که بود
  • اي آن که بلي گوي الست از مايي
    در هر دو جهان بلند و پست از مايي
  • از بس که دلم در بن اين قلزم گشت
    يک يک مويش ز شور چون انجم گشت
  • تا کي ز نبود و بود، چون در دو جهان
    گر باشم و گرنه، همه من باشم و بس
  • در عشق مرا عقل شد و راي نماند
    جان نيز ز دست رفت و بر پاي نماند
  • آن راز که پيوسته از آن مي پرسم
    در جان من است و از جهان مي پرسم
  • گه عشق تو در ميان جان دارم من
    گه جان ز غم تو بر ميان دارم من
  • اي آن که درين حبس جهان مانده اي
    در نيک و بد و سود و زيان مانده اي
  • من آنچه منم به سر آن مشغولم
    تو آنچه نه اي تو آن، در آن مانده اي
  • هر سر زده اي ز سر ما آگه نيست
    هر بي خبري در خور اين درگه نيست
  • مي پنداري که در همه کون کسي است
    کس نيست که ديد تو غلط يا هوسي است
  • هم راه تن و هم ره جان او گيرد
    هر ذره که هست در ميان او گيرد
  • سر در ره باز و دست از پاي بدار
    کاين راه به پاي تو به پايان نرسد
  • چون هر چه که هست در تو مي بايد باخت
    سبحان الله! اين چه مقامر خانه ست؟
  • از بس که دلم به بي نشان داشت نياز
    بي نام و نشان بماندم در تک و تاز
  • در باديه اي فتاده ام بي سر و پاي
    راه از پس و پيش مي ندانم چه کنم
  • در گردش اين دايره بي سر و پاي
    يک بي سر و بي پاي چو من بنماييد
  • چون کار جهان با من و بي من يک سانست
    پس من به چه کار در جهان آمده ام؟
  • اي آن که در اين ره صفت انديش نه اي
    بي خويشتني که عالم خويش نه اي
  • چون جوهرتو، به چشم سر نتوان ديد
    در خود منگر که اين نه اي آن که تويي
  • اين دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز
    مي جوشد و مي جويد و مي گويد راز
  • گر يک شکن از زلف توام کشف شود
    چه سود که صد شکن دگر در غيب است
  • خون مي گردد دلم به هر دم صد بار
    در راه تو از سنگ، دلي مي بايد
  • در عشق رخت علم و خرد باخته ام
    چه علم و خرد که جان خود باخته ام
  • در گوشه گلخني که پر خوک و سگند
    اين لقمه که آتش به از آن چند خوري؟
  • پر درد به خاک رفت و در عالم خاک
    هم صحبت و هم درد وهم آواز نيافت