167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • چون کناري نيست اين غم را ميان دربند چست
    در ميان غمگنان از خون دل پر کن کنار
  • مور را بين در ميان گور آن کس دانه کش
    کز تکبر زهر مي انداخت از لب همچو مار
  • خون دلهاي عزيزان است در دل سوخته
    آن همه سرخي که مي بيني ز روي لاله زار
  • لاجرم هر گل که مي خندد به ظاهر در جهان
    زار مي گريد برو چون خونيان ابر بهار
  • چون زنخدان تو بربندند روز واپسين
    جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار
  • نيستي در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهني
    گردتر از رستم و روئين تر از اسفنديار
  • چون بخواهي مرد و جز حق دست گيرت نيست کس
    پاي در نه مردوار و دست ازين و آن بدار
  • در هوا شو ذره وار از شوق حق چون اهل دل
    تا شود بر جان تو خورشيد عزت آشکار
  • حلقه گوشي شو اندر حلقه مردان دين
    حلقه حق گير و سر مي زن برآن در حلقه وار
  • از سر نادانيي گر بنده اي جرمي بکرد
    از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار
  • چون با در تو گشت و پشيمان شد از گناه
    وز فعل خويش خيره فروماند و شرمسار
  • به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
    اسير مانده و در خاک و خون به زاري زار
  • فصيح در سخن آمد به پيش او آن خم
    که بوده ام تن مردي ز مردمان کبار
  • نفس مزن به هوس در هواي خود که تو را
    دو ناظرند شب و روز بر يمين و يسار
  • شراب شرع خور از جام صدق در ره دين
    که تا ز مستي غفلت دلت شود هشيار
  • به هرزه پرده شناسي شعر چند کني
    که شعر در ره دين پرده اي است بر پندار
  • کسي که ياد کند در دعاي خير مرا
    به فضل خود همه حاجات او به خير برآر
  • بي آب و دانه در قفسي تنگ مانده ام
    پرها زنم چو زين قفس تنگ بر پرم
  • زان چرخ چنبري رسن و دلو ساخته است
    تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم
  • هر خون که جوش مي زند از عشق در دلم
    آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
  • ني ني که بي حساب فلک را گر اختر است
    هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
  • آتش تر مي دمد از طبع چون آب ترم
    در معني مي چکد از لفظ معني پرورم
  • بر سر هفتم طبق در من يزيد هشت خلد
    بيش مي ارزد دو عالم پر گهر يک گوهرم
  • چون برون آرم ز خاطر در معني هاي بکر
    از درون طبع منکر ريب و شک بيرون برم
  • گر ببازم با فلک نرد سخن از يک دو ضرب
    زان سخن در ششدرم افتد همي هفت اخترم
  • من چه سازم در ميان اين دو نره اژدها
    اژدها کرده است با اين اژدها هم بسترم
  • مانده ام در پرده هاي بوالعجب بر هيچ نه
    کي بود کين پرده هاي بوالعجب بر هم درم
  • در بياباني که نه پا و نه سر دارد پديد
    هر زمان سرگشته تر هر ساعتي حيران ترم
  • خالقا عطار را يک قطره بخش از بحر قدس
    تا بود آن قطره در تنهايي جان ياورم
  • خداي پاک قديم ازل که در ره او
    به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان
  • چو زهره نيست تو را گرد ذات او گشتن
    ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان
  • از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل
    که هر که جست ز زندان برست جاويدان
  • در ناز بسي شام و سحر خوردم و خفتم
    نه شام پديد است کنون نه سحر من
  • دردا و دريغا که به يک باد جهان سوز
    در خاک لحد ريخت همه برگ و بر من
  • عطار دلي دارد و آن نيز به خون غرق
    تا کي نگرد در دل من دادگر من
  • در باغ عشق يک احديت که تافته است
    شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
  • آن کيست و از کجاست چنين جلوه گر شده
    اين چيست و آن چبود در اظهار آمده
  • اي از هويدايي نهان وي از نهاني بس عيان
    هم بر کناري از جهان هم در ميان سبحانه
  • در کنه تو عقل و بصر هم اعجمي هم بي خبر
    جان طفل لب از شير تر تن ناتوان سبحانه
  • بس کس که اندر باخت جان تا يابد از کويت نشان
    وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه
  • آن کرم سرگردان تو در قعر سنگي زان تو
    هر روز از ديوان تو اجرا ستان سبحانه
  • چون خور فتد در قيروان شعراي شب آرد جهان
    تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه
  • شب را ز انجم توشه اي پروين چو زرين خوشه اي
    بشکفته در هر گوشه اي صد گلستان سبحانه
  • گه خوشه اي بيرون کشد تا آدمي در خون کشد
    گه دلو بر گردون کشد بي ريسمان سبحانه
  • از شوق تو هر بلبلي چون پيش آرد غلغلي
    صد برگ يابد هر گلي در بوستان سبحانه
  • اي بر حقيقت پادشا گر در ره تو اين گدا
    سودي کند دانم تو را نبود زيان سبحانه
  • درمانده ام در کار خود نه يار کس نه يار خود
    از پرده پندار خود بازم رهان سبحانه
  • در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا
    يارب مکش از سوي ما آن دم عنان سبحانه
  • از ظلمت تحت الثري جان جذب کن سوي علا
    نوري ز انوار هدي در وي رسان سبحانه
  • عطار را در هر نفس فرياد رس لطف تو بس
    پاکش براي فرياد رس زين خاکدان سبحانه
  • به کنعان بي تو واشوقاه مي گويند پيوسته
    تو گه دل بسته چاهي و گه در بند زنداني
  • برو پيراهني بفرست از معني سوي کنعان
    که تا صد ديده در يک دم شود زان نور نوراني
  • برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
    تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطاني
  • تو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلت
    زهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آساني
  • طريق توست راه شرع و تن در زير تو مرکب
    به مرکب باز استادي چرا مرکب نمي راني
  • همه کروبيان عرش دايم در شکر خوردن
    دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس راني
  • از آن بفروختند اصحاب دل دنيا به ملک دين
    که خود را سود مي ديدند در بازار ارزاني
  • اگر در بند اين رازي به کلي پي ببر از خود
    که نتواني سوي اين راز پي بردن به آساني
  • اگر کوهي و گر کاهي نخواهي ماند در دنيا
    پس از انديشه هاي بد دل و جان را چه رنجاني
  • چو مرگ از راه جان آيد نه از راه حواس تو
    ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سنداني
  • برو راه رياضت گير تا کي پروري خود را
    که بردي آب روي خويش تا در بند اين ناني
  • شنيدم که اشتري گم شد ز کردي در بياباني
    بسي اشتر بجست از هر سويي و آورد تاواني
  • راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلي خلق
    گر تو را اهليتي بودي تو را بر گويمي
  • کو دلي کز حلقه گردون به همت بر گذشت
    تا بر آن دل هفت گردون حلقه در گويمي
  • کو يکي طوطي شکر چين که تا در پيش او
    هر زماني صد سخن شيرين چو شکر گويمي
  • تا کي از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
    گو هزاران شرح او را من ز هر در گويمي
  • طفل را هم مانده حرفي و گرنه طفلمي
    من الف را گاه در بن گاه بر سر گويمي
  • منطق الطير عطار

  • جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
    عقل دادش تا به دو بيننده شد
  • در يکي رو و از دوي يک سوي باش
    يک دل و يک قبله و يک روي باش
  • او که چندين سال بر سر گشته است
    بي سر و بن گرد اين در گشته است
  • گر تو لاف از عقل و از لب مي زني
    پس چرا دم در تعصب مي زني
  • من ميان اين دو غم در پيچ پيچ
    بر چه ام جان پر خطر، بر هيچ هيچ
  • وا دو حرف آمد، الف واو اي غلام
    هر دو را در خاک و خون بيني مدام
  • يا نه، بال و پر بسوز و خويش هم
    تا تو باشي از همه در پيش هم
  • حالي اين يک آب در کف آن زمان
    پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن
  • درد وصاف از بس که در هم خورده بود
    از خرابي پا و سر گم کرده بود
  • هر که را اين درد دل در هم سرشت
    محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
  • نيک و بد در راه او يکسان بود
    خود چو عشق آمد نه اين نه آن بود
  • در دو عالم کي دهم من جان به کس
    تا که او گويد، سخن اينست و بس
  • اين جهان و آن جهان در جان گمست
    تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
  • سر مزن، سر مي زن اي مرد خموش
    ترک کن اين کار و هين در کار کوش
  • مانده بود او خيره، نه عقل و نه جان
    نه درين عالم به معني نه در آن
  • دست در زد جامه بر تن چاک کرد
    موي بر هم کند و سر بر خاک کرد
  • ور چو عيسي از تو يک سوزن بماند
    در رهت مي دان که صد ره زن بماند
  • چون بيافت آن درد را هم پشت او
    عشق و غم درجان و در دل مي کشت او
  • مانده ام از دست خود در صد ز حير
    دست من اي دست گير من تو گير
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... مگر به حق - خواه در خشم باش خواه در رضا- دوم آن که اعضاي خود ...
  • ... : «اوليا را چون در عيش انس اندازند، گويي با ايشان خطاب مي کنند ...
  • ... مگر که صدق بود در وي و صبر بود در وي. و صدق تمام نشود مگر که ...
  • در پيش ابونصر قشيري گفتند که: «بايزيد چنين حکايتي فرموده است که: ...
  • ... «جرمي عظيم از من در وجود آمده است و در ملت ما سنتي است که تا کسي ...
  • ... «کجاست؟». گفتند: «در خانه ». ...
  • ... که به حرکات دل در محل غيب عالم بود بهتر از آن که به حرکات جوارح ...
  • ... - يعني خواري من در معصيت است (و عز من در طاعت) - و گفت: «هر چيزي ...
  • ... تعالي - خواست که در آدم دمد روح را، به نام محمد در او دميد و ...
  • ... . گفت: «بدآن که در روز خيانت نکنند». ...
  • ... دل و هوا. به چشم در جايي منگر که نشايد و به زبان چيزي مگو که ...
  • ... اشرافي عظيم داشت و در ورع و رياضت به غايت بود و به کرامت مخصوص ...
  • ... گفت: «اهل توکل را در حقايق توکل اوقاتي است که اگر در آن اوقات ...
  • نقل است که در عمر خود هزار و يک بار خداي - عزوجل - را به خواب ...