نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
چه کسي تو باري اي جان که ز غايت کمالت
چو به وصف تو درآيم تو به وصف
در
نيايي
گهري عجب تر از تو نشنيدم و نديديم
که به بحر
در
نگنجي و ز قعر بر نيايي
چو به پرده
در
نشيني چه بود که عاشقان را
چو شکر همي نبخشي نمک جگر نيايي
عطار
در
ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اويي
حق را به حق شناس که
در
قلزم عقول
مي درکشد نهنگ تحير من و تو را
چون آب نقش مي نپذيرد قلم بسوز
در
آب شوي لوح دل از چون و از چرا
بر عرش ذره ذره خداوند مستوي است
چه ذره اي
در
اسفل و چه عرش بر علا
در
جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وانجا که اوست جاي نيابي ز هيچ جا
چيزي که پي نمي بري از پي مدو بسي
وز خود مکن قياس و ازين بيش
در
ميا
مفتي کل عالم و مهدي جزو جزو
در
هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا
خورشيد را از آن سبلي نيست
در
دو چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتيا
فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنيد
در
هاي و هوي آمد و شد صيد طاوها
اين جمله گفت و گوي نه زان بود تا تو خوش
در
ششدر غرور دغل بازي و دغا
اول ميان خون بده اي
در
رحم اسير
و آخر به خاک آمده اي عور و بي نوا
بيچاره آدمي دل پر خون ز کار خويش
که مبتلاي آز و گه از حرص
در
بلا
گه بي خبر ز طفلي و آن
در
حساب نيست
گه مست از جواني و مستغرق هوا
چبود اگر موي تو
در
کف موري فتد
موي به من ده که نيست قوت موري مرا
گر من چون مور را دست به مويت رسيد
مور کنم پيل را موي کشان
در
هوا
کرد دلم موي تو تنگ تر از چشم مور
کور شود چشم مور موي تواش
در
قفا
هر که کند کش چو موي
در
حق مور رهش
دانه کشد هم چو مور از سر موي آن گدا
اي تو سليمان مور چند که
در
شرح مو
موي شکافي ز مور خوش بود اندر ثنا
چو آسيا سر اين خلق جمله
در
گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
در
آن مقام که خورشيد و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سايه را يارا
چو روز روشن خفاش
در
شب تيره است
ز روز کوري خود شب رود ز بيم ضيا
برو
در
آمده زان است نيم ترک سپهر
که تا کله بنهد پيش چار ترک تو را
تويي که
در
شب تاريک مي کند روشن
هزار چشم به روي تو اين سپهر دو تا
چو بحر دست تو
در
جود گوهر افشان شد
فروچکيد ز هر قطره اي دو صد دريا
به سمع آنکه چو شد پشه
در
سر نمرود
ز زخم راندن آن نيش مي شنود آوا
به مبدعي که
در
ابداع او جهاني عقل
به هر نفس ز سر عجز مي شود شيدا
به قلب او که هزاران جناح روح القدس
چو پر يک ملخ آمد
در
آن عريض فضا
به آب دست نگاري که رود نيل فلک
ز بحر شعر ترش
در
سه پرده يافت نوا
به عاصيي که پس از توبه
در
شبي صد بار
به نار و نور درافتد ميان خوف و رجا
به خاک پاي تو کز رشح اوست آب حيات
به ياد گرد تو کاتش فکند
در
اعدا
به فيض کف کريمت که بري و بحريش
قبول کرد به صد بر و بحر
در
اعطا
وگر که من ز
در
کشتنم تو کش که خوش است
ز دست يوسف صديق ديده بينا
به چار بالش ملکش
در
آن جهان بنشان
که لايق است هم اينجا به ملک و هم آنجا
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
جهد کن تا
در
ميان نه سيخ سوزد نه کباب
تو چنان داني که هستي با بزرگان هم عنان
باش تا زين جاي فاني پاي آري
در
رکاب
اين زمان با توست حرصي و نداني اين نفس
تا نياري زير خاک تيره رويت
در
نقاب
چون اجل
در
دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بماني دست بر سر چون ذباب
اي دريغا مي نداني کز چه دور افتاده اي
آخر ار شوقي است
در
تو ذوق اين معني بياب
غره دنيا مباش و پشت بر عقبي مکن
تا چو روي اندر لحد آري نماني
در
عقاب
بس که تو
در
خاک خواهي بود و زين طاق کبود
بر سر خاک تو مي تابد به زاري ماهتاب
تکيه بر طاعت مکن زيرا که
در
آخر نفس
هيچکس را نيست آگاهي که چون آيد زباب
زانکه اين مشتي دغل کار سيه دل تا نه دير
همچو بيد پوده مي ريزند
در
تحت التراب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کين خاک راه
چشم، چون بادام و دندان است چون
در
خوشاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب
در
سر داشتي
خاک تاريکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
يارب از فضل و کرم عطار را بيدار کن
تا به بيداري شود
در
خواب تا يوم الحساب
و امروز پشيماني و درد است دلم را
در
عمر خود از هرچه بگفته است و شنيده است
وان دل که ز خوي خوش خود
در
همه پيوست
امروز طمع از بد و از نيک بريده است
پرده بر خويش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستي و جهان پرده
در
است
در
دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نيست آن لاله که از خاک دمد خون تر است
تو چنان فارغي و باز نينديشي هيچ
که اجل
در
پي و عمر تو چنين برگذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش و هنوز
پنبه غفلت و پندار به گوش تو
در
است
اي دريغا که همه عمر تو
در
عشوه گذشت
کيست کامروز چو تو عشوه ده و عشوه خر است
مغز پالودي و بر هيچ نه
در
خواب شدي
گوييا لقمه هر روزه تو مغز خر است
يارب از فضل و کرم
در
دل عطار نگر
که دلش را غم بيهوده نفر بر نفر است
عاقبت هنگامه او سرد خواهد شد از آنک
مرگ اين هنگامه را چون وامخواهي بر
در
است
در
جهان منگر اگرچه کار و باري حاصل است
کاخرين روزي به سر باريش مرگي درخور است
ملک عالم را نظامي نيست
در
ميزان مرگ
سنجدي سنجد اگر خود في المثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درين ره گوي شد
در
چنين ره اي سليم القلب چه جاي سر است
در
چنين ره گر نداري توشه بر عميا مرو
کين رهي بس مهلک است و واديي بس منکر است
هست نفس شوم تو چون اژدهايي هفت سر
جان تو با اژدهايي هفت سر
در
ششدر است
گرچه پاي گاو ديدي
در
ميان غره مشو
زانکه اين گاو از خري بي پرچم و بي عنبر است
گر دو پيکر از تو جان خواهند تو جان
در
مباز
زانکه خاک کوي يک جان صد هزاران پيکر است
اين ترازو بفکن از دست و به طراري بجه
چون ترازو را همي بيني که کژدم
در
بر است
دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم
در
مگير
زانکه آخر اين رسن را هم گذر بر چنبر است
چند بيني ماهيان
در
طشت چرخ از بهر آنک
چشمت اصغر گشت و ماهي نيست، چوب احمر است
خالقا عطار را بويي فرست از بهر آنک
هر که عطار است بوي عطر
در
وي مضمر است
زان شدم عطار کز کوي تو بويي برده ام
ليک جانم منتظر
در
بند بويي ديگر است
چاره جانم بکن زيرا که جان بس واله است
در
دل مستم نگر زيرا که دل بس مضطر است
من کفي خاکم اگر
در
دوزخم خواهي فکند
بود و نابودم به دوزخ يک کفي خاکستر است
زنده دل آن کس است که
در
عشق و آه سرد
هر روز صد قيامت و صد نفخ صور يافت
در
بند حور و چشمه کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور يافت
در
عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور يافت
بر فرق ريز خاک اگر يک نفس تو را
در
هر دو کون داعي وحدت نفور يافت
تو ز پي نام و ننگ همچو شتر مي روي
گرچه ببايد شدن از
در
چين تا خجند
از بس که من به فکر ز پاي آمدم به سر
پايم زدست رفت و سر از پا
در
اوفتاد
نيک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را يگانه کرد که يکتا
در
اوفتاد
فرخ کسي که
در
طلب و درد اين حديث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
بسيار قطره چون من و چون تو به يک زمان
در
بحر چه نهان و چه پيدا دراوفتاد
اي بس که چرخ
در
پي اين راز شد نگون
گاهي به زير و گاه به بالا دراوفتاد
در
من نگر که خاک سگ کوي تو منم
وين سگ به کوي تو به تولا دراوفتاد
هيچ شک نيست که چون پسته نگنجد
در
پوست
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
نه که
در
پسته تو حقه خضر است نهان
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
نه که هر گنج که
در
زير زمين بود دفين
ابر خوش بار به يکبار ز بر مي آرد
خسروا
در
دل خصم تو ز غصه شجري است
که برش محنت و اشکوفه ضرر مي آرد
چون کرم پيله پرده خود را کند تمام
زان پرده گور او کند اين دير پرده
در
چه کم شود چه بيش گر از تندباد مرگ
موري بمرد
در
همه اقصاي بحر و بر
فرزند آدم است که هرجا که فتنه اي است
در
هر دو کون هست سوي او نهاده سر
در
وقت حرص تا که به دست آورد جوي
گويي که گشت هر سر موييش ديده ور
نيک و بدي که کرد درآيد به گرد او
وارند هرچه کرد بد و نيک
در
شمر
راه صراط تيزتر از تيغ پيش او
دوزخ به زير او
در
و او مي رود ز بر
او
در
ميان خوف و رجا مي طپد ز بيم
تا زان دو جايگاه کدامش بود مقر
زين پيش
در
شما اثري کرد هر سخن
پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر
آن کو ز عز و ناز نمي کرد چشم باز
افتاده چشم خانه زيباي او به
در
گر غريب از شهريي کي ره بري سوي دهي
چون بماندي
در
غريبي شهر بند پنج و چار
نيست ممکن
در
همه گيتي کسي را خوش دلي
گر هواي خوش دلي داري ز دنيا کن کنار
غنچه را لب بسته بيني نسترن را پاره دل
لاله را
در
زير خون بيني و نرگس را نزار
کمتر از آبي بود صد خاشه آيد
در
دهانت
تا خوري از کوزه اي يک شربت آب خوش گوار
صفحه قبل
1
...
1538
1539
1540
1541
1542
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن