167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • در قلب گاه نطق چو کردم دلاوري
    مير سپاه گشتم و لشکر به من رسيد
  • در صدر نطق حاجب ديوان منم، که من
    قانون درست کردم و دفتر به من رسيد
  • تو با هزار شمع نبردي به راه پي
    او با يکي چراغ بيايد زره به در
  • پوشيده از تو جامه ماتم جهانيان
    و آن نيستي که جامه ماتم کني به در
  • بر کنارم همي کشند، ار ني
    در ميان زود بستمي زنار
  • نار در زن به خرمن تشويش
    بار برنه ز مکمن انکار
  • بر سواد سه نقش کش خامه
    بر در چار طبع زن مسمار
  • در غبارند شاه و لشکر، باش
    تا برون آيد آن علم ز غبار
  • تا بداني که: نيست جز يک نور
    وان دگر سايه در و ديوار
  • سر بي تن چو نزد عقل يکيست
    با سر چوب، چنگ در گفتار
  • ورد دل کن به جنبش و حرکت
    قوت جان ساز در سکون و قرار
  • در جهاني تو، اين چنين که تويي
    نظري کن به خويشتن يک بار
  • چون به خود در رسي ز خود بررس
    که خدا کيست؟ اي خدا آزار
  • بر تو اين داستان تو داني گفت
    دست بيگانه در ميانه ميار
  • در بن طور «هو»ت کرده وطن
    بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
  • با تو نوريست، اين خدايي، ضم
    در تو سريست، اين الهي، سار
  • بي مکان در زمين نگنجد گل
    بي نشان هم نشين نگردد يار
  • آن تو، کين وصل در تواند يافت
    تويي و من، بدانم اين مقدار
  • گربداني که: در که داري روي؟
    سر خود را نداني از دستار
  • بي حضوري و گرنه کي نگري
    در چنين حضرت، از يمين و يسار؟
  • چون سمندر شوي در آتش تيز
    گر شوي بر سمند عشق سوار
  • سايه برگير، تا فرو تابد
    از در و بام گونه گون انوار
  • اگر اين راه مي نهي در پيش
    و گر اين جامه مي کشي دربار
  • چون کني توبه لازمت باشد
    در خلا و ملا و سر و جهار
  • بعد از آن در صفاي جان حجيست
    که از آن جا رسي به صفه بار