167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • بر سر ميدان عشق در خم چوگان دوست
    دل به صفت همچو گوي بي سر و پا ساختن
  • سرگشتگان عشقيم نه دل نه دين نه دنيا
    گر راه بين راهي در حال ما نظر کن
  • تا کي نهفته داري در زير دلق زنار
    تا کي ز زرق و دعوي، شو خلق را خبر کن
  • چون رسي آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
    عرضه کن اين قصه پر درد در ديوان او
  • اي صبا برگرد امشب گرد سر تاپاي او
    صد هزاران سجده کن در عشق يک يک جاي او
  • از بس که هست در ره سوداي تو طلسم
    واقف نگشت هيچ کس از گنج راز تو
  • برخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز تو
    بس خون که از دلها بريخت آن غمزه خون ريز تو
  • از شوق روي چون مهت گردن کشان درگهت
    چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخيز تو
  • بدري که فرو شد زو خورشيد به تاريکي
    در دق و ورم مانده از رشک هلال تو
  • اي دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو
    عقل همه مقربان، بي خبر از وصال تو
  • تا دل طالبانت را از تو دلالتي بود
    هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو
  • جمله اهل ديده را از تو زبان ز کار شد
    نيست مجال نکته اي در صفت کمال تو
  • مانده اند دور دور اهل دو کون از رهت
    زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو
  • کي رسم من بي سر و پا در تو زانک
    بي سر و پاي است سر تا پاي تو
  • دلا چون کس نخواهد ماند دايم هم نماني تو
    قدم در نه اگر هستي طلب کار معاني تو
  • چو کامت بر نمي آيد به ناکامي فرو ده تن
    که در زندان ناکامي نيابي کامراني تو
  • وگر زنده به دنيا باشي اي غافل در آن عالم
    بماني مرده و هرگز نيابي زندگاني تو
  • شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته
    اينک ببين خون شفق در طشت مينا ريخته
  • صبح آمده با جام جم چون شير با زرين علم
    در حلق صبح مشک دم صد بيضه عنبر ريخته
  • ابليس را حالي عجب در بحر حرمان خشک لب
    از بهر يک ترک ادب از سجدگاه آويخته
  • اي ذره اي از نور تو بر عرش اعظم تافته
    از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته
  • بر عاشقان روي تو بر ساکنان کوي تو
    در پرتو يک موي تو کاري است معظم تافته
  • عشق تو چون همايي پر بر کشيده از هم
    جان هاي عاشقان را در زير پر گرفته
  • گر يک گهر از آن گنج آيد پديد بر من
    بيني مرا ز شادي سر در جهان نهاده
  • اي در غرور دل را داده شراب غفلت
    پس دل بده که او را مست خراب برده
  • روي تو مهر و مه را در زير پر گرفته
    با هر يکي به خوبي صد پر و بال کرده
  • اي هر دهان ز ياد لبت پر عسل شده
    در هر زبان خوشي لب تو مثل شده
  • اي مه غلام روي تو گشته زحل هندوي تو
    وي خور ز عکس روي تو چون ذره در کار آمده
  • اي در سرم سوداي تو جان و دلم شيداي تو
    گردون به زير پاي تو چون خاک ره خوار آمده
  • تا چند باشي آخر از حرص نفس کافر
    ايمان به باد داده در خورد و خواب مانده
  • بر آتش محبت از شرح اين عجايب
    عطار را دل و جان در تف و تاب مانده
  • در راه تو مردانند از خويش نهان مانده
    بي جسم و جهت گشته بي نام و نشان مانده
  • صد عالم بي پايان از خوف و رجا بيرون
    از خوف شده مويي در خط امان مانده
  • جان ها ز يک شراب الست تو تا به حشر
    مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده
  • پشت کمان شدم قدم تا تو به تير مژه
    جان و دلم چون هدف در نظر آورده اي
  • عطار اگر پياده شوي از دو کون تو
    در هر دو کون چون تو نباشد سواره اي
  • شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه اي
    گشت در هر دو جهان هر ذره اي پروانه اي
  • اي عجب هر شعله اي از آفتاب روي او
    گشتت زنجيري و در هر حلقه اي ديوانه اي
  • نيک در هر حلقه او را باز مي بايد شناخت
    ورنه گردد بر تو آن هر حلقه اي بتخانه اي
  • در درون چاه و زندانش بدان و انس گير
    زانکه نه گلشن بود پيوسته نه کاشانه اي
  • هر که خواهد داد از وصلش سر مويي خبر
    در حقيقت آن سخن داني که چيست افسانه اي
  • گر جزين چيزي که مي گويم طلب داري دمي
    تا ابد در دام ماني از براي دانه اي
  • شبنمي را فهم کي در بحر بي پايان رسد
    گر نمي فهمش بود باشد قوي مردانه اي
  • چون رسد آن نم بدو جاويد در پي باشدش
    تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه اي
  • آن را که نيست در دل ازين سر سکينه اي
    نبود کم از کم و بود از کم کمينه اي
  • چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
    در سينه اي نه مهر بماند نه کينه اي
  • دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم
    بر روي اوفتاد و شکن يافت چند جاي
  • من تاب مي نيارم تابي ز زلف کم کن
    تا کي بود ز زلفت در دل فتاده تابي
  • پاي به ره در نه و ز کار مکش سر
    زانکه چو شد عمر وقت کار نيابي
  • ز پي تو پاک بازان به جهان در اوفتادند
    چه اگر ز زلف بويي به همه جهان فرستي
  • گرچه تو را نبينم بي تو جهان نبينم
    يعني تو نور چشمي در چشم از آن نشستي
  • من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
    در زير خدر عزت چندان نهان نشستي
  • تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
    گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي
  • مردان مرد اينجا در پرده چون زنانند
    تو پيش صف چه آيي چون نه زني نه مردي
  • بايد که هر دو عالم يک جزء جانت آيد
    گر تو به جان کلي در راه عشق فردي
  • هر ذره اي ز عالم سدي است در ره تو
    از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندي
  • چون گويمت که خود را مي سوز چون سپندي
    زيرا که چشم بد را تو در پي سپندي
  • هيچ است هر دو عالم در جنب اين حقيقت
    آخر ز هر دو عالم خود را ببين که چندي
  • کي پاي دل به سختي در قير باز ماندي
    گر ني به گرد ماهت زلف چو قير بودي
  • آن نافه اي که جستي هم با تو در گليم است
    تو از سيه گليمي بويي از آن نديدي
  • آخر چو شير مردان بر پر ز چاه و رفتي
    انگار نفس سگ را در خاکدان نديدي
  • عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
    چه سود کز غم خود غير از زيان نديدي
  • در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقي
    زانکه تو ره ماوراي کعبه و خمار داري
  • چو عالم ذره اي است اينجا ز عالم چند باشي تو
    که در پيش چنين کاري کمر بندي به عياري
  • چه مي گويم نه اي تو مرد اين اسرار دين پرور
    که تو از دنيي جافي بماندي در نگونساري
  • بنگر که چند عاشق ز تو خفته اند در خون
    ز کمال غيرت خود تو هنوز مي ستيزي
  • چو ز زلف خود شکنجي به ميان ما فکندي
    به ميان در آي آخر ز ميان چه مي گريزي
  • تا بسته اي به مويي زان موي در حجابي
    چه کوهي و چه کاهي چون پاي بست باشي
  • تا تو خود را خوارتر از جمله عالم نباشي
    در حريم وصل جانان يک نفس محرم نباشي
  • گر نشان راه مي خواهي نشان راه اينک
    کاندرين ره تا ابد در بند موج و دم نباشي
  • جانا ز فراق تو اين محنت جان تا کي
    دل در غم عشق تو رسواي جهان تا کي
  • چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
    بر بوي وصال تو دل بر سر جان تا کي
  • نامد گه آن آخر کز پرده برون آيي
    آن روي بدان خوبي در پرده نهان تا کي
  • اي پير مناجاتي در ميکده رو بنشين
    درباز دو عالم را اين سود و زيان تا کي
  • گر يک شکر از لعلت در کار کني حالي
    صد کافر منکر را دين دار کني حالي
  • ني که دو کون محو شد در بر تو چو سايه اي
    بس که برآورد نفس پيش چو تو معظمي
  • تا به کي اي فريد تو دم زني از جهان جان
    دم چه زني چو نيستت در همه کون همدمي
  • در خويش مانده ام من جان مي دهم به خواهش
    تا بو که يک زمانم از خود مرا ستاني
  • چون نيک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
    بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطاني
  • چه گوهري تو که در عرصه دو کون نگنجي
    همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهاني
  • اميد ما همه آن است در ره تو که يک دم
    ز بوي خويش نسيمي به جان ما برساني
  • دل من نشان کويت ز جهان بجست عمري
    که خبر نبود دل را که تو در ميان جاني
  • چو به سر کشي در آيي همه سروران دين را
    ز سر نيازمندي چو قلم به سر دواني
  • تا ديد آب حيوان لعل چو آتش تو
    شد از جهان به يکسو از شرم در نهاني
  • شد در سر کار تو همه مايه عمرم
    آخر تو چه چيزي که نه سودي نه زياني
  • چون همي داني کت خانه لحد خواهد بود
    خانه را نقش چرا بر در و ديوار کني
  • در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني
    اين همه دوري و پرهيز و تکبر چه کني
  • گر تو خواهي که چو عطار شوي در ره عشق
    سر فدا بايد کردن تو ولي آن نکني
  • ز دولتي به چه نازي که تا که چشم زني
    اثر نبيني ازو در جهان اگر بيني
  • چگونه پاي نهي در خزانه اي که درو
    به هر سويي که روي صد هزار سر بيني
  • در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
    گه نعره زنم يابي گه جامه درم بيني
  • در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
    زير بن هر مويي صد نوحه گرم بيني
  • چون نداري ز اول و آخر خبر جز بيخودي
    گر بکوشي در ميانه بيخود اکنون هم شوي
  • چيست شبنم يک نم از درياست ناآميخته
    گر بياميزي تو هم در بحر کل بي غم شوي
  • ور در آميزي ز غفلت با هزاران تفرقه
    چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوي
  • گر تو اي عطار هيچ آيي همه گردي مدام
    ور همه خواهي چو مردان هيچ در يک دم شوي
  • نه جاني و نه غير از جان چه چيزي
    نه در جان نه برون از جان کجايي
  • رو خرقه جسمت را در آب فنا مي زن
    تا بو که وجودت را از غير بپالايي
  • پس گفت در اين معني نه کفر نه دين اولي
    برتو شو ازين دعوي گر سوخته مايي
  • رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي
    نرسي به کس چو دانم که تو خود به سر نيايي