نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
هرگه که شرح رويت عطار پيش گيرد
کام و لبش ز معني پر
در
و گوهر آيد
به هواداري گل ذره صفت
در
رقص آي
کم ز ذره نه اي او هم ز هوا مي آيد
کو آتشي که بر وي اين خرقه را بسوزم
کين خرقه
در
بر من زنار مي نمايد
اندر ميان غفلت
در
خواب شد دل من
کو هيچ دل که يک دم بيدار مي نمايد
چون تفاوت نيست
در
پيشان معني ذره اي
کس نگشت آگاه تا چون اين و آن آيد پديد
باز کن چشم و ببين کز بي نشاني چشم را
نور با آب سيه
در
يک مکان آيد پديد
راست که سلطان عشق خيمه برون زد ز جان
يار
در
اندر شکست عقل دم اندر کشيد
چه گويم جمله را
در
پيش راهي بس خطرناک است
دلي از هيبت اين راه بي تيمار بنماييد
چنين بي آلت و بي دل قدم نتوان زدن
در
ره
اگر مردان اين راهيد دست افزار بنماييد
گفتم اي جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت
در
شهر کسي نيست ز دستم هشيار
گفتم اين جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو
در
هر طرفي هست مرا کشته هزار
در
پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زين بيش مگو کار به من بازگذار
نقش تو
در
خيال و خيال از تو بي نصيب
نام تو بر زبان و زبان از تو بي خبر
چند غم جهان خوري، چيست جهان، خرابه اي
ما همه
در
خرابه اي، مست و خراب اي پسر
وصف تو گر فريد را، ورد زبان همي شود
آب شود ز رشک او،
در
خوشاب اي پسر
چون به جز تو ننگرم من
در
دو کون
تو به من نيز آخر اي جان درنگر
آن
در
که به روي همه باز است نگارا
چون بر من بيچار فراز است چه تدبير
بر مجمر سوداي تو همچون شکر و عود
عطار چو
در
سوز و گذار است چه تدبير
مرغ توام به دست خودم دانه اي فرست
زين بيش
در
هواي خودم بال و پر مسوز
در
عشق روي او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقي ز وجود و عدم مپرس
چون تو بدين مقام رسيدي دگر مباش
گم گرد
در
فنا و دگر بيش و کم مپرس
يک ذره سايه باش تو اينجا
در
آفتاب
اينجا چو تو نه اي تو ز شادي و غم مپرس
در
ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به يکي زنده اي از همه بيزار باش
چون مشک و جگر ديد او
در
ناک دهي آمد
ناک از چه دهد آخر خاکي شده عطارش
يا چون زن کم دان شو يا محرم مردان شو
يا
در
صف رندان شو يا خرقه ز سر برکش
جان چو قدم
در
نهاد تا که همي چشم زد
از بن و بيخش بکند قوت و غوغاي عشق
اي همگنان را همدمي، شادي من از تو غمي
عطار را
در
هر دمي، جانا تويي آرام دل
ماهي
در
درجت هر يک چو روز روشن
ماهي که ديد او را سي و دو روز حاصل
جام
در
ده و اين دل پر درد را
وارهان از ننگ و از نام اي غلام
چون تو ز ناز و کبر نگنجي به شهر
در
من شهر ترک گفته بيابان گرفته ام
دين و دل بر باد دادم، رخت جان بر
در
نهادم
از جهان بيرون فتادم، از خودي خود برستم
در
چنين بحري نيارم کرد عزم آشنا
زانکه من اين بحر را نه پا و نه سر يافتم
اي عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
قرب صد درياي خون
در
وي مجاور يافتم
دل که دارد تا بگردد گرد اين دريا که من
هر نفس
در
وي هزار و صد دلاور يافتم
در
همه عمر از فلک معجون دردي خواستم
خون دل با خاک ره بنگر که معجون يافتم
چون بر پير
در
شدم، پير ز خويش رفته بود
کز مي عشق پير را، مست شبانه يافتم
چون دل من به نيستي، حلقه نشين دير شد
دشمن جان خويش را،
در
بن خانه يافتم
عاشق و يار دايما،
در
دو جهان هموست بس
زانکه خيال آب و گل، جمله بهانه يافتم
در
ره عشق چون روم، چون ره بي نهايت است
خاصه که پيش هر قدم، چاه و ستانه يافتم
صلاي کفر
در
دادم شما را اي مسلمانان
که من آن کهنه بت ها را دگر باره جلا کردم
مي مپرس از من سخن زيرا که چون پروانه اي
در
فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم
خون دلم بخوردي و
در
خورد جان شدم
چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من
بيرون ز هر دو
در
حرم جاودان شدم
دستم چو از نيرنگ او آمد به زير سنگ او
بر چهره گلرنگ او چون لاله
در
خون آمدم
چو دست من به يک بازي فرو بستي چه بازم من
مکن داويم ده آخر که
در
ششدر فرو ماندم
همه شب بي تو چون شمعي ميان آتش و آبم
نگه کن
در
من مسکين که بس مضطر فرو ماندم
از آن شد کشتيم غرقاب و من با پاره اي تخته
که
در
گرداب اين درياي موج آور فرو ماندم
تو را ميان الف است و الف ندارد هيچ
که من وراي الف هيچ
در
کمر ديدم
چون اين جهان و آن يک با صد جهان ديگر
در
چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو هميشه دايم
تا چند خويشتن را
در
عز و ناز دارم
لاف اي فريد کم زن زيرا که
در
ره او
چون سرنگون نه اي تو صد سرفراز دارم
همه عالم پر است از من ولي من
در
ميان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خويشتن دارم
چو از کونين آزادم، نگويم سر خود با کس
مرا اين بس که من
در
سينه سر سرفکن دارم
چه مي گويم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جمله عالم
در
آورده رسن دارم
در
زاري و نزاري چون زير چنگ زارم
زاري مرا تمام است چون زور و زر ندارم
گر پرده هاي عالم
در
پيش چشم داري
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
گفتي به من رسي تو گر ذره اي است صبرت
کي
در
رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون
در
ره تو شيران از سير بازماندند
تا کي دوم به آخر شيري ز پس ندارم
ز غم تو همچو شمعم که چو شمع
در
غم تو
چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم
هر لحظه به رغم من
در
زلف دهد تابي
با تاب چنان زلفي من تاب نمي آرم
از بس که چو کرم قز بر خويش تنم پرده
پيوسته چو کردم قز
در
پرده پندارم
در
لب لعل ترک من آب حيات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر ديگرم
از پاي مي درآيم و آگاه نيست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت
در
سرم
در
عشق او دلي است مرا بي خبر ز خويش
وز هر چه زين گذشت خبر نيست ديگرم
تا لب لعل تو
در
چشم من است
تا ابد از بحر و از کان مي بسم
چون ز دلتنگي و غم
در
جگرم آب نماند
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم
بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي دانم
که شادي
در
همه عالم ازين خوشتر نمي دانم
برون پرده گر مويي کني اثبات شرک افتد
که من
در
پرده جز نامي ز مرد و زن نمي دانم
نا پديدار شود
در
بر من هر دو جهان
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم
چون خروشم بشنود هر بي خبر گويد خموش
مي طپد دل
در
برم مي سوزدم جان چون کنم
در
تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گويند براين ره به پايان چون کنم
نه ز ايمانم نشاني نه ز کفرم رونقي
در
ميان اين و آن درمانده حيران چون کنم
عشق توتاوان است بر من چون نيم
در
خورد تو
مرد عشق خود تويي پس من چه تاوان مي کنم
ني خطا گفتم تو و من کي بود
در
راه عشق
جمله عالم تويي بر خويش آسان مي کنم
تا جان بودم
در
تن رو از تو نگردانم
زيرا که حيات جان باروي تو مي بينم
از عشق تو نشکيبم گر خواني و گر راني
زيرا که دل افتاده
در
کوي تو مي بينم
درين ره کوي مه رويي است خلقي
در
طلب پويان
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي بينم
هر شبي وقت سحر
در
کوي جانان مي روم
چون ز خود نامحرمم از خويش پنهان مي روم
تا بديدم زلف چون چوگان او بر روي ماه
در
خم چوگان او چون گوي گردان مي روم
ماه رويا
در
من مسکين نگر کز عشق تو
با دلي پر خون به زير خاک حيران مي روم
برتر ز هست و نيست قدم
در
نهاده ايم
بيرون ز کفر و دين ره ديگر گرفته ايم
همچو من
در
عشقت اي جان ترک جان ها گفته اند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته ايم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد
در
رهت
از سر سر رفته ايم و ترک سامان گفته ايم
خويشتن را
در
ميان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خوانده ايم و گاه سلطان گفته ايم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پاي
در
گل دست بر دل مانده ايم
در
چه طلسم است که ما مانده ايم
با تو به هم وز تو جدا مانده ايم
در
چهره آن ماه چو شد ديده ما باز
يارب که به يک دم چه مقامات گرفتيم
دوست چهل بامداد
در
گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمديم
عطار تا که نهاد
در
راه فقر قدم
کرد آن حقيقت فقر از جان و دل بريم
چون سر زلف تو را باد پريشان کند
جيم
در
افتد به ميم، ميم درافتد به جيم
ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم
تائبان را به شرابي دو سه
در
کار کشيم
هرچه
در
صد سال گرد آورده باشيم اين زمان
گر همه جان است ايثار ره جانان کنيم
پاي کوبان دست زن
در
هاي و هوي آييم مست
هم پياپي هم سراسر دورها گردان کنيم
گر
در
آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنيم
در
حضور او کسي ننشست تا فاني نشد
گر سر مويي ز ما باقي بود تاوان کنيم
گو بد کنيد
در
حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوري نه مکافات مي کنيم
در
کسب علم و عقل چو عطار اين زمان
هم يک دو روز کار خرابات مي کنيم
خورشيد که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت
در
تک و تاز است چگويم
جان چو بي چون است چون آيد به راه
تن چو
در
جوش است چون يابد نشان
چون ز تو جان نفي و تن اثبات يافت
زين دو وصفند اين دو جوهر
در
گمان
صفحه قبل
1
...
1536
1537
1538
1539
1540
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن