نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
چون نيست دهانم که شکر زو به
در
آيد
کس را به شکر هيچ دهان مي نتوان داد
من چه کردم چو چنين خواست چنين بايد بود
گلم آن است که او
در
ره من خار نهاد
باز گفتم که اناالحق زده اي سر
در
باز
گفت آري زده ام روي سوي دار نهاد
از دست چو من عاشق داني که چه برخيزد
کايد به سر کويت
در
خاک درت افتد
دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردي
ور
در
تو رسد آهم از بد بترت افتد
گر تو همه سيمرغي از آه دلم مي ترس
کاتش ز دلم ناگه
در
بال و پرت افتد
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کين آتش از آن است که
در
خشک و تر افتد
بي ياد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل
در
خطر افتد
در
زير بار عشقت هر توسني چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زني چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دايم
در
عشق چون تو شاهي جان و تني چه سنجد
از عکس تو چون دريا از موج برآرد دم
ياقوت و گهر بارد بر
در
عدن خندد
چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد
در
غم تو حيله و حذر که پسندد
چو از تر دامني عطار
در
کنجي است متواري
ندانم کين سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
در
دل مرد جوهري است از دوجهان برون شده
پي چو بکرده اند گم کس پي آن نمي برد
لاله بس گرم مزاج است که با سردي کوه
با دلي سوخته
در
خون جگر مي گذرد
تا دوست بر دلم
در
عالم فراز کرد
دل را به عشق خويش ز جان بي نياز کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چيز که مي جستم
در
حال عيانم کرد
من بي من و بي مايي افتاده بدم جايي
تا
در
بن دريايي بي نام و نشانم کرد
جان نيز به سوداي سر زلف تو برخاست
پيش آمد و عمري چو دلم
در
سر آن کرد
ناگه سر مويي ز سر زلف تو
در
تاخت
جان را ز پس پرده خود موي کشان کرد
کي
در
تو رسم گرد تو درياي پر آتش
چون قصد تو از بيم خطر مي نتوان کرد
لاله چو شهيدان همه آغشته به خون شد
سر از غم کم عمري خود
در
کفن آورد
هر کجا
در
زير خاک تيره گنجي روشن است
دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
نرگس سيمين چو پر مي جام زرين مي کشد
سر گراني هر دمش از پاي
در
مي آورد
يا صباي تند گويي سيم و زر را مي زند
زين قبل
در
دست سيمين جام زر مي آورد
به يک شراب که
در
حلق پير قوم فرو ريخت
هزار نعره از آن پير فوطه پوش بر آورد
چون دل عطار
در
عشقت غم صد جان نخورد
پس غم اين تنگ جاي استخواني کي خورد
قدري ز نور رويت به دو عالم ار
در
افتد
همه عرصه هاي عالم به همان قدر بگيرد
ز پي تو جان عطار اگر امتحان کنندش
به مديح تو دو عالم به
در
و گهر بگيرد
فريد او را گزيد از هر دو عالم
به يک دم آتشي
در
خشک و تر زد
از دير برون آمد سرمست و پريشان مو
يارب که چه آتش ها
در
هر جگر اندازد
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خيزد
در
عشق تو هر ساعت دل شيفته تر خيزد
هرگه که چو چوگاني زلف تو به پاي افتد
دل
در
خم زلف تو چون گوي به سر خيزد
قلبي است مرا
در
بر رويي است مرا چون زر
اين قلب که برگيرد زان وجه چه برخيزد
بيچاره دلم بي کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد
در
خون جگر خيزد
در
آن زمان همه خون دلم به جوش آيد
که تو ز پس نگري زلف تو به دوش رسد
هيچ کس را
در
دمي صورت نبندد تا چرا
نقش روي تو بدين صورت نگاران مي رسد
پيش رويت بلبل ار
در
پيش مي آيد شفيع
او عرق کرده ز پس چون ميگساران مي رسد
دل سپر بفکند از هر غمزه چشم تو بس
در
کم از يک چشم زد صد تيرباران مي رسد
ذوقي که هست جمله
در
آن حضرت است نقد
وز صد يکي به عالم عرفان نمي رسد
چندان به بوي وصل که
در
خود سفر کند
عطار را به جز غم هجران نمي رسد
جان چو ز ميدان عشق گوي وصال تو برد
تاختني دو کون
در
پي جان نمي رسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در
اثر درد تو هر دو جهان نمي رسد
بوک دعاي من شبي
در
سر زلف تو رسد
چون من دلشکسته را بيش دعا نمي رسد
در
عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
چيست سبب که يک نفس سوي وفا نمي رسد
خاک توييم لاجرم
در
ره عشق تو ز ما
گرد برآمد و ز تو بوي به ما نمي رسد
گرچه فريد فرد شد
در
طلب وصال تو
وصل تو کي بدو رسد چون به سزا نمي رسد
گر با تو دوصد دريا آتش بودم
در
ره
نه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسد
هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد
پاي بدين
در
نهاد باز به اقرار شد
پاک بري چست بود
در
ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حيله گر و طاش شد
بيچاره دلم
در
سر آن زلف به خم شد
دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد
راه تو شگرف است بسر مي روم آن ره
زآنروي که کفر است
در
آن ره به قدم شد
تا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
خورشيد ز پرده به
در
افتاد و علم شد
شد عمر و نمي بينم از دين اثري
در
دل
وز کفر نهاد خويش دين دار نخواهم شد
بي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت
در
خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
سالک راه تو بي نام و نشان اوليتر
در
ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وي باز
دل که
در
سايه زلف تو چنين پنهان شد
حسنت امروز همي بينم و صد چندان است
لاجرم
در
دل من عشق تو صد چندان شد
شادم اي دوست که
در
عشق تو دشواري ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پاي که
در
حالت رقص
مرد راه از سر اين عربده دست افشان شد
هر که
در
راه حقيقت از حقيقت بي نشان شد
مقتداي عالم آمد پيشواي انس و جان شد
زان ذره عشق خلقي
در
گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
چون جان و تن درين ره دو بند صعب آمد
عطار همچو مردان
در
خون جان و تن شد
روزي برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهان سوزي عجب
در
انجمن افتاده شد
رويت ز برقع ناگهان يک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان
در
مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادي
در
سخن جان من آمد سوي تن
تا مرده بيخود نعره زن مست از کفن افتاده شد
ساقي به جاي مصحفش جامي نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش
در
پيرهن افتاده شد
در
هيبت حالي چنان گشتند مردان چون زنان
چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در
جنب اين کار گران گشتند فاني صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازين معني همي دارد بدل
در
عالمي
چون مي نيابد محرمي دل بر سخن افتاده شد
اگر صد سال روز و شب رياضت مي کشي دايم
مباش ايمن يقين مي دان که نفست
در
کمين باشد
اگر خواهي که بشناسي که کاري راستين هستت
قدم
در
شرع محکم کن که کارت راستين باشد
تو اي عطار محکم کن قدم
در
جاده معني
که اندر خاتم معني لقاي حق نگين باشد
تا دل مسکين من
در
آتش حسنش فتاد
گاه مي سوزد چو عود و گه دمي خوش مي کشد
کون و مکان چه مي کند عاشق تو که
در
رهت
نعره عاشقان تو کون و مکان نمي کشد
گشت فريد
در
رهت سوخته همچو پشه اي
زانکه ز نور شمع تو ره به عيان نمي کشد
عاشق که به صد زاري
در
عشق تو جان بدهد
خصميش کند جانش گر از کفن انديشد
مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
صد ره بسوخت هر دم دودي به
در
نيامد
که سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
تا
در
رهت چو گويي بي پا و سر نيامد
آنها که
در
هواي تو جان ها بداده اند
از بي نشاني تو نشان ها بداده اند
من
در
ميانه هيچ کسم وز زبان من
اين شرح ها که مي رود آنها بداده اند
آن لحظه که پروانه
در
پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالي و پري داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در
راه تو کس هرگز به زين سفري داند
ور کسي را با تو يک دم دست داد
عمر او
در
هر دو عالم آن بماند
جانا ز مي عشق تو يک قطره به دل ده
تا
در
دو جهان يک دل بيدار نماند
مي نوش چو شنگرف به سرخي که گل تر
طفلي است که
در
مهد چو زنگار نهادند
هر دو عالم تخت خود بينند از روي صفت
لاجرم
در
يک نفس از هر دو عالم بگذرند
زلف
در
پاي چرا مي فکند زانکه کمند
شرط آن است که از زير به بالا فکند
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمي شد ماه
که بو که خاتم مه نيز
در
ميان فکند
به پيش خلق مرا دي بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق
در
زبان فکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوي خود را چنين
در
پا از آن مي افکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه
بر تنم چون چنگ هر رگ
در
فغان مي افکند
چون ذره هوا سر و پا جمله گم کنند
گر
در
هواي او نفسي بي خطر زيند
گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما
جان ما گر
در
فزايد حسن تو کم کي شود
در
عشق تو جانم که وجود و عدمش نيست
داني تو که چون است نه معدوم و نه موجود
مي گفت هر که دوست کند
در
بلا فتد
عاشق زيان کند دو جهان از براي سود
هر که
در
حال شد از زلف پريشانت دمي
حال او چون سر زلف تو پريشان آيد
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به
در
تا ز نزديک تو اي ماه چه فرمان آيد
چه جاي وهم و فهم است کاندر حوالي تو
نه روح لايق افتد نه عقل
در
خور آيد
هر کو ز ناتمامي از تو وصال جويد
در
عشق تو بسوزد از جان و دل برآيد
صفحه قبل
1
...
1535
1536
1537
1538
1539
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن