167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • چون نيست دهانم که شکر زو به در آيد
    کس را به شکر هيچ دهان مي نتوان داد
  • من چه کردم چو چنين خواست چنين بايد بود
    گلم آن است که او در ره من خار نهاد
  • باز گفتم که اناالحق زده اي سر در باز
    گفت آري زده ام روي سوي دار نهاد
  • از دست چو من عاشق داني که چه برخيزد
    کايد به سر کويت در خاک درت افتد
  • دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردي
    ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد
  • گر تو همه سيمرغي از آه دلم مي ترس
    کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد
  • بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
    کين آتش از آن است که در خشک و تر افتد
  • بي ياد تو عطار اگر جان به لب آرد
    جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
  • در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد
    با داو ششدر تو هر کم زني چه سنجد
  • جان و دلم ز عشقت مستغرقند دايم
    در عشق چون تو شاهي جان و تني چه سنجد
  • از عکس تو چون دريا از موج برآرد دم
    ياقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
  • چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد
    در غم تو حيله و حذر که پسندد
  • چو از تر دامني عطار در کنجي است متواري
    ندانم کين سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
  • در دل مرد جوهري است از دوجهان برون شده
    پي چو بکرده اند گم کس پي آن نمي برد
  • لاله بس گرم مزاج است که با سردي کوه
    با دلي سوخته در خون جگر مي گذرد
  • تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
    دل را به عشق خويش ز جان بي نياز کرد
  • چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
    هر چيز که مي جستم در حال عيانم کرد
  • من بي من و بي مايي افتاده بدم جايي
    تا در بن دريايي بي نام و نشانم کرد
  • جان نيز به سوداي سر زلف تو برخاست
    پيش آمد و عمري چو دلم در سر آن کرد
  • ناگه سر مويي ز سر زلف تو در تاخت
    جان را ز پس پرده خود موي کشان کرد
  • کي در تو رسم گرد تو درياي پر آتش
    چون قصد تو از بيم خطر مي نتوان کرد
  • لاله چو شهيدان همه آغشته به خون شد
    سر از غم کم عمري خود در کفن آورد
  • هر کجا در زير خاک تيره گنجي روشن است
    دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
  • نرگس سيمين چو پر مي جام زرين مي کشد
    سر گراني هر دمش از پاي در مي آورد
  • يا صباي تند گويي سيم و زر را مي زند
    زين قبل در دست سيمين جام زر مي آورد
  • به يک شراب که در حلق پير قوم فرو ريخت
    هزار نعره از آن پير فوطه پوش بر آورد
  • چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
    پس غم اين تنگ جاي استخواني کي خورد
  • قدري ز نور رويت به دو عالم ار در افتد
    همه عرصه هاي عالم به همان قدر بگيرد
  • ز پي تو جان عطار اگر امتحان کنندش
    به مديح تو دو عالم به در و گهر بگيرد
  • فريد او را گزيد از هر دو عالم
    به يک دم آتشي در خشک و تر زد
  • از دير برون آمد سرمست و پريشان مو
    يارب که چه آتش ها در هر جگر اندازد
  • گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خيزد
    در عشق تو هر ساعت دل شيفته تر خيزد
  • هرگه که چو چوگاني زلف تو به پاي افتد
    دل در خم زلف تو چون گوي به سر خيزد
  • قلبي است مرا در بر رويي است مرا چون زر
    اين قلب که برگيرد زان وجه چه برخيزد
  • بيچاره دلم بي کس کز شوق رخت هر شب
    بر خاک درت افتد در خون جگر خيزد
  • در آن زمان همه خون دلم به جوش آيد
    که تو ز پس نگري زلف تو به دوش رسد
  • هيچ کس را در دمي صورت نبندد تا چرا
    نقش روي تو بدين صورت نگاران مي رسد
  • پيش رويت بلبل ار در پيش مي آيد شفيع
    او عرق کرده ز پس چون ميگساران مي رسد
  • دل سپر بفکند از هر غمزه چشم تو بس
    در کم از يک چشم زد صد تيرباران مي رسد
  • ذوقي که هست جمله در آن حضرت است نقد
    وز صد يکي به عالم عرفان نمي رسد
  • چندان به بوي وصل که در خود سفر کند
    عطار را به جز غم هجران نمي رسد
  • جان چو ز ميدان عشق گوي وصال تو برد
    تاختني دو کون در پي جان نمي رسد
  • عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
    در اثر درد تو هر دو جهان نمي رسد
  • بوک دعاي من شبي در سر زلف تو رسد
    چون من دلشکسته را بيش دعا نمي رسد
  • در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
    چيست سبب که يک نفس سوي وفا نمي رسد
  • خاک توييم لاجرم در ره عشق تو ز ما
    گرد برآمد و ز تو بوي به ما نمي رسد
  • گرچه فريد فرد شد در طلب وصال تو
    وصل تو کي بدو رسد چون به سزا نمي رسد
  • گر با تو دوصد دريا آتش بودم در ره
    نه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسد
  • هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد
    پاي بدين در نهاد باز به اقرار شد
  • پاک بري چست بود در ندب لامکان
    کم زن و استاد گشت حيله گر و طاش شد
  • بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
    دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد
  • راه تو شگرف است بسر مي روم آن ره
    زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شد
  • تا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
    خورشيد ز پرده به در افتاد و علم شد
  • شد عمر و نمي بينم از دين اثري در دل
    وز کفر نهاد خويش دين دار نخواهم شد
  • بي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت
    در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
  • سالک راه تو بي نام و نشان اوليتر
    در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
  • تا ابد کس ندهد نام و نشان از وي باز
    دل که در سايه زلف تو چنين پنهان شد
  • حسنت امروز همي بينم و صد چندان است
    لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
  • شادم اي دوست که در عشق تو دشواري ها
    بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
  • بر سر نفس نهم پاي که در حالت رقص
    مرد راه از سر اين عربده دست افشان شد
  • هر که در راه حقيقت از حقيقت بي نشان شد
    مقتداي عالم آمد پيشواي انس و جان شد
  • زان ذره عشق خلقي در گفتگو فتادند
    وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
  • چون جان و تن درين ره دو بند صعب آمد
    عطار همچو مردان در خون جان و تن شد
  • روزي برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
    شور جهان سوزي عجب در انجمن افتاده شد
  • رويت ز برقع ناگهان يک شعله زد آتش فشان
    هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
  • چون لب گشادي در سخن جان من آمد سوي تن
    تا مرده بيخود نعره زن مست از کفن افتاده شد
  • ساقي به جاي مصحفش جامي نهاده بر کفش
    وآتش ز جان پر تفش در پيرهن افتاده شد
  • در هيبت حالي چنان گشتند مردان چون زنان
    چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
  • در جنب اين کار گران گشتند فاني صفدران
    هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
  • عطار ازين معني همي دارد بدل در عالمي
    چون مي نيابد محرمي دل بر سخن افتاده شد
  • اگر صد سال روز و شب رياضت مي کشي دايم
    مباش ايمن يقين مي دان که نفست در کمين باشد
  • اگر خواهي که بشناسي که کاري راستين هستت
    قدم در شرع محکم کن که کارت راستين باشد
  • تو اي عطار محکم کن قدم در جاده معني
    که اندر خاتم معني لقاي حق نگين باشد
  • تا دل مسکين من در آتش حسنش فتاد
    گاه مي سوزد چو عود و گه دمي خوش مي کشد
  • کون و مکان چه مي کند عاشق تو که در رهت
    نعره عاشقان تو کون و مکان نمي کشد
  • گشت فريد در رهت سوخته همچو پشه اي
    زانکه ز نور شمع تو ره به عيان نمي کشد
  • عاشق که به صد زاري در عشق تو جان بدهد
    خصميش کند جانش گر از کفن انديشد
  • مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
    صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامد
  • که سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
    تا در رهت چو گويي بي پا و سر نيامد
  • آنها که در هواي تو جان ها بداده اند
    از بي نشاني تو نشان ها بداده اند
  • من در ميانه هيچ کسم وز زبان من
    اين شرح ها که مي رود آنها بداده اند
  • آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
    کفر است اگر خود را بالي و پري داند
  • برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
    در راه تو کس هرگز به زين سفري داند
  • ور کسي را با تو يک دم دست داد
    عمر او در هر دو عالم آن بماند
  • جانا ز مي عشق تو يک قطره به دل ده
    تا در دو جهان يک دل بيدار نماند
  • مي نوش چو شنگرف به سرخي که گل تر
    طفلي است که در مهد چو زنگار نهادند
  • هر دو عالم تخت خود بينند از روي صفت
    لاجرم در يک نفس از هر دو عالم بگذرند
  • زلف در پاي چرا مي فکند زانکه کمند
    شرط آن است که از زير به بالا فکند
  • چون جشن ساخت بتان را چو خاتمي شد ماه
    که بو که خاتم مه نيز در ميان فکند
  • به پيش خلق مرا دي بزد به زخم زبان
    که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
  • ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
    هندوي خود را چنين در پا از آن مي افکند
  • همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه
    بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان مي افکند
  • چون ذره هوا سر و پا جمله گم کنند
    گر در هواي او نفسي بي خطر زيند
  • گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما
    جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود
  • در عشق تو جانم که وجود و عدمش نيست
    داني تو که چون است نه معدوم و نه موجود
  • مي گفت هر که دوست کند در بلا فتد
    عاشق زيان کند دو جهان از براي سود
  • هر که در حال شد از زلف پريشانت دمي
    حال او چون سر زلف تو پريشان آيد
  • ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
    تا ز نزديک تو اي ماه چه فرمان آيد
  • چه جاي وهم و فهم است کاندر حوالي تو
    نه روح لايق افتد نه عقل در خور آيد
  • هر کو ز ناتمامي از تو وصال جويد
    در عشق تو بسوزد از جان و دل برآيد