167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دين
    آب را خاک مذلت در دهان زين ماجراست
  • از جگرها مي کشد اين نخل ماتم آب خويش
    تا قيامت زين سبب پيوسته در نشو و نماست
  • خاک اين در شو که پيش همت دريا دلش
    زايران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست
  • چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشک شد
    تا به دامان جزا گر ابر خون گريد رواست
  • ويرانه همچو گنج نهان شد ز ديده ها
    معمور شد ز بس که در ايام او ديار
  • مادر به التماس دهد شير طفل را
    در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
  • در ديده ها چو يوسف گل پيرهن شود
    هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
  • گردد دل نهنگ ز هر موجه اي دو نيم
    گر ياد تيغ او گذرد در دل بحار
  • زمين بهشت شد از عدل و از ملايمتش
    به جاي آب در او جوي شير گشت روان
  • آب را در ديده ها مانع ز گرديدن شود
    نيست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان
  • هر ستون او بود فواره درياي نور
    بس که در آيينه گرديده است سر تا پا نهان
  • هر که را افتد نظر بر شمسه زرين او
    مي شود مژگان او چون مهر زرين در زمان
  • گر چه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
    مي چکد آب حيات از مرمر او جاودان
  • از صفاي مرمر او زاهد شب زنده دار
    از طلوع صبح مي افتد غلط در هر زمان (کذا)
  • خجلت از بال و پر خود بيش از پا مي کشد
    گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
  • تا شد اين قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
    هشت جنت در پس ديوار محشر شد نهان
  • نيست آب زندگي را حسن آب زنده رود
    صد پري در شيشه دارد هر حباب زنده رود
  • در خرابي هاي او چون مي عمارتهاست فرش
    وقت آن کس خوش که مي گردد خراب زنده رود
  • در نقاب کف دل از روشن ضميران مي برد
    آه اگر افتد به يک جانب نقاب زنده رود!
  • هست در زير سياهي داغ ناخن خورده اي
    آب خضر از رشک موج بي قرار زنده رود
  • از چنار و بيد، چندين فوج طاوس بهشت
    جلوه سازي مي کند در هر کنار زنده رود
  • در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
    حکم ساقي از مي روشن چراغان مي کند
  • دعاي صحبت او مي کنند از جان و دل عالم
    دعاي خلق را در حق او يارب اجابت کن
  • ز نوبت چون گزيري نيست فرمان بخش عالم را
    غم و تشويش او را منحصر در پنج نوبت کن
  • هر که يک دم پيشتر برخيزد از خواب گران
    گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
  • چند خواهي در ميان بيضه بود اي سست پر؟
    بال بر هم زن، برآ بر بام اين نيلي حصار
  • زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
    چون زنان پير در بستر مکن جان را نثار
  • هر که چون افعي در اينجا بيگناهان را گزيد
    سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
  • جوي شير و انگبين کز حسرتش خون مي خوري
    در رکاب توست، گر دل را کني پاک از غبار
  • پنج نوبت کوفتي در چار رکن و شش جهت
    هفت اقليم جهان را چون شتر کردي مهار
  • زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
    جوي شيري است که در خلد خرامان شده است
  • بس که در مغز هوا نکهت گل پيچيده است
    مغز ابر از اثر عطسه پريشان شده است
  • خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
    کوچه ها از مي گلرنگ رگ کان شده است
  • مي توان دريافت از باران پي در پي که مهر
    شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
  • آب گوهر در صدف زنجير مي خايد ز موج
    بس که از جان تشنه خاک ديار اشرف است
  • مي زند بر سينه خاک اصفهان از سرمه سنگ
    بس که در تاب از هواي مشکبار اشرف است
  • با بهشت از يک گريبان سر برون مي آورد
    هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
  • اين چنين هجران اگر دارد مرا در پيچ و تاب
    زود خواهد خيمه عمرم شدن کوته طناب
  • رشته اميد من صد دانه گرديد از گره
    چند خواهي داشت اي گردون مرا در پيچ و تاب
  • آن که رعد هيبتش گر بانگ بر گردون زند
    در کمان قوس قزح را بشکند تير شهاب
  • همچو گنج از ديده ها گشته است ويراني نهان
    خانه بر دوش است در ايام عدل او غراب
  • عطسه مغز غنچه را از بوي گل سازد تهي
    در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
  • پاي بر چشمش نه و آفاق را تسخير کن
    خانه زين چشم در راه تو دارد از رکاب
  • بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
    غنچه را کي مي رسد با من دهن خواني کند؟
  • هر که چون من از ظفرخان يافت فيض تربيت
    مي رسد گر در سخن دعوي حساني کند
  • در زير پاي خويش نبينند از غرور
    بر برگ گل به پاي پر از خار مي روند
  • يک پا به خواب غفلت و يک پاي در رکاب
    چون نقطه پاي بند (و) چو پرگار مي روند
  • حساب مه جبينان لب بامش که مي داند؟
    دو صد خورشيد رو افتاده در هر پاي ديوارش
  • تکلف بر طرف، اين قسم ملکي را به اين زينت
    سپهداري چو نواب ظفرخان بود در کارش
  • ز بس در عهد او دزدي برافتاده است از عالم
    نيارد خصم دزديدن سر از شمشير خونبارش
  • خدنگش را مگو بهر چه سرخي در دهن دارد
    ز خون دشمنان پان مي خورد لبهاي سوفارش
  • همين قصيده که يک چاشت روي داده مرا
    ز اهل نظم که گفته است در سنين و شهور؟
  • ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
    چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
  • صد لعل آتشين اگر افتد به دست او
    در يک نفس به باد دهد چون زر شرار
  • همه تن شانه صفت پنجه گيرا شده ام
    به اميدي که فتد زلف تو در چنگ مرا
  • در خوش قماشي از بر رو دست برده ام
    باريک شو مشاهده کن تار و پود را
  • موجي است که تاج از سر فغفور ربايد
    چيني که در ابروي تو اي تلخ جبين است
  • کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
    هر فتنه که مي بينم در زير سرزلف است
  • سيه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشيد آخر
    مکافات عمل را در لباس سرمه ديد آخر
  • با بد و نيک جهان در دشمني يکرو مکن
    تيغ چون خورشيد تابان بر همه عالم مکش
  • بر سينه نعل و داغم بس لاله و گل من
    تا کي نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
  • چسان در حلقه آغوش گيرم شوخ چشمي را
    که از شوخي نگين را از نگين دان مي کند بيرون
  • ز بعد مرگ، کسي خط به قبر ما نکشيد
    ز بهر آن که نبوديم در حساب کسي
  • ديوان عبيد زاکاني

  • مرا دو چشم تو انداخت در بلاي سياه
    و گرنه من که و مستي و عاشقي ز کجا
  • بي جرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
    تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
  • تا خيال قد و بالاي تو در دل بگذشت
    خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
  • ما که در عشق تو آشفته و شوريده شديم
    مي کند حلقه زلف تو پريشان ما را
  • از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
    آنرا که دل مقيد و پا در کمند نيست
  • دريغ و درد که در هجر يار و غصه دهر
    برفت عمر و حقيقت که بر مجاز برفت
  • خوش خاطري که منصب و جاه آرزو نکرد
    خرم دلي که در طلب ملک و مال نيست
  • از غم چنان برست دل ما که بعد از اين
    در وي به هيچ وجه طرب را مجال نيست
  • در کوي عشق بي سر و پائي نشان نداد
    کو خسته دل نيامد و خونين جگر نرفت
  • در خانه تا قرابه ما پر شراب نيست
    ما را قرار و راحت و آرام و خواب نيست
  • در خلوتي که باده و ساقي و شاهد است
    حاجت به چنگ و بربط و ناي و رباب نيست
  • گرت به دير مغان ره دهند از آن مگذر
    قدم بنه که در آن کوچه آشنائي هست
  • جان را ز روي لعل تو در تنگ آمده
    دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
  • به صبر کام توان يافتن وليک چه سود
    چو صبر در دل ما جا نمي تواند کرد
  • مستي و عاشقي از عيب بود گو ميباش
    «در من اين عيب قديم است و بدر مي نرود»
  • با او هميشه ما را جز لاله در نگيرد
    با ما هميشه او را جز ماجرا نباشد
  • خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
    وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
  • خرم کسي که با تو روزي به شب رساند
    يا چون تو نازنيني شب در کنار دارد
  • دوش در کوي خودم نعره زنان ديده ز دور
    گشته رسواي جهان با دو سه شيداي گرد
  • در غم و خواري از آنم که ندارم غمخوار
    دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
  • دل فکنده است در اين آتش سودا ما را
    وه که از دست دل خويش چه خونين جگريم
  • بر در عفو تو ما بي سر و پايان چو عبيد
    تا تهي دست نباشيم گناه آورديم
  • به درد و رنج فرومانده و ز دوا نوميد
    نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
  • بارها از سر جهلي که مرا بود به سهو
    کرده ام توبه و در حال پشيمان شده ام
  • آن سر که بود در مي وان راز که گويدني
    ما مونس آن سريم ما محرم آن رازيم
  • ديگران در بحر حرص ار دست و پائي ميزنند
    ما قناعت کرده ايم و بر کنار آسوده ايم
  • در پي مستي خماري بود و ما را وين زمان
    ترک مستي چون گرفتيم از خمار آسوده ايم
  • در خود نمي بينم که من بي او توانم ساختن
    يادل توانم يک زمان از کار او پرداختن
  • من کوي او را بنده ام کورا ميسر ميشود
    بر خاک غلطيدن سري در پاي او انداختن
  • مست شبانه در چمن جلوه کنان چو شاخ گل
    گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله
  • بوسه که وعده کرده اي مي ندهي و بنده را
    در ره انتظار شد پاي اميد آبله
  • هر آنچه داشته از عقل و دانش و دين
    ز دست داده و سر در سر هوي کرده
  • از اين سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
    به رغم حاسد ملعون در اين سپنج سرا
  • به نوک نيزه برآرد ز قعر نيل نهنگ
    به زخم تير در آرد ز اوج ابر عقاب
  • هم جلوه گاه دولت و دين بر جناب وي
    هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
  • عبيد را به از اين نيست در چنين سختي
    که تکيه بر کرم و لطف کردگار کند
  • خير و شر در عالم کون و فساد آورده اند
    نام آدم برده اند و ذکر حوا کرده اند