167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مي چکد چون شمع صائب آتش از گفتارمن
    صرفه در گويايي من نيست، خاموشم گذار
  • اشک در چشم من بيتاب چون گيرد قرار؟
    درکف لرزنده اين سيماب چون گيرد قرار؟
  • نيست ممکن راز عشق از دل نيايد برزبان
    در صدف اين گوهر سيراب چون گيرد قرار؟
  • از دل آسايش مجوتا آسمان در گردش است
    مشت خاشاکي درين سيلاب چون گيرد قرار؟
  • مي تراود شکوفه خونين ز لب بي اختيار
    در دهان زخم اين خوناب چون گيرد قرار؟
  • در غريبي نيست صائب دل به جاي خويشتن
    دردل زندان گوهر آب چون گيرد قرار؟
  • دل کجا در سينه ويرانه مي گيرد قرار؟
    کوچه گرد زلف کي درخانه مي گيرد قرار؟
  • بيقرار عشق در يک جا نمي گيرد قرار
    کوه اگر لنگر شود دريا نمي گيرد قرار
  • ديو را شيشه سر بسته نتوان بند کرد
    هيچ دل در قبه خضرا نمي گيرد قرار
  • بخيه نتوان زد به شبنم ديده خورشيد را
    خواب در چشم ودل بينانمي گيرد قرار
  • مي دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
    اين شرر در سينه خارا نمي گيرد قرار
  • پرتو خورشيد بستر بر سر دريا فکند
    عکس او در چشم خونپالانمي گيرد قرار
  • عاقبت از خانه آيينه هم دلگير شد
    در بهشت آن شوخ بي پروا نمي گيرد قرار
  • گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
    يک نفس مجنون درين صحرا نمي گيرد قرار
  • روح قدسي چون کند لنگر درين وحشت سرا؟
    کوه در دامان (اين) صحرا نمي گيرد قرار
  • کوه غم لنگر نيفکنده است صائب دردلش
    نقش پاي هرکه در خارا نمي گيرد قرار
  • خرده جان رابود درجسم آتش زيرپا
    اين سپند شوخ در مجمر نمي گيرد قرار
  • زير گردون نيست ممکن بي کشاکش زيستن
    موج در درياي بي لنگر نمي گيرد قرار
  • چرخ از گردش نيفتد تانريزد خون خلق
    هست تا در شيشه مي ساغر نمي گيرد قرار
  • تا پر کاهي ز خرمن هست در کشت وجود
    از پريدن ديده اخترنمي گيرد قرار
  • کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسيم
    در بساط باددستان زر نمي گيرد قرار
  • برق هيهات است نشکافد لباس ابر را
    حسن عالمسوز در چادر نمي گيرد قرار
  • دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
    آه در دلهاي غم پرور نمي گيرد قرار
  • در نبندد خلق خوش صائب به روي سايلان
    زير دريا چون صدف گوهر نمي گيرد قرار
  • تنگ خلقي لازم سنگين دلي افتاده است
    اين پلنگ خشمگين دارد وطن در کوهسار
  • ناله عشاق در فرياد آرد سنگ را
    از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
  • کاوش مژگان شيرين آنچه بافرهاد کرد
    نقش شيرين مي کشد از کوهکن در کوهسار
  • آن نواسنجم که سازد پايکوبان چون سپند
    سنگها راشعله آواز من در کوهسار
  • از بزرگان مي شود قدر سخن سنجان بلند
    صاحب آوازه مي گردد سخن در کوهسار
  • موميايي سنگ گردد در شکست استخوان
    از نسيم عهد آن پيمان شکن درکوهسار
  • براميد آن که کارم صورتي پيداکند
    صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
  • اين جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
    درميان شهرم ودارم وطن در کوهسار
  • در بساط آفرينش، مردم آگاه را
    هيچ غير از ديده حيران نمي آيد به کار
  • خواهد افتادن ز چشمش مستي دنباله دار
    گر ببيند چشم او را چشم آهو در خمار
  • بي شراب لاله رنگ از عيش تلخ من مپرس
    برتنم انگشت زنهاري است هرمو در خمار
  • باز مي ريزد مي خونگرم رنگ آشتي
    با حريفان مي کنم هر چند يکرو در خمار
  • در سر مستي بود ابروي ماه عيد تيغ
    برسرم شمشير خونريزست ابرو درخمار
  • با کمال خرده بيني نقطه خالش مرا
    کرد در سر گشتگي ثابت قدم پرگاروار
  • برگ عيشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
    يک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار
  • عشرتم راگريه خونين بود در آستين
    بوي خون گل مي کند ازخنده ام سوفاروار
  • نيست صائب درمحبت پيچ وتاب من عبث
    حلقه بر در مي زنم گنج گهر را ماروار
  • گوش گل از شبنم غفلت گران گرديده است
    ورنه در هر پرده اي چندين نوادارد بهار
  • خارخار عشق را پوشيده نتوان داشتن
    خار در پيراهن (از) نشو و نما دارد بهار
  • مستي غفلت حجاب نشأه بيگانه است
    ورنه بيش از باده در دلها اثر داردبهار
  • از سرشک ابروآه برق وهاي وهوي رعد
    مي توان دانست شوري در جگر داردبهار
  • يک نفس يک جا ز شوخيها نمي گيرد قرار
    طرفه گلگونها زگل در زيرزين دارد بهار
  • نامه اي سربسته از هر غنچه نشکفته اي
    از براي بلبلان در آستين داردبهار
  • خنده هاي دلگشا صائب بود در سينه اش
    گربه ظاهر برجبين از غنچه چين داردبهار
  • سنبل او مي خرامد دست بر دوش بهار
    تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار
  • کي توانستي ز شور عندليبان خواب کرد؟
    از شکوفه گر نبودي پنبه در گوش بهار