167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بي تأمل مي کني در کار باطل عمر صرف
    چون به کار حق رسي امروز را فردا کني
  • خم نمودند قدت را که زمين گير شوي
    نه که از بي بصري حلقه هر در گردي
  • ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازين
    که در دو روز کشد کار خط به سرگوشي
  • گم کرده اي چو شعله ره بازگشت خويش
    در زير دست و پاي خس و خار مانده اي
  • تا به کف نگرفته بود از سايه ات رطل گران
    در کشاکش بود از خميازه رگهاي زمين
  • مي زني يک ماه دامن بر ميان در عرض سال
    مي دهي سامان کار اولين و آخرين
  • زين پيش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
    بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
  • کيست يارب در پس اين پرده کز انفاس خوش
    مي برد از چشم ها چون بوي پيراهن غبار
  • سرور دنيا و دين سلطان علي موسي الرضا
    آن که دارد همچو دل در سينه عالم قرار
  • مهره مومي است در سرپنجه او آسمان
    مي دهد او را به هر شکلي که مي خواهد قرار
  • آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفي است
    پيش عالم او بود چون روز روشن آشکار
  • چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟
    آن که شير پرده را فرمانش آرد در شکار
  • گوشوار خود به رشوت مي دهد عرش برين
    تا مگر يابد در او يک لحظه چون قنديل بار
  • روضه پر نور او را زينتي در کار نيست
    پنجه خورشيد مستغني است از نقش و نگار
  • کشتي نوح است صندوقش که از طوفان غم
    هر که در وي دست زد آمد سلامت بر کنار
  • هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند
    سوزن عيسي برون آرد ز پايش نوک خار
  • هر کس که با ولاي تو در زير خاک رفت
    آيد به صبح حشر برون همچو آفتاب
  • کشيد بر چنان تنگ خاک را در بر
    که خون دويد چمن را ز لاله بر رخسار
  • ز بس که کرد در اجزاي خاک شوق اثر
    ز بس که برد ز دلها هواي سير قرار
  • چگونه کج نبود تيغ او که فتح و ظفر
    هميشه تکيه بر او مي کنند در پيکار
  • هميشه تا که بود سال و ماه در گردش
    مدام تا که بود اختلاف ليل و نهار
  • آن که آب دست او مي داد جان بيمار را
    کرد در يک آب خوردن جان شيرين را نثار
  • رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
    دست افسوس آورد گلشن به جاي برگ، بار
  • در خور اقبال روزافزون خود جايي نيافت
    بال بر هم زد برون رفت از جهان بي مدار
  • بي نياز از شهرت (و) مستغني از تدبير بود
    داشت دايم لوح تعليم از دل خود در کنار
  • بر رعيت مهربان بود و به دشمن قهرمان
    در مقام خويش قهر و لطف را مي برد کار
  • خار از بيم سياست در زمان عدل او
    دامن گل را به مژگان پاک مي کرد از غبار
  • بي سخن در هيچ عصر و هيچ دوراني نداشت
    شاه بيتي اين چنين مجموعه ليل و نهار
  • در جواني داد دولت را به فرزند جوان
    تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار
  • داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
    تا بماند نام او در هر دو عالم پايدار
  • سفته بيرون آيد از کان چون لب خوبان عقيق
    گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار
  • نافه در چين مي گذارد ناف غيرت بر زمين
    عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زينسان بهار
  • مي ربايد حلقه از چشم غزالان نيزه ات
    مي کند چون آه، تيرت در دل نخجير کار
  • مي نوازي هر کسي را در خور اخلاص خويش
    حق نگهدار تو باد اي پادشاه حق گزار
  • نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
    در آشيانه نشسته است و مي زند پر و بال
  • هيچ کس را در دل از گردون تمنايي نماند
    ديدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران
  • بس که در ايام او دست تعدي کوته است
    بر بساط ماه مي گردد کتان دامن کشان
  • از شکوفه شاخ چون موسي يد بيضا نمود
    در زمين با گنج زر قارون سرما شد نهان
  • غنچه شد چون مريم آبستن ز افسون بهار
    بوي گل چون عيسي از گهواره آمد در زبان
  • دين ز حسن اعتقاد او رواج تازه يافت
    شرع شد در عهد او چون قلب خود عالي مکان
  • سوخت رنگ مي چو خون مرده در شريان تاک
    پاک شد از ننگ اين گلگونه رخسار بهار
  • نطق او هر جا که بگشايد سر درج سخن
    مستمع را مغز گوهر مي شود در استخوان
  • گر چه چندين نقش موزون داشت در هر گوشه اي
    زين عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان
  • زان تيغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
    شد پاک روي مملکت از خال عيب و عار
  • تا به شش مه خاک مي کردند بر سر هنديان
    باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
  • اين که عمري خاک مي کردند بر سر فيل ها
    زين مصيبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
  • زين تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
    ريخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
  • به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
    ز چشمش اشک شادي همچو سيل نوبهار آمد
  • ز خون هنديان پنجاب شد چون پنجه مرجان
    به ملک هند تا شمشير او در کارزار آمد
  • يکي شد داور هندوستان با چار فرزندش
    به اين سر پنجه با او در مقام گيرودار آمد
  • يکي شد سرفراز از دولت عقبي ز اقبالش
    ز امدادش يکي را ملک دنيا در کنار آمد
  • اين نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
    کرده است از تشنگي بيرون زبان خويش آب
  • در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
    سردي خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
  • طوق قمري جلوه گرداب دارد در نظر
    سرو از تاب هوا از بس که گرديده است آب
  • گرم شد از بس هواي خانه ها از تاب مهر
    سوخت در بحر کمان ها تير را بال عقاب
  • بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
    گرم شد از بس گلستان زين هواي سينه تاب
  • مظهر لطف الهي شاه عباس، آن که شد
    از نسيم خلق او خون در بدنها مشک ناب
  • عطسه مغز نافه را خالي کند از بوي مشک
    در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
  • در ته چادر جهاني را ز برق حسن سوخت
    آه اگر آيد برون از زير چادر ماهتاب
  • کار آتش مي کند در گرمي هنگامه ها
    گر چه با کافور مي ماند به گوهر ماهتاب
  • مي توان چشم از در و ديوار عالم آب داد
    کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب
  • گر چه مي آرد دماغ هوشياران را به شور
    مي کند در بزم مي طوفان ديگر ماهتاب
  • مي گذارد نعل در آتش هلال جام را
    از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب
  • بخت خواب آلوده اي نگذاشت در روي زمين
    بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب
  • بس که هر خاري ملايم شد ز تأثير هوا
    مي کند گل در گريبان عاشقان را خارخار
  • شاخ گل مي گردد از تردستي آب و هوا
    چوب تعليمي اگر در دست خود گيرد سوار
  • ريخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
    ابرها چون کوه شد سيار در روز شمار
  • مي بده ساقي که صهبا در بهشت آمد حلال
    ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
  • جلوه در پيراهن بي جرم يوسف مي کند
    هر گناهي را که باشد بخشش او پرده دار
  • هر گوزني را که ياد تير او در دل گذشت
    استخوانش سر به سر زهگير شد بي اختيار
  • حفظ او تا شد ضعيفان جهان را ديده بان
    مي کند چون چشم ماهي سير در دريا شرار
  • هست از تيغ کج او تکيه گاه اقبال را
    پرخم آيد در نظر زان روي چون ابروي يار
  • کوچه ها پيدا شود در آسمان چون رود نيل
    گر ز عزم صادق آرد رو به اين نيلي حصار
  • حسن خلقش تازه رو بر مي خورد با خار وگل
    نيست حيف و ميل در ميزان عدل نوبهار
  • خانه بر دوشي به غير از جغد در عالم نماند
    بس که شد معمور از معماري عدلش ديار
  • لب گشودن رفت از ياد صدف در عهد او
    بي سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
  • طفل از پستان گرفتن مي کند پهلو تهي
    در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
  • گر چه در دعوي است اقبالش ز شاهد بي نياز
    زين دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
  • همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
    گشت کان در عهد او دريا و دريا گشت کان
  • حلم او گر سايه اندازد به فرق کوه قاف
    از گرانسنگي شود در خاک چون قارون نهان
  • در نيام از تيغ او گردد دل دشمن دو نيم
    با خموشي مي دهد الزام خصم آن ترزبان
  • از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
    راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان
  • صيدگاهي را به يک ناوک کند خالي ز صيد
    بس که در يک جا ناستد تير آن زورين کمان
  • فتنه بي باک را زنجير دست و پا شده است
    در زمان دولت بيدار او خواب گران
  • مي کند در هفته اي تسخير هفت اقليم را
    همتش گر سر فرو آرد به تسخير جهان
  • پوست گردد همچو ماهي بر تن دشمن زره
    شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان
  • بس که شد دست ضعيفان در زمان او قوي
    برق مي پيچد به خود تا بگذرد از نيستان
  • نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
    منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان
  • خاک از الوان رياحين شهپر طاوس شد
    داد جا چون بيضه اش تا در ته پر آفتاب
  • شرم احسان مي شود اهل کرم را پرده دار
    در بهار آيد برون از ابر کمتر آفتاب
  • سايه دستي اگر از حفظ او آرد به دست
    نخل مومين از گداز ايمن بود در آفتاب
  • شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
    توتيا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
  • نيست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
    مي کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
  • آب شد دل خصم را از رايت بيضاي او
    نخل مومين پاي چون محکم کند در آفتاب؟
  • شمسه ايوان او را در خور و شايسته بود
    با فروغ جبهه گر مي داشت لنگر آفتاب
  • ديد تا در خانه زين آن بلنداقبال را
    بر زمين خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
  • سنگ مي بارد به نخل ميوه دار از شش جهت
    سرو از بي حاصلي پيوسته در نشو و نماست
  • عارفاني را که سر در جيب فکرت برده اند
    چون ز ره صد چشم عبرت بين نهان زير قباست
  • در ره او زايران را هر چه از نقد حيات
    صرف گردد، با وجود صرف گرديدن بجاست
  • چون فتاده است اين مصيبت ز ايران را عمر کاه
    در تلافي زان طوافش روح بخش و جانفزاست