نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
يک سر زلف تو
در
چين و يکي ماچين است
چشم بد دور ازان ملک که حدش اين است
چشم احسان ز بخيلان ترشروي مدار
چه زني حلقه بر آن
در
که ز بيرون بسته است؟
راهزن نيست
در
آن دشت که من سيارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
فغان که دولت پا
در
رکاب خوبي را
دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
کم لاف ز همچشمي اش اي آهوي وحشي
اين طرز نگه چشم تو
در
خواب نديده است!
گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
در
پيش سيه مستي او دود کبابي است
جز نام تو بر لوح دلم هيچ رقم نيست
در
نامه ما يک سر مو سهو قلم نيست
غير از خدا که هرگز
در
فکر او نبودي
هر چيز از تو گم شد وقت نماز پيداست
زلف مشکين تو سر
در
دامن محشر نهاد
خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
آبروي جرم اگر اين است،
در
ديوان عفو
عاصي از ناکرده بيش از کرده خجلت مي کشد
از چمن رفتي و گل با حسرت بسيار ماند
چشم بلبل
در
پي آن طره دستار ماند
گريه ام
در
دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
از پشيماني سخن
در
عهد پيري مي زنم
لب به دندان مي گزم اکنون که دندانم نماند
در
تمناي لب او بوسه هاي آبدار
مي پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
وقت جمعي خوش که تخمي
در
ته گل کرده اند
خاطر خود جمع از اميد حاصل کرده اند
گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسين کند
هر نفس خود را به رنگي
در
دلم شيرين کند
داني از خارا بريدن مطلب فرهاد چيست؟
مي کند مشقي که چون جا
در
دل شيرين کند
عقل کوته بين جدل با عشق سرکش مي کند
بوريا چين جبين
در
کار آتش مي کند
داغ عاشق سازگاري کي به مرهم مي کند؟
لاله اين باغ خون
در
چشم شبنم مي کند
در
جنون عقل از سر ديوانه بيرون مي رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بيرون مي رود
بي تو گر ساغر زنم خون
در
رگم نشتر شود
بي دم تيغت اگر آبي خورم خنجر شود
مي شود شيطان پا بر جاي ديگر بهر نفس
در
جهان آفرينش هر چه عادت مي شود
مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
گر تواني پاي خود چون کوه
در
دامان کشيد
در
رکاب برق دارد پاي، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله يک ساغر کنيد
چرا معشوق عاشق پيشه من
در
دل شبها
به گرد خود نمي گردد، به پاي خود نمي افتد
کم و بيش جهان
در
نيستي همسنگ مي گردد
به دريا سيل الوان چون رسد يکرنگ مي گردد
برآي از قلزم افسرده امکان به چالاکي
که
در
يک ساعت اينجا اشک نيسان سنگ مي گردد
به گمنامي قناعت کن دل روشن اگر خواهي
که
در
چشم نگين عالم سياه از نام مي گردد
ز بس تلخ است کامم از حديث تلخ، حيرانم
که چون با راستي ني را شکر
در
استخوان بندد
نه از تيشه است کوه بيستون را ناله و زاري
شکوه حسن شيرين سنگ را
در
ناله مي آرد
مگردان صرف
در
تن پروري عمر گرامي را
که عيسي را به گردون از زمين خر برنمي آرد
نهال قامت او کي مرا از خاک بردارد؟
که چون نقش قدم افتاده اي
در
هر گذر دارد
منم کز سوختن دود از نهادم برنمي خيزد
وگرنه هر کجا خاري است آهي
در
جگر دارد
ز نخوت تاج شاهان فتنه ها
در
زير سر دارد
ازين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
براي ديگران صد گل گشايش بر جبين دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چين
در
آستين دارد
ز قرب شمع چون فانوس ايمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره اي را
در
کمين دارد
کسي
در
خرمن ما تيره بختان ره نمي يابد
مگر هم برق، شمعي پيش راه خوشه چين دارد
مگر شمشير او امروز آب تازه اي دارد؟
که
در
هر بخيه زخمم زير لب خميازه اي دارد
ز هم باليني دل خواب
در
چشمم نمي گردد
الهي هيچ کس سر بر سر بيمار نگذارد
(هلال عيد
در
قلب شفق داني چه را ماند؟
چو شمشيري که از خون شهيدان رنگ مي گيرد)
دل بي دست و پاي من ازان مجلس چه گل چيند
که آتش از برون بزم
در
پروانه مي گيرد
چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
که
در
هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!
ز فکر قامتي
در
دل خرامان شعله اي دارم
که استغنا به صد شمع تجلي مي توانم زد
نه لاله (است) اين که پاي بيستون را
در
حنا دارد
دل سنگ از براي ماتم فرهاد مي سوزد
نمي دانم چه خصمي با نواي بلبلان دارد
که شبنم هر سحر
در
گوش گل سيماب مي ريزد
به جان خرسندي از جانان به آن ماند که يعقوبي
دهد از دست يوسف را و
در
پيراهن آويزد
وطن بيت الحزن، اخوان به چشمش گرگ مي آيد
عزيزي هر که را چون پير کنعان
در
سفر باشد
همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
نگردد رشته تر چندان که
در
آب گهر غلطد
نيايد از لطافت
در
نظر آن پيکر سيمين
مگر آن سرو سيم اندام صندل بر بدن مالد
ز تاب عارضت
در
چشم مجمر آب مي گردد
بپوشان رخ که خون از ديده مجمر برون آمد
نمي دانم به پايان چون برم وصف ميانش را
که
در
هر حرف، مويي بر زبان خامه مي آيد
(صبا
در
هم خبر از طره جانانه مي گويد
سخن هاي پريشان با من ديوانه مي گويد)
عيب
در
چشم و دل پاک هنر مي گردد
کف بي مغز درين بحر گهر مي گردد
شبنم از روي لطيف تو نظر مي دزدد
غنچه از شرم تو سر
در
ته پر مي دزدد
نکشم ناز بتي را که جفاجو نبود
به چه کار آيدم آن گل که
در
او بو نبود؟
از گلستان
در
و ديوار و ز آيينه قفاست
آنچه از حسن تو ما را به نظر مي آيد
غريب کوي تو
در
هر کجا وطن سازد
ز پاره هاي دل آن خاک را يمن سازد
کمان حسن که
در
بند ماه کنعان بود
خط سياه تو از گوش تا به گوش کشيد
از پنبه داغ ما نرود زنده
در
کفن
از بخيه زخم ما مژه بر هم نمي زند
آنجا که عارض تو ز مي لاله گون شود
در
ديده رشته هاي نگه جوي خون شود
در
خون يک جهان دل بي تاب مي رود
مشاطه اي که زلف ترا تاب مي دهد
در
دور خط آن سيم ذقن تلخ سخن شد
خط ابجد بي رحمي آن غنچه دهن شد
غم مرا
در
جان بي حاصل نمي گيرد قرار
جغد از وحشت درين منزل نمي گيرد قرار
از
در
گلشن به دشواري برون مي آورد
بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
کشته آن دست و بازويم که
در
ميدان عشق
زخم را دل مي دهد هر دم ز پيکان دگر
چون مسيحا فرد شو دل زنده جاويد باش
سوزن از خود دور کن
در
ديده خورشيد باش
هر ثمر سنگي به قصد نخل دارد
در
بغل
ايمني مي خواهي از سنگ حوادث، بيد باش
در
ميان هر دو موزون آشنايي معنوي است
سرو تا بالاي او را ديد جست از جاي خويش!
جوش عشق از لب من مهر خموشي برداشت
اين نه بحري است که
در
حقه کند گردابش
اين چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در
دل آبله من شکند سوزن خويش
مي تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه
در
خانه ام
دام زير خاک سازد سيل بي زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش
در
کاشانه ام
ديده از صورت پرستي بسته بود آيينه ام
نوخطي ديدم که بازي کرد دل
در
سينه ام
پرده بر حسن عمل از دامن تر مي کشم
چون صدف دامان تر
در
آب گوهر مي کشم
صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
خويش را از کام شيران
در
پناهي مي کشم
تا به کي چون جام مي عمرم به گردش بگذرد؟
مدتي
در
پاي خم قصد اقامت مي کنم
گريه را بي طاقتي آموختن حق من است
در
دو مجلس قطره را همچشم طوفان مي کنم
نيست ناخن
در
کف و مشکل گشايي مي کنم
کار عالم را به اين بي دست و پايي مي کنم
در
دل است آن کس که از ناديدنش ديوانه ايم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ايم
به مي گرد ملال از چهره دل پاک مي کردم
ز هر پيمانه اي خون
در
دل افلاک مي کردم
من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
زهي دولت اگر
در
رهگذارش پي سپر گردم
چنان باريک بين گرديده ام از عاقبت بيني
که جوي شهد آيد
در
نظر چون نيش زنبورم
نمي سازد اجل از گفتگوي عشق خاموشم
من آن طفلم که درس خويش
در
آدينه مي خوانم
ز بس که سينه ام از کينه جهان صاف است
گمان برند که آيينه
در
بغل دارم
کمند زلف ترا چون به خويش رام کنيم؟
به راه دام تو
در
خاک چند دام کنيم؟
از بخت شور
در
نمک آبم چو مغز تلخ
مي روترش کند چو درآيد به شيشه ام
صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
در
خون صد بهار روم تا خزان کنم
چون صبح بس که پرده دري ديده ام ز خلق
ترسم که راز با دل شب
در
ميان نهم
خاکم که سينه ام هدف تير عالم است
گردون نيم که با همه کس
در
کمان نهم
در
کنار رحمت درياي بي پايان فتاد
چون حباب آن کس که از قيد کلاه آمد برون
ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگيني
به جاي برگ گل
در
کار بلبل مي توان کردن
اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
چه خونها
در
دل بي رحم قاتل مي توان کردن
به تنهايي گل از وصل گلستان مي توان چيدن
که بي شرمي است گل
در
پيش چشم باغبان چيدن
نمي آيي، نمي خواني، نمي جويي خبر از من
خدا ناکرده
در
دل رنجشي داري مگر از من؟
به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بيرون
چرا
در
بيضه آرد مرغ زيرک بال و پر بيرون؟
در
خامشي گريز ز گفتار، زان که هست
آن گل به جيب ريختن، اين گل به سر زدن
قد همچو تير خود را به سجود حق کمان کن
که به اين کليد بتوان
در
خلد باز کردن
جرات نگر که
در
قدح موم کرده ايم
آن باده اي که هست بط مي کباب ازو
گر چه شمشير ترا سنگ فسان
در
کار نيست
خواب سنگين را فسان تيغ مژگان کرده اي
پا چو مجنون جمع اگر
در
دامن صحرا کني
مي تواني رام ليلي را ز استغنا کني
صفحه قبل
1
...
1531
1532
1533
1534
1535
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن