167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • يک سر زلف تو در چين و يکي ماچين است
    چشم بد دور ازان ملک که حدش اين است
  • چشم احسان ز بخيلان ترشروي مدار
    چه زني حلقه بر آن در که ز بيرون بسته است؟
  • راهزن نيست در آن دشت که من سيارم
    تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
  • فغان که دولت پا در رکاب خوبي را
    دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
  • کم لاف ز همچشمي اش اي آهوي وحشي
    اين طرز نگه چشم تو در خواب نديده است!
  • گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
    در پيش سيه مستي او دود کبابي است
  • جز نام تو بر لوح دلم هيچ رقم نيست
    در نامه ما يک سر مو سهو قلم نيست
  • غير از خدا که هرگز در فکر او نبودي
    هر چيز از تو گم شد وقت نماز پيداست
  • زلف مشکين تو سر در دامن محشر نهاد
    خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
  • آبروي جرم اگر اين است، در ديوان عفو
    عاصي از ناکرده بيش از کرده خجلت مي کشد
  • از چمن رفتي و گل با حسرت بسيار ماند
    چشم بلبل در پي آن طره دستار ماند
  • گريه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
    واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
  • از پشيماني سخن در عهد پيري مي زنم
    لب به دندان مي گزم اکنون که دندانم نماند
  • در تمناي لب او بوسه هاي آبدار
    مي پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
  • وقت جمعي خوش که تخمي در ته گل کرده اند
    خاطر خود جمع از اميد حاصل کرده اند
  • گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسين کند
    هر نفس خود را به رنگي در دلم شيرين کند
  • داني از خارا بريدن مطلب فرهاد چيست؟
    مي کند مشقي که چون جا در دل شيرين کند
  • عقل کوته بين جدل با عشق سرکش مي کند
    بوريا چين جبين در کار آتش مي کند
  • داغ عاشق سازگاري کي به مرهم مي کند؟
    لاله اين باغ خون در چشم شبنم مي کند
  • در جنون عقل از سر ديوانه بيرون مي رود
    خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بيرون مي رود
  • بي تو گر ساغر زنم خون در رگم نشتر شود
    بي دم تيغت اگر آبي خورم خنجر شود
  • مي شود شيطان پا بر جاي ديگر بهر نفس
    در جهان آفرينش هر چه عادت مي شود
  • مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
    گر تواني پاي خود چون کوه در دامان کشيد
  • در رکاب برق دارد پاي، ابر نوبهار
    صاف و درد خاک را چون لاله يک ساغر کنيد
  • چرا معشوق عاشق پيشه من در دل شبها
    به گرد خود نمي گردد، به پاي خود نمي افتد
  • کم و بيش جهان در نيستي همسنگ مي گردد
    به دريا سيل الوان چون رسد يکرنگ مي گردد
  • برآي از قلزم افسرده امکان به چالاکي
    که در يک ساعت اينجا اشک نيسان سنگ مي گردد
  • به گمنامي قناعت کن دل روشن اگر خواهي
    که در چشم نگين عالم سياه از نام مي گردد
  • ز بس تلخ است کامم از حديث تلخ، حيرانم
    که چون با راستي ني را شکر در استخوان بندد
  • نه از تيشه است کوه بيستون را ناله و زاري
    شکوه حسن شيرين سنگ را در ناله مي آرد
  • مگردان صرف در تن پروري عمر گرامي را
    که عيسي را به گردون از زمين خر برنمي آرد
  • نهال قامت او کي مرا از خاک بردارد؟
    که چون نقش قدم افتاده اي در هر گذر دارد
  • منم کز سوختن دود از نهادم برنمي خيزد
    وگرنه هر کجا خاري است آهي در جگر دارد
  • ز نخوت تاج شاهان فتنه ها در زير سر دارد
    ازين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
  • براي ديگران صد گل گشايش بر جبين دارد
    به بخت چشم ما صد غنچه چين در آستين دارد
  • ز قرب شمع چون فانوس ايمن باشد از آفت؟
    که چون پروانه آتشپاره اي را در کمين دارد
  • کسي در خرمن ما تيره بختان ره نمي يابد
    مگر هم برق، شمعي پيش راه خوشه چين دارد
  • مگر شمشير او امروز آب تازه اي دارد؟
    که در هر بخيه زخمم زير لب خميازه اي دارد
  • ز هم باليني دل خواب در چشمم نمي گردد
    الهي هيچ کس سر بر سر بيمار نگذارد
  • (هلال عيد در قلب شفق داني چه را ماند؟
    چو شمشيري که از خون شهيدان رنگ مي گيرد)
  • دل بي دست و پاي من ازان مجلس چه گل چيند
    که آتش از برون بزم در پروانه مي گيرد
  • چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
    که در هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!
  • ز فکر قامتي در دل خرامان شعله اي دارم
    که استغنا به صد شمع تجلي مي توانم زد
  • نه لاله (است) اين که پاي بيستون را در حنا دارد
    دل سنگ از براي ماتم فرهاد مي سوزد
  • نمي دانم چه خصمي با نواي بلبلان دارد
    که شبنم هر سحر در گوش گل سيماب مي ريزد
  • به جان خرسندي از جانان به آن ماند که يعقوبي
    دهد از دست يوسف را و در پيراهن آويزد
  • وطن بيت الحزن، اخوان به چشمش گرگ مي آيد
    عزيزي هر که را چون پير کنعان در سفر باشد
  • همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
    نگردد رشته تر چندان که در آب گهر غلطد
  • نيايد از لطافت در نظر آن پيکر سيمين
    مگر آن سرو سيم اندام صندل بر بدن مالد
  • ز تاب عارضت در چشم مجمر آب مي گردد
    بپوشان رخ که خون از ديده مجمر برون آمد
  • نمي دانم به پايان چون برم وصف ميانش را
    که در هر حرف، مويي بر زبان خامه مي آيد
  • (صبا در هم خبر از طره جانانه مي گويد
    سخن هاي پريشان با من ديوانه مي گويد)
  • عيب در چشم و دل پاک هنر مي گردد
    کف بي مغز درين بحر گهر مي گردد
  • شبنم از روي لطيف تو نظر مي دزدد
    غنچه از شرم تو سر در ته پر مي دزدد
  • نکشم ناز بتي را که جفاجو نبود
    به چه کار آيدم آن گل که در او بو نبود؟
  • از گلستان در و ديوار و ز آيينه قفاست
    آنچه از حسن تو ما را به نظر مي آيد
  • غريب کوي تو در هر کجا وطن سازد
    ز پاره هاي دل آن خاک را يمن سازد
  • کمان حسن که در بند ماه کنعان بود
    خط سياه تو از گوش تا به گوش کشيد
  • از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن
    از بخيه زخم ما مژه بر هم نمي زند
  • آنجا که عارض تو ز مي لاله گون شود
    در ديده رشته هاي نگه جوي خون شود
  • در خون يک جهان دل بي تاب مي رود
    مشاطه اي که زلف ترا تاب مي دهد
  • در دور خط آن سيم ذقن تلخ سخن شد
    خط ابجد بي رحمي آن غنچه دهن شد
  • غم مرا در جان بي حاصل نمي گيرد قرار
    جغد از وحشت درين منزل نمي گيرد قرار
  • از در گلشن به دشواري برون مي آورد
    بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
  • کشته آن دست و بازويم که در ميدان عشق
    زخم را دل مي دهد هر دم ز پيکان دگر
  • چون مسيحا فرد شو دل زنده جاويد باش
    سوزن از خود دور کن در ديده خورشيد باش
  • هر ثمر سنگي به قصد نخل دارد در بغل
    ايمني مي خواهي از سنگ حوادث، بيد باش
  • در ميان هر دو موزون آشنايي معنوي است
    سرو تا بالاي او را ديد جست از جاي خويش!
  • جوش عشق از لب من مهر خموشي برداشت
    اين نه بحري است که در حقه کند گردابش
  • اين چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
    در دل آبله من شکند سوزن خويش
  • مي تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
    دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
  • دام زير خاک سازد سيل بي زنهار را
    بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
  • ديده از صورت پرستي بسته بود آيينه ام
    نوخطي ديدم که بازي کرد دل در سينه ام
  • پرده بر حسن عمل از دامن تر مي کشم
    چون صدف دامان تر در آب گوهر مي کشم
  • صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
    خويش را از کام شيران در پناهي مي کشم
  • تا به کي چون جام مي عمرم به گردش بگذرد؟
    مدتي در پاي خم قصد اقامت مي کنم
  • گريه را بي طاقتي آموختن حق من است
    در دو مجلس قطره را همچشم طوفان مي کنم
  • نيست ناخن در کف و مشکل گشايي مي کنم
    کار عالم را به اين بي دست و پايي مي کنم
  • در دل است آن کس که از ناديدنش ديوانه ايم
    آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ايم
  • به مي گرد ملال از چهره دل پاک مي کردم
    ز هر پيمانه اي خون در دل افلاک مي کردم
  • من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
    زهي دولت اگر در رهگذارش پي سپر گردم
  • چنان باريک بين گرديده ام از عاقبت بيني
    که جوي شهد آيد در نظر چون نيش زنبورم
  • نمي سازد اجل از گفتگوي عشق خاموشم
    من آن طفلم که درس خويش در آدينه مي خوانم
  • ز بس که سينه ام از کينه جهان صاف است
    گمان برند که آيينه در بغل دارم
  • کمند زلف ترا چون به خويش رام کنيم؟
    به راه دام تو در خاک چند دام کنيم؟
  • از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
    مي روترش کند چو درآيد به شيشه ام
  • صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
    در خون صد بهار روم تا خزان کنم
  • چون صبح بس که پرده دري ديده ام ز خلق
    ترسم که راز با دل شب در ميان نهم
  • خاکم که سينه ام هدف تير عالم است
    گردون نيم که با همه کس در کمان نهم
  • در کنار رحمت درياي بي پايان فتاد
    چون حباب آن کس که از قيد کلاه آمد برون
  • ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگيني
    به جاي برگ گل در کار بلبل مي توان کردن
  • اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
    چه خونها در دل بي رحم قاتل مي توان کردن
  • به تنهايي گل از وصل گلستان مي توان چيدن
    که بي شرمي است گل در پيش چشم باغبان چيدن
  • نمي آيي، نمي خواني، نمي جويي خبر از من
    خدا ناکرده در دل رنجشي داري مگر از من؟
  • به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بيرون
    چرا در بيضه آرد مرغ زيرک بال و پر بيرون؟
  • در خامشي گريز ز گفتار، زان که هست
    آن گل به جيب ريختن، اين گل به سر زدن
  • قد همچو تير خود را به سجود حق کمان کن
    که به اين کليد بتوان در خلد باز کردن
  • جرات نگر که در قدح موم کرده ايم
    آن باده اي که هست بط مي کباب ازو
  • گر چه شمشير ترا سنگ فسان در کار نيست
    خواب سنگين را فسان تيغ مژگان کرده اي
  • پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کني
    مي تواني رام ليلي را ز استغنا کني