167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اي شيشه اي که سايه گل بر تو سنگ بود
    در زير دست حمله خارا چگونه اي؟
  • تا در تو هست از آتش شهوت شراره اي
    چون موي، پيچ و تاب بود کار زندگي
  • هر چند روي دل ز تو هرگز نديده ايم
    بر هر طرف که روي کنم در مقابلي
  • چون سينه را هدف کني اي بيجگر، که تو
    در خانه کمان حذر از تير مي کني
  • چون خرج مور مي شود آخر شکر ترا
    در وقت خط به بوسه چه امساک مي کني؟
  • اي آن که دل به اختر طالع نهاده اي
    غافل که تخم سوخته در خاک مي کني
  • اي عقل شيشه بار که گل بر تو سنگ بود
    در کوهسار سنگ ملامت چه مي کني؟
  • مصر از فروغ روي تو آتش گرفته است
    خود را نهفته در چه کنعان چه مي کني؟
  • اي برق جلوه اي که دو عالم کباب توست
    سر در سر گياه براي چه مي کني؟
  • خاري است خار غصه که در پا نمي خلد
    تا پا برهنه بر سر اين خار مي روي
  • خود را ببين در آينه و آب و گل بچين
    گاهي به باغ و گاه به صحرا چه مي روي؟
  • در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
    زين ديگ به جز زهر ندامت چه چشيدي؟
  • ظلم است که بر سوخته جانان نکني رحم
    در لعل لب اين آب زلالي که تو داري
  • بس خون که کند در جگر گوشه نشينان
    اين کنج لب و کنج دهاني که تو داري
  • در حمله اول ز جهان گرد برآرد
    از خال و خط و زلف، سپاهي که تو داري
  • گر در دهن تيغ درآيي ظفر از توست
    از دست دعا پشت و پناهي که تو داري
  • برقي است که ابرش ز سيه خانه ليلي است
    در زلف سيه روي چو ماهي که تو داري
  • تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
    ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داري
  • تا هست رشته جان در پيچ و تاب مي باش
    شايد که وصل گوهر چون ريسمان بيابي
  • در يک شمار باشد جادو و دود، تا کي
    اين قسم جادويي را از دل پناه سازي؟
  • شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقي است
    هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلي
  • از نام برآوردي در ننگ فرو بردي
    اي دشمن نام و ننگ ديگر چه به من داري؟
  • اين آن غزل فاني است صائب که همي گويد
    در هر شکن زلفي صد زلف شکن داري
  • چرخ به سر مي رود اين ره باريک را
    آن که به پا مي رود در ره يزدان تويي
  • تا چند در خوف و رجا عمر گرامي بگذرد؟
    يا لنگر عقل گران، يا لغزش مستانه اي
  • از سينه صد چاک خود صائب شکايت چون کند؟
    بر قدر روزن مي فتد خورشيد در هر خانه اي
  • من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
    دست در خون جگر شستم از اميد رهايي
  • سالها خانه نشين گشت به اميد تو صائب
    چه شود يک ره اگر از در انصاف درآيي؟
  • مي گشايد ذکر بر رويت در الله را
    نيست جز اين حلقه ديگر حلقه آن درگاه را
  • خط مشکين خواست عذر آن عذار ساده را
    سرمه اي در کار بود اين چشم برف افتاده را
  • بيخودي فرش است در چشم و دل بي تاب ما
    چون ره خوابيده بيداري ندارد خواب ما
  • به گلشن چون روي، بنما به گل چاک گريبان را
    در باغ نوي بگشاي بر رو عندليبان را
  • کشيد آن سنگدل از دست من زلف پريشان را
    که سازد کعبه در ايام موسم جمع دامان را
  • مصيبت مي کند بر دل گوارا زهر مردن را
    در آتش مي نهد داغ عزيزان نعل رفتن را
  • بلايي نيست چون دل واپسي جانهاي روشن را
    که مي گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
  • بخيل دوربين زان مي کند وحشت ز صحبت ها
    که چون اعداد، رجعت در کمين دارد ضيافت ها
  • چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
    اشاره اي است که بر در زن از جهان خراب
  • عمر چون از چل گذشت از وي وفاجستن خطاست
    در نشيب از آب خودداري طمع کردن خطاست
  • در کهنسالي ز نسيان شکوه کفر نعمت است
    هر چه از دل مي برد ياد جواني رحمت است
  • حاصل دنيا و بال جان فارغبال توست
    هر چه در کشتي شکستن با تو ماند آن مال توست
  • بس که بر آن پيکر سيمين قبا چسبيده است
    هر که او را در قبا ديده است، عريان ديده است!
  • بي حيا گر غوطه در گوهر زند بي مايه است
    شرم روي نيکوان را بهترين پيرايه است
  • نغمه شيرين در مذاقم بي شراب تلخ نيست
    زاهد خشکي است ساز آنجا که آب تلخ نيست
  • دل به صحبت ذوق خلوت ديده را در بند نيست
    اين نهال خوش ثمر را حاجت پيوند نيست
  • در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
    غنچه گل از سر يک مشت خون خود گذشت
  • بعد سالي در گلستان جلوه اي گل کرد و رفت
    خنده اي بر بي قراري هاي بلبل کرد و رفت
  • از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
    دست خود بوسيد هر کس دامن پاکان گرفت
  • مرا در چاه چون يوسف وطن از مکر اخوان است
    برادر گر پيمبرزاده باشد دشمن جان است
  • هر سر موي تو در کاوش دل مژگان است
    خط ريحان تو گيرنده تر از قرآن است
  • دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
    چشم بد دور که بسيار بجا افتاده است
  • اين شور در جهان نه از افلاک و انجم است
    هر فتنه اي که هست (به) زير سر خم است
  • خال است اين که بر لب او چشم دوخته است؟
    يا شبنمي در آتش ياقوت سوخته است
  • خلقي از گفتار بي کردار من هشيار شد
    گر چه خود در خواب ماندم عالمي بيدار شد
  • ساده لوحاني که رو در کنج عزلت کرده اند
    وعده گاه عالمي را نام خلوت کرده اند
  • تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکين پرند
    چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
  • در دل معشوق جاي خود ادب وا مي کند
    بهله از کوتاه دستي بر کمر جا مي کند
  • که جز من مي تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
    که در آيينه طوطي گفتگو با خويشتن دارد
  • ز بي دردي پر و بال طلب از کار مي ماند
    ز پاي خفته دامن در ته ديوار مي ماند
  • مزن اي سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
    که رسوايي ندارد تيغ چوبين در نيام خود
  • در حفظ آن کسي که ز مي بي خبر شود
    هر برگ تاک، دست دعاي دگر شود
  • از باده چون عقيق تو سيراب مي شود
    گوهر در آب خود چو شکر آب مي شود
  • شد فزون در دور خط کيفيت لبهاي يار
    نشائه مي بخشد دو بالا، مي چو گردد پشت دار
  • يار گندم گون جوي نگذاشت در من عقل و هوش
    خرمنم را سوخت اين گندم نماي جوفروش!
  • با قد خم گشته روگردان مشو از راه حق
    بر در ديگر مزن اين حلقه جز درگاه حق
  • بي فسادي نيست گر رو در صلاح آرند خلق
    بهر خواب روز، شب را زنده مي دارند خلق
  • هر که را از سايلان ناشاد مي سازد بخيل
    در حقيقت بنده اي آزاد مي سازد بخيل
  • گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
    سرنيارد کرد از خجلت همان بالا قلم
  • از خموشي ما ز دست هرزه نالان رسته ايم
    ما در منزل به روي خود ز بيرون بسته ايم
  • از بس که بي گمان به در دل رسيده ام
    باور نمي کنم که به منزل رسيده ام
  • فارغ است از ديو مردم خاطر آزاد من
    نيست از جوش پري ره در خيال آباد من
  • ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
    که پيش از گوش در دل نقش مي بندد کلام من
  • چون برآيد دل ز قيد زلف عنبرفام او؟
    دانه مي گردد گره در حلقه هاي دام او
  • يکي صد شد ز خط کيفيت چشم خراب تو
    مگر خط مي کند بيهوشدارو در شراب تو؟
  • در علم ظاهري چه کني عمر خود تباه؟
    دل را سفيد کن، چه ورق مي کني سياه؟
  • اين که زاهد کرد پهلوي خود از دنيا تهي
    کاش در پاي گلي مي کرد يک مينا تهي
  • زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بيني
    بپوشان چشم تا پوشيده رويان را عيان بيني
  • سير گلشن بي دماغان را نمي آرد به حال
    سايه گل مي کشد در خون دل آزرده را
  • پيش رويش چون کنم منع از گرستن ديده را؟
    چون کنم در شيشه اين سيماب آتش ديده را؟
  • در دل من نقش چون گيرد، که با خود مي برد
    شوخي عکس تو دام جوهر آيينه را
  • عارفان را کنج تنهايي بود باغ و بهار
    در خم خالي چو مي مي جوشد افلاطون ما
  • (سپندي شد عقيق صبر در زير زبان ما را
    به داغ تشنگي تا چند سوزي زان لبان ما را؟)
  • هدف از تير باران سينه پر رخنه اي دارد
    خطر بسيار باشد در کمين گردن فرازي را
  • مرا با حسن روزافزون او عيشي است بي پايان
    که در هر ديدني مي گيرم از سر عشقبازي را
  • مکن در عشق منع ديده بيدار ما ناصح
    به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهي را
  • نگه دارد خدا آن سيمتن را از گزند ما!
    که اخگر در گريبان دارد آتش از سپند ما
  • نه گوشه کلاه و نه زلف و نه توبه ايم
    خوبان چه بسته اند کمر در شکست ما؟
  • امشب که آمده است به کف سيب آن ذقن
    خالي است جاي شيشه مي در کنار ما
  • مي کند کار نمک درمي، تکلف در سلوک
    خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
  • گر چنين افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
    کاسه سر را خطر از خواب سنگين من است
  • (داغ دارد بلبلان را شعله آواز من
    شاخ گل در خون ز مصرع هاي رنگين من است)
  • در غلط مي افکند هر دم سپند بزم را
    عکس رخسارت ز بس آيينه را افروخته است
  • دل به دام زلف آن مشکين کمند افتاده است
    مرغ بي بال و پري در کوچه بند افتاده است
  • کيست مجنون تا بود در ناتواني همچو من؟
    سايه دامن مکرر تيشه ام بر پا زده است!
  • گل ز تيغ غمزه اش در خاک و خون غلطيده است
    چشم خورشيد از غبار خط او ترسيده است
  • گفتم از دنيا فشانم دست در پايان عمر
    حرص پيري از عصا دست مرا بر چوب بست
  • از تپيدن دور کرد از خود دل بي تاب من
    غير تير او مرا هر کس که در پهلو نشست
  • خوشدلي فرش است در هر جا شراب و ساز هست
    غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
  • تا خيال زلف او ره در دل ديوانه داشت
    از پر و بال پري جاروب اين ويرانه داشت
  • مي شکست از خون من دايم خمار خويش را
    چشم مخموري که در هر گوشه صد ميخانه داشت
  • در محبت کام نتوان بي دل خونخواره يافت
    غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره يافت