167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بس که در زلف تو دلها آب شد
    حلقه هايش سربسر گرداب شد
  • دل شد از روي عرقناکش خراب
    گنج در ويرانه ام سيلاب شد
  • در حريم حسن محرم شد چو زلف
    عمر هر کس صرف پيچ وتاب شد
  • خوشدلي فرش است در ويرانه اي
    کز مي روشن پراز مهتاب شد
  • وقت چشمي خوش که چون چشم حباب
    محو در روي شراب ناب شد
  • خاکساري در جگر آبي نداشت
    اين سفال از اشک ما سيراب شد
  • از دل روشن جهان خالي نبود
    اين گهر در عهد ما سيماب شد
  • چشم شوخش در دلم خوني که کرد
    از نسيم زلف مشک ناب شد
  • تا به زانو پاي من در خار شد
    کاسه زانوي من مودار شد
  • عشق اگر چه کار بيکاران بود
    هر دو عالم در سر اين کار شد
  • بلبل ما چند باشد در قفس
    گل سراسر گرد هر بازار شد
  • تا تو در وامي کني اي باغبان
    حسن گل خواهد ازين گلزارشد
  • سبزه خط جوش زد از لعل يار
    طوطيان در شکرستان ريختند
  • هر کسي را هر چه بايست از ازل
    در کنار رغبتش آن ريختند
  • دلبران از قامت همچون خدنگ
    در جگر ها تخم پيکان ريختند
  • نه لگن در گريه ماغوطه زد
    شمع ما را خوش به سامان ريختند
  • جرعه اي آمدفزون از ظرف ما
    صبحدم را در گريبان ريختند
  • صائب از شرم تو ارباب سخن
    يکقلم در آب ديوان ريختند
  • گوشه گيري آب روي عزت است
    قطره در جيب صدف گوهر شود
  • سايه گستر باش کافتد در زوال
    سايه خورشيد چون کمتر شود
  • در دل روشن نباشد پيچ وتاب
    از جلا آيينه بي جوهر شود
  • قرب خوبان رنج باريک آورد
    رشته در عقد گوهر لاغر شود
  • آن سبکروحم که در درياي عشق
    بادبان بر کشتيم لنگر شود
  • پيشوايي را بلاها در قفاست
    واي بر فردي که سر دفتر شود
  • مي شود چون خامه صائب سرخ را
    هر که در راه سخن سر مي دهد
  • رست چون پرگار از سرگشتگي
    هر که شد در نقطه دل ناپديد
  • تو مست خواب و ما را تا گل صبح
    سراسر مي رود در استخوان درد
  • به دنبال دوا سرگشته زانم
    که در يک جا نمي گيرد مکان درد
  • اگر هر موي صائب را بکاوند
    فتاده کاروان در کاروان درد
  • اگر دل ز آهن وفولاد باشد
    کند چون موم نرمش در زمان درد
  • گره گردد چو داغ لاله در دل
    نسازد آه را گر خوش عنان درد
  • چه مي کردند صائب دردمندان
    اگر پيدا نمي شد در جهان درد
  • پريشان کي شود سي پاره دل
    در آن محفل که جمعيت نباشد
  • دل خود را کسي چون جمع سازد
    در آن کشور که امنيت نباشد
  • بود تير خطا در کيش عارف
    نگاهي کز سر عبرت نباشد
  • هم از کودک مزاجيهاي حرص است
    که در صد سالگي دندان برآيد
  • در غمکده هستي بر کوچه مستي زن
    کاين راه به هشياري هموارنمي گردد
  • در ابر نمي ماند از گردش خوداختر
    از خواب دو چشم او بيکار نمي گردد
  • از جوش سخن صائب پيوسته بود بيخود
    در موسم گل بلبل هشيار نمي گردد
  • هر ذره ازو در سر سوداي دگر دارد
    هر قطره ازودردل درياي دگردارد
  • از مصحف روي او دارد سبقي هر کس
    در هر نظر آن عارض سيماي دگر دارد
  • در سايه هر خاري زين وادي بي پايان
    آن ليلي بي پروا شيداي دگردارد
  • هر چند علم رعناست در معرکه هستي
    آن کز سر جان خيزد بالاي دگردارد
  • در دايره امکان اين نشأه نمي باشد
    پيمانه چشم او صهباي دگردارد
  • در شيشه گردون نيست کيفيت چشم او
    اين ساغر مرد افکن ميناي دگردارد
  • از شهد سخن هر کس شيرين نکند لب را
    در طبله خاموشي حلواي دگردارد
  • چشمي که شود گريان از پرتو خورشيدش
    در هر گره قطره درياي دگردارد
  • افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
    برطرف بناگوشش خط جاي دگردارد
  • از مستي شوق او در راه طلب عاشق
    لغزيد اگر پايش صد پاي دگردارد
  • سيمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
    در مد نظر اين دام عنقاي دگردارد