167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • تا شود سجاده و تسبيح رد
    جرعه اي در کاس و جام انداختي
  • بيدلان را چون نديدي مرد وصل
    در کف پيک و پيام انداختي
  • يک سخن ناگفته، ما را چون سخن
    در زبان خاص و عام انداختي
  • ديگران را بار دادي چون کليم
    اوحدي را در کلام انداختي
  • تو با کمال بزرگي و احتشام ندانم
    که در درون دل تنگ من چگونه نشستي؟
  • مترس در غمش، اي اوحدي، ز خواري و محنت
    که اوفتاده نترسد ز خاکساري و پستي
  • عقل در وادي محبت تو
    ره غلط مي کند ز سرمستي
  • حلقه اي نيست خالي از ذکرت
    گر چه در هيچ حلقه ننشستي
  • به نور جان شدست اين نقش ممتاز
    و گرنه کي چنين در دل نشستي؟
  • گر اين جان در بت سنگين بديدي
    عجب دارم خليل ار بت شکستي
  • بت تست نفس تو در کعبه تن
    خليل خدايي، گر اين بت شکستي
  • عروس جهان را وفايي نباشد
    به آخر بداني که: دل در که بستي؟
  • در اين باغ کش ميوه زهرست يکسر
    چه ترياک بهتر ز کوتاه دستي؟
  • در وعده فرداي تو اين صبر که کرديم
    ما را تو مبادا که بر حور فرستي
  • بي منت موسي سخني چند ز ديدار
    بنويس در آن لوح که از طور فرستي
  • در توحيدش اوحدي به قفاي وجود زد
    تو به توحيد چون رسي؟ که نه اوحديستي
  • چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي
    رفتي و مرا در غم خود زار بهشتي
  • در خاطر خود جز تو خيالي نگذارد
    آنرا که تو يکروز به خاطر بگذشتي
  • نزد من آبيست، گفتي: خون مجروحان عشق
    زان چنين در خاک ميريزي که آب انگاشتي
  • اوحدي در دوستي با آنکه جانب دار تست
    جانب او را به قول دشمنان بگذاشتي
  • سودي کن ازين سفر، که هرگز
    در بهتر ازين سفر نيفتي
  • زين سر تو بساز چاره خويش
    تا در کف دردسر نيفتي
  • سر دل اوحدي چه داني؟
    تا در غم آن پسر نيفتي
  • او را که در سماع سخن نيست حالتي
    فرياد و رقص او نبود جز ضلالتي
  • چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
    روشن چو آفتاب بيابد ولايتي