نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
به همت گوهر يکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کي
در
سبحه صددانه آويزي؟
خدا داند دل آواره ما را چه پيش آمد
سرانجام نسيم از سر و پا
در
گل چه مي پرسي؟
روان شو چون شراب صبح
در
رگهاي مخموران
گره تا چند بر يک جاي چون آب گهر باشي؟
همين بس فضل خاموشي که
در
هر انجمن باشد
به نيک و بد نيفتد بر زبانها حرف خاموشي
بود چون پسته بي مغز، صائب باد
در
دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشي
دماغ عيش مي گردد دو بالا مي پرستي را
که
در
هر ساغري چيند گلي از گلشن ساقي
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستي
که مي خواهم کنم خون
در
دل پروانه اي ساقي
همان با قامت خم مي کشم ناز جوانان را
نشد
در
حلقه گشتن از کشاکش اين کمان خالي
ازين آشفته تر کن اي صبا آن زلف مشکين را
که فيض بوي خوش بسيار گردد
در
پريشاني
در
آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمريان زنار بندد سرو بستاني
نهان شد مهر تابان ديد تا آن روي گلگون را
کند چون خودنمايي مشت خاري
در
گلستاني؟
اگر باريک گردي بر تو اين معني شود روشن
که
در
هر خار پوشيده است چندين گلستان معني
رخش با خط برآمد خوش، که را مي گشت
در
خاطر
که طوطي محرم آيينه گردد با سخن چيني؟
به اين پستي فراز چرخ جاي خويش مي خواهي
سر افلاک را
در
زير پاي خويش مي خواهي
جنونم پهن شد صبر از من شيدا چه مي خواهي؟
عنانداري ز من
در
دامن صحرا چه مي خواهي؟
درون دل بود يار از جهان گر چه مي خواهي؟
گهر
در
سينه بحرست از ساحل چه مي خواهي؟
کليد از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از ديگران
در
حل اين مشکل چه مي خواهي؟
دعاي بي غرض
در
سينه باشد بي نيازان را
ازين مشت گدارو همت اي غافل چه مي خواهي؟
فروغ حسن ليلي مي کند
در
لامکان جولان
تو اي مجنون ز جيب و دامن محمل چه مي خواهي؟
به ظاهر گر به چشمم اي سمن سيما نمي آيي
به خواب من چرا
در
پرده شبها نمي آيي؟
چو آيد پيش ما هر جا بلايي هست
در
عالم
چه پيش آمد ترا جانا که پيش ما نمي آيي؟
نگاه بي ادب
در
چشم قرباني نمي باشد
به خاک ما چرا بي پرده اي قاتل نمي آيي؟
چو مي گيرد ترا حق نمک
در
هر کجا باشي
به پاي خود چرا اي بنده مقبل نمي آيي؟
چو من از خويش بيرون
در
نگاه اولين رفتم
چرا از پرده شرم اي پسر بيرون نمي آيي؟
چنان
در
خانه آيينه محو ديدن خويشي
که گر عالم شود زير و زبر بيرون نمي آيي
ز روي عالم افروز تو دلها آب مي گردد
گر از خورشيد گردد آب
در
چشم تماشايي
چه خونها کرد
در
دل عاشقان را لعل ميگونت
چه کشتي ها درين يک قطره خون گرديد دريايي
در
و ديوار شد آيينه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نيز بزدايي؟
به عزم صيد چون آيي به صحرا،
در
تماشايت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوي صحرايي
که را مي گشت
در
خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازيچه صرصر شود کوه شکيبايي؟
من و عقل نخستين را به جنگ يکدگر افکن
ز من تيغ زبان
در
کار بردن وز تو ايمايي
به اندک فرصتي گردد حديثش نقل مجلس ها
چو طوطي هر که دارد
در
نظر آيينه سيمايي
به اين آزادگي چون سرو بارم بر دل گردون
چه مي کردم اگر مي داشتم
در
دل تمنايي
ترا گر هست
در
دل آرزويي خون خود مي خور
که جز ترک تمنا نيست صائب را تمنايي
دل رم کرده هر کس را بود
در
سينه، مي داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهايي
مرا چون مهر خاموشي به هم پيچيده حيراني
عجب دارم برآيد
در
قيامت هم ز من هويي
تسلي مي کند خود را به حرف و صوت از ليلي
چو مجنون هر که دارد
در
نظر چشم سخنگويي
وصال تازه رويان زنگ از دل مي برد صائب
خوشا قمري که
در
آغوش دارد قد دلجويي
در
سر کوي تو چندان که نظر کار کند
دل و دين است که بر يکدگر انداخته اي
در
سراپاي تو کم بود بلاي دل و دين؟
که ز خط طرح بلاي دگر انداخته اي
تو که
در
خانه ز شوخي ننشيني هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته اي؟
سوزني نيست که
در
خرقه ما نشکسته است
چه نظر بر دل صد پاره ما دوخته اي؟
باز کن از سر خود زود تن آساني را
که عجب قفل گراني به
در
دل زده اي
چون به عيب و هنر خويش تواني پرداخت؟
تو که از جهل
در
آينه را گل زده اي
پاس دم دار که شمشير دودم خواهد شد
در
دم حشر دمي چند که غافل زده اي
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا مي جويد
در
زواياي زمين بهر چه پنهان شده اي؟
در
کدامين چمن اي سرو به بار آمده اي؟
که رباينده تر از خواب بهار آمده اي
چشم بد دور که چون جام و صراحي ز ازل
در
خور بوس و سزاوار کنار آمده اي
بگذر از ناز و برون آي ز پيراهن شرم
که عجب تنگ
در
آغوش نياز آمده اي
آسمان است ترا ضامن روزي، وز حرص
رزق خود را تو ز هر
در
چو گدا مي طلبي
کرده اند از
در
خود دور چو سگ از مسجد
دولتي را که ز مردان خدا مي طلبي
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در
خرابات مغان پر مي نابش کردي
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
مي توان يافت ز سيما که چه
در
دل داري
روي چون آينه را
در
بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حيا آينه داني داري
سود جان بر سر هم ريخته
در
عالم عشق
تو بر اين عالم پر سود و زيان مي لرزي
ناوک راست روي، چشم هدف
در
ره توست
چه بر اين قامت خشک چو کمان مي لرزي؟
در
زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرماي گل اي سرو روان مي لرزي
در
کف دست سليماني و از بي خبري
چون دل مور به هر ريزه نان مي لرزي
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست
در
جان تو جاني که بر آن مي لرزي
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه
در
ابر به اين نور نديده است کسي
به يکي بوسه که جان
در
تن عاشق آيد
چه شود کم ز لب لعل تو اي جان کسي؟
چون به چشمش ندهم جاي که
در
پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسي
هر نفس مي زنم آتش به جهان از غيرت
که مبادا شکند خار تو
در
پاي کسي
در
سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخي که درين گل باشي
سوختي
در
عرق شرم و حيا اي ساقي
دو سه جامي بکش از شرم برآ اي ساقي
شده ام برگ خزان ديده اي از رنج خمار
در
قدح ريز مي لعل قبا اي ساقي
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
اين نه سروي است که
در
پيش خود استاده کني
خانه
در
چشم تو سازد چو مگس رو يابد
به که با مردم بي شرم مدارا نکني
به تو خواهند نظر کرد به فردا
در
حشر
به همان چشم که امروز به ما مي بيني
ريگ
در
قطع ره عشق نفس مي دزدد
اين نه راهي است که چون سيل به فرياد روي
چون نداري پر و بالي که شوي واصل بحر
در
ره سيل همان به که خس و خار شوي
مگر از سير خود اي ماه لقا مي آيي؟
که عجب
در
نظر من به صفا مي آيي؟
من به يک چشم کدامين سر ره را گيرم؟
که تو
در
جلوه ز صد راهگذر مي آيي
کشته ناز تو
در
روي زمين کيست که نيست؟
که چو خورشيد تو با تيغ و سپر مي آيي
کوه را ناله من سر به بيابان داده است
نيست
در
دامن اين دشت چو من شيدايي
ز وعده اي که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که
در
دلم از انتظار خود کردي
درين دو هفته که گل مي توان ز روي تو چيد
در
وصال چه بر روي دوستان بندي؟
زبان شکر تو چون سبزه
در
ته سنگ است
ولي به وقت شکايت دو صد زبان داري
دگر چه شد که ز حالم خبر نمي گيري
ز بوسه نام مرا
در
شکر نمي گيري
اگر چه چون خط پرگار مي روي به کنار
به دل چو نقطه پرگار
در
ميان باشي
به محفلي که رخ از باده لاله زار کني
چه خون که
در
دل بي رحم روزگار کني
شود نهفته مه از ديده
در
مهي دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمي آيي
به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست
در
دل پر خون من دلارايي
اي آن که دل به ابروي پيوسته بسته اي
غافل مشو که
در
ته طاق شکسته اي
اي آن که دل به دولت بيدار بسته اي
در
راه برق، سد خس و خار بسته اي
سازي روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو
در
بار بسته اي
نه حرف مي زني، نه نگه مي کني، نه ناز
بر من
در
اميد به يکبار بسته اي
خضر رهي و پشت به ديوار داده اي
آيينه اي، چه سود که
در
گل نشسته اي
در
کعبه اي و پشت به محراب کرده اي
هم محملي به ليلي و غافل نشسته اي
کوري نمي رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه
در
پي خوبان فتاده اي؟
از روي ناز تا به لب خود رسانده اي
خونها ز باده
در
جگر جام کرده اي
کي آب مي خورد دلش از جام زرنگار؟
در
وقت تشنگي به دو دست آب خورده اي
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگير
در
دودمان زلف چه چون شانه مانده اي
همراه توست رزق به هر جا که مي روي
در
گوشه قفس چه پي دانه مانده اي؟
چون آب
در
لباس گل و خار بوده اي
اي يار ساده رو تو چه پرکار بوده اي
اي دل که
در
هواي خط و زلف مي پري
آخر کدام دانه ازين دام چيده اي؟
اي غنچه لب که سر به گريبان کشيده اي
در
پرده اي و پرده عالم دريده اي
در
پله غرور تو دل گر چه بي بهاست
ارزان مده ز دست که يوسف خريده اي
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم
در
ميان مردم و هم بر کناره اي
اي باده اي که خم ز تو بشکافت چون انار
در
قيد شيشه خانه دلها چگونه اي؟
صفحه قبل
1
...
1529
1530
1531
1532
1533
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن