167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نسيم زنده دلي نيست در قلمرو غفلت
    عمارت دل تن پروران شمال ندارد
  • همين نه سينه ما آه صبحگاه ندارد
    زمانه اي است که در سينه صبح آه ندارد
  • ز قرب آينه در دل غبار رشک ندارم
    که چشم شيشه دلان جوهر نگاه ندارد
  • کشيده دست چنان صائب از عنان گرفتن
    که همت از در دلها به هيچ باب نگيرد
  • چنين که در دهن تيغ مي رود خط مشکين
    عجب که کشور حسن ترا تمام نگيرد
  • اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
    نفس گداخته صائب ازين خراب بر آيد
  • طول امل در بساط ساده دلان نيست
    دشت جنون موجه سراب ندارد
  • رتبه چهره است در صفا بدنش را
    دفتر گل فرد انتخاب ندارد
  • هست شب وروز در سفر دل روشن
    ديده شوخ ستاره خواب ندارد
  • تا در دل شد گشوده بر رخ صائب
    روي توجه به هيچ باب ندارد
  • در دل ما بخت سبز بارندارد
    دانه ما زنگ نوبهار ندارد
  • چشم شرر در کمين سوختگان است
    با دل افسرده عشق کار ندارد
  • هر که نگيرد کناره از همه عالم
    راه در آن بحر بيکنار ندارد
  • در سر اين چارسو که سنگ عقيق است
    گوهر ما قيمت سفال ندارد
  • در نظر اعتبار عشق عزيزست
    صائب اگر قدر خاک راه ندارد
  • بر دل درويش ميهمان نشودبار
    پاي تکلف چو در ميانه نباشد
  • در گذر از جمع زر که اهل کرم را
    غير کف سايلان خزانه نباشد
  • عشق به رنگ هوس ز پرده برآيد
    صائب اگر شرم در ميانه نباشد
  • محنت روي زمين رسيد به مجنون
    سنگ به هرنخل در خورثمرآيد
  • هر سرموبرتنش شودرگ ابري
    ناله ما در دلي که کارگر آيد
  • از ادب عشق حلقه در باغ است
    فاخته را سرواگرچه زيرپرآيد
  • جز رخ جانان که صفا نتوان ديد
    بار نگاه است هرچه در نظر آيد
  • از در حق کن طلب شکسته دلان را
    شيشه چو بشکست پيش شيشه گر آيد
  • پا به رکاب است پيش حسن تو خورشيد
    خوبي مه نيست در دو هفته سرآيد
  • در نظرش پرده حجاب نماند
    عشق به هردل که بي حجاب درآيد
  • در جگر اهل عشق آه نباشد
    دود محال است ازين کباب برآيد
  • صبح اميدست در سياهي شبها
    موي سفيد از ته خضاب برآيد
  • بس که خورددل زرشک گوهر اشکم
    در ز صدف پوچ چون حباب برآيد
  • لعل لبت آب بست بر لب خشکم
    تا در گوش تو چون ز آب برآيد
  • شود دولت يوسف آن روز صافي
    که صد چله در کنج زندان برآرد
  • سپندي است در بزم آتش عذاران
    ز آتش خليلي که ريحان برآرد
  • نيفتد ز پرگار آن نقطه دل
    که در حلقه زلف او مبتلا شد
  • سبک چون پر کاه شد در نظرها
    رخي کز طمع زردچون کهرباشد
  • شکر خواب فرش است در چشم آن کس
    که از فرش خرسند با بوريا شد
  • مگر روز محشر به کار من آيد
    نمازي که در بيخوديها قضا شد
  • کند با گهر در ميان دست آن کس
    که چون رشته بر خويش پيچيده باشد
  • درين مزرع آن دانه سرسبز گردد
    که در قبضه خاک پوسيده باشد
  • نيايد به يکديگر آغوش آن کس
    که در خانه زين ترا ديده باشد
  • حضورست فرش دل گوشه گيري
    که در کلبه اش بوريايي نباشد
  • جدايند در زير يک پوست از هم
    ميان دو دل گرصفايي نباشد
  • سخن کي به جانهاي غافل نشنيد
    ز دل هر چه برخاست در دل نشيند
  • غبار يتيمي است جوياي گوهر
    غم عشق در جان کامل نشيند
  • تو کز اهل جسمي سبک ساز خودرا
    که دل کشتيي نيست در گل نشيند
  • چو دريا نگردد تهيدست هرگز
    کريمي که در راه سايل نشيند
  • شود محو در يک دم از جلوه حق
    دو روزي اگر نقش باطل نشيند
  • خوشا کعبه دل که در آستانش
    به يک آه صدکار مشکل برآيد
  • در آن حلقه چشم دل ماندحيران
    که کشتي ز گرداب مشکل برآيد
  • ز آگاهي خويش در زير تيغم
    خوشا حال صيدي که غافل برآيد
  • فرو رفت هرکس که در فکر دنيا
    سرش از گريبان قارون برآيد
  • نباشد در بسته را خير صائب
    ازان غنچه لب کام من چون برآيد