نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
تا دم صبح قيامت نقش بندد بر زمين
هر که افتد از نفس
در
زير بار زندگي
ما عبث
در
زلف او دل بر اقامت بسته ايم
حاصل سنگ از فلاخن نيست جز آوارگي
چون درآرم پاي
در
دامن، که بيرون مي کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا ديوانگي
مي زند پر
در
فضاي لامکان با آن که هست
زير سنگ کودکان بال و پر ديوانگي
گر چه خالي کردم از خون صد اياغ از تشنگي
دل همان
در
سينه سوزد چون چراغ از تشنگي
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بيرون نداد
بس که دل
در
سينه من بود داغ از تشنگي
بحر اگر
در
کاسه ام ريزند مي گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگي
هست
در
دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جاي پا گذاري گر چه شمع محفلي
خط باطل مي توان بر عالم از سودا کشيد
بي جنون مغز خرد
در
سر ندارد آدمي
اختياري نيست سير من ز دريا چون گهر
گر به دست من بدي
در
قعر دريا بودمي
بي سر و پايي فلک را حلقه آن
در
نمود
کاش من هم همچو گردون بي سر و پا بودمي
پاس ناموس محبت گر نمي شد خار راه
با تو چون گل
در
ته يک پيرهن خوابيدمي
گر دهن مي داشتم چون طوطيان
در
عاشقي
زان لب شيرين سخن من هم شکر نوشيد مي
حسن عالمسوز را مشاطه اي
در
کار نيست
مي زند هر برگ گل بر آتش گل دامني
گر نداري گوشه اي صائب
در
اقليم رضا
از تو باشد گر همه روي زمين، بي مائمني
ز اشتياق برق تيغت مي کشد
در
هر بهار
هر سر خاري درين صحرا چو آهو گردني
گر چه مهر خامشي دارم به ظاهر بر دهن
در
گره چون غنچه صد گلزار دارم ديدني
بي تائمل صرف نقد وقت
در
دنيا کني
چون به کار حق رسي امروز را فردا کني
دست خود از چرک دنيا گر تواني پاک شست
دست
در
يک کاسه با خورشيد چون عيسي کني
چون صدف سهل است کردن قطره را
در
خوشاب
جهد کن تا قطره خود را مگر دريا کني
چند
در
اختر شماري صرف سازي نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کي به دندان وا کني؟
دست اگر چون موج شويي از عنان اختيار
مي تواني
در
دل دريا کمر را وا کني
جز شکار دل که بوي مشک مي آيد ازو
بوي خون آيد ز هر صيدي که
در
عالم کني
در
گريبان تنک ظرف اخگري افکنده اي
هر که را جز دل به راز خويشتن محرم کني
تا به کي دل را سياه از نعمت الوان کني؟
چند
در
زنگار اين آيينه را پنهان کني؟
چند از تيغ شهادت جان خود داري دريغ؟
تا به کي ضبط نفس
در
چشمه حيوان کني؟
عارفان
در
انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل مي کني
عاشق سيم و زري چندان که خون خويش را
بر اميد خونبها
در
کار قاتل مي کني!
تا نگرديده است گرد کاروان غايب ز چشم
پاي نه
در
راه صائب چند دل دل مي کني؟
بد نکردم چون تويي را برگزيدم از جهان
خاک عالم را چرا
در
ديده من مي کني؟
غور کن
در
بحر هستي تا گهر آري به کف
ورنه با دست تهي چون کف ازين دريا شوي
ره به آدم گرچه يک گام است از راه نسب
ره ترا بسيار
در
پيش است تا آدم شوي
از تو بيرون نيست هر نقشي که
در
نه پرده هست
از لباس زنگ چون آيينه گر عريان شوي
شکوه اي دارم به شرط آن که پنهان بشنوي
پيش ازان کز من خبر
در
کافرستان بشنوي
نيست چون
در
سر خرد، دستار بر سر گو مباش
مي شود مستغني از سرپوش چون شد خوان تهي
مي رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر
در
ارباب دولت گردد از دربان تهي
رفت بر باد فنا
در
يک نفس عمر حباب
اين سزاي آن که از دريا کند پهلو تهي
از هدف چون تيغ کج رزق تو خاک تيره است
در
طلب افتان و خيزان تا تو چون گرد رهي
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نمايد حسن را سرکش تحملهاي پي
در
پي
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزي مجنون
مسلسل همچو زنجير از توکلهاي پي
در
پي
مياور بر زبان حرفي که نتواني شنيد آن را
که
در
کهسار باشد هر سوئالي را جواب از پي
حديث راست
در
يک دم کند آفاق را روشن
که مي دارد لواي صبح صادق آفتاب از پي
نفس نشمرده کردم صرف
در
کار سخن صائب
ندانستم که اين عقد گهر دارد حساب از پي
دماغ سير و دورم نيست چون پيمانه و مينا
مرا
در
پاي خم چون خشت خم آرام بايستي
قدم بيرون منه از پيروي گر عافيت خواهي
که
در
دنبال داري صد بلا گر راهبر داري
در
جنت به رويش بي تکلف واکند رضوان
گشايد هر که آن گل پيرهن را از قبا بندي
گره
در
کار من افتاد از تنگ دهان او
نمي شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودي!
من آن روزي که چون شبنم عزيز اين چمن بودم
تو اي باد سحرگاهي کجا
در
بوستان بودي؟
نهشتي گرد راه از خود بشويد يوسف ما را
تو اي گرد کسادي
در
پي اين کاروان بودي
چو مجنون خانه اي
در
دامن صحرا هوس دارم
که غير از گردباد آنجا نيايد هيچ دياري
اگر دشمن سرت خواهد چو گل
در
دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباري
گل بي خار مي گردد اگر دورافکني از خود
همان خاري که
در
پيراهن از نشو و نما داري
تامل راه ناهموار را هموار مي سازد
خطر داري ز راه راست تا سر
در
هوا داري
ازان چون طاير يک بال کوتاه است پروازت
که دستي بر کمر از ناز و دستي
در
دعا داري
ز گل نعل سفر دارد
در
آتش خاک اين گلشن
تو از شبنم درين بستانسرا چمن وفا داري
در
اول گام خواهي پشت پا زد سايه خود را
اگر داني که چون راه درازي پيش پا داري
ز غلطاني سرشک از چشم من بي خواست مي ريزد
نيايد
در
صدف از گوهر يکدانه خودداري
تو چون از بس لطافت نيست ممکن
در
نظر آيي
چه ذرات جهان را گرم جست و جوي خودداري؟
چرا اي موج چون آب گهر يک جا گره گشتي؟
که
در
هر جنبشي دام تماشاي دگر داري
ترا چون باده
در
زندان گل، افسردگي دارد
به جوشي مي تواني زين سر خم خشت برداري
مشو
در
هم رخت گر شد کبود از سيلي اخوان
که بي اين نيل از چشم خريداران خطر داري
ترا با يک نظر چون سير بيند ديده عاشق؟
که
در
هر پرده اي چون برگ گل روي دگر داري
گر اندک نيکيي از دستت آيد
در
نظر داري
بت خود مي کني سنگي اگر از راه برداري
ز آب زندگي ظلمت بود رزقت چو اسکندر
ز خودبيني تو تا آيينه
در
پيش نظر داري
به جان بي نفس جان مي توان بردن ازين وادي
نه اي از پاکبازان ناله اي تا
در
جگر داري
مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جوياني
که
در
دنبال چندين رهزن و يک راهبر داري
به غربت گر شوي قانع، گل بي خار مي گردد
همان خاري که
در
پيراهن از شوق وطن داري
بپوشان از دو عالم ديده و مستانه راهي شو
اگر اميد افتادن
در
آن چاه ذقن داري
مهيا باش صائب زخم چندين خار بي گل را
گل بي خاري از دوران اگر
در
پيرهن داري
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله
در
پيراهن خود اخگري داري
نباشد پرده بيگانگي جز بال و پر صائب
مکن
در
سوختن تقصير اگر بال و پري داري
ز سوز عشق مي بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ريشه
در
آب است پنداري
نپيچند از کجي سر، تيغ اگر بر فرقشان بارد
کجي
در
کيش مردم طاق محراب است پنداري
چو شاخ گل به هر جا از سراپايش نظر افتد
چو آن لبهاي شيرين
در
شکرخندست پنداري
ز تيغش تا جدا شد زخم
در
خميازه مي افتد
دم شمشير سيرابش لب جام است پنداري
درين وادي به آهو چشمي افتاده است کار من
که
در
عين رميدن ساکن و رام است پنداري
ز بي دردي به زير سايه گل عندليب من
دل آزاده اي دارد که
در
دام است پنداري
زبان هر چند بي انديشه
در
گفتار نگشايم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداري
نگه دارد خدا از چشم بد، رعناييي دارد
که بر روي زمين
در
خانه زين است پنداري
ازان رخسار عالمسوز
در
دل آتشي دارم
که هر مو بر سر من شمع بالين است پنداري
نپردازد به خار پاي خود از بي دماغي ها
ز شبنم چشم گل
در
راه گلچين است پنداري
ز بس نازک شده است از گريه صائب پرده چشمم
نگه
در
ديده من خواب سنگين است پنداري
مده
در
گوش خود ره گفتگوي اهل غفلت را
که مي گردد ازين افسانه مست خواب بيداري
نسيم بي ادب را مي نهادم بند بر گردن
سر اين طوق اگر مي بود
در
دست من اي قمري
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو
در
خاطر؟
ز خاکستر اگر آيينه گردد روشن اي قمري
نداند سرو موزون از کدامين رخنه بگريزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر
در
گلشن اي قمري
تويي
در
ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت
نمي دانم ز نزديکي کنم فرياد يا دوري
نظربازان ازان باشند گه ديوانه گه عاقل
که
در
يک کاسه دارد چشم او مستي و مستوري
ز حد خويش پا بيرون منه تا ديده ور گردي
که بينايي شود
در
خانه خود کور را کوري
گره
در
سينه هر کس که باشد گوهر رازي
بود هر تاري از پيراهن او خار ناسازي
مکن
در
دل گره راز محبت را که مي گردد
صدف را گوهر سيراب سيل خانه پردازي
از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازي
ز شور قلزم ما
در
صدف گوهر کند بازي
ز زور باده من شيشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان اين باده
در
ساغر کند بازي؟
مرا چون اشک هر سو مي دواند چشم پر کاري
که هر مژگان او
در
عالم ديگر کند بازي
به بازي بازي از من مي برد دل طفل بي باکي
که گر افتد رهش
در
دامن محشر کند بازي
ز سوز جان کف خاکستري گرديد آخر دل
سپندي تا به کي
در
عرصه مجمر کند بازي؟
چنان آيينه دل را زنم بر سنگ بي رحمي
که دل
در
سينه گردون بدگوهر کند بازي
چه بال و پر گشايد دل به زير آسمان صائب؟
چسان
در
خانه تنگ صدف گوهر کند بازي؟
چه
در
طول امل از حرص بي باکانه آويزي؟
به اين زلف پريشان هر نفس چون شانه آويزي
ز آغوش پدر هم ياد کن اي بي خبر گاهي
چه
در
دامان مادر اينقدر طفلانه آويزي؟
صفحه قبل
1
...
1528
1529
1530
1531
1532
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن