167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • تا دم صبح قيامت نقش بندد بر زمين
    هر که افتد از نفس در زير بار زندگي
  • ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ايم
    حاصل سنگ از فلاخن نيست جز آوارگي
  • چون درآرم پاي در دامن، که بيرون مي کشد
    هر نفس از خانه ام چون کهربا ديوانگي
  • مي زند پر در فضاي لامکان با آن که هست
    زير سنگ کودکان بال و پر ديوانگي
  • گر چه خالي کردم از خون صد اياغ از تشنگي
    دل همان در سينه سوزد چون چراغ از تشنگي
  • ساغر خون خوردنم چون لاله نم بيرون نداد
    بس که دل در سينه من بود داغ از تشنگي
  • بحر اگر در کاسه ام ريزند مي گردد سراب
    خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگي
  • هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
    سر به جاي پا گذاري گر چه شمع محفلي
  • خط باطل مي توان بر عالم از سودا کشيد
    بي جنون مغز خرد در سر ندارد آدمي
  • اختياري نيست سير من ز دريا چون گهر
    گر به دست من بدي در قعر دريا بودمي
  • بي سر و پايي فلک را حلقه آن در نمود
    کاش من هم همچو گردون بي سر و پا بودمي
  • پاس ناموس محبت گر نمي شد خار راه
    با تو چون گل در ته يک پيرهن خوابيدمي
  • گر دهن مي داشتم چون طوطيان در عاشقي
    زان لب شيرين سخن من هم شکر نوشيد مي
  • حسن عالمسوز را مشاطه اي در کار نيست
    مي زند هر برگ گل بر آتش گل دامني
  • گر نداري گوشه اي صائب در اقليم رضا
    از تو باشد گر همه روي زمين، بي مائمني
  • ز اشتياق برق تيغت مي کشد در هر بهار
    هر سر خاري درين صحرا چو آهو گردني
  • گر چه مهر خامشي دارم به ظاهر بر دهن
    در گره چون غنچه صد گلزار دارم ديدني
  • بي تائمل صرف نقد وقت در دنيا کني
    چون به کار حق رسي امروز را فردا کني
  • دست خود از چرک دنيا گر تواني پاک شست
    دست در يک کاسه با خورشيد چون عيسي کني
  • چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
    جهد کن تا قطره خود را مگر دريا کني
  • چند در اختر شماري صرف سازي نقد عمر؟
    از دم عقرب گره تا کي به دندان وا کني؟
  • دست اگر چون موج شويي از عنان اختيار
    مي تواني در دل دريا کمر را وا کني
  • جز شکار دل که بوي مشک مي آيد ازو
    بوي خون آيد ز هر صيدي که در عالم کني
  • در گريبان تنک ظرف اخگري افکنده اي
    هر که را جز دل به راز خويشتن محرم کني
  • تا به کي دل را سياه از نعمت الوان کني؟
    چند در زنگار اين آيينه را پنهان کني؟
  • چند از تيغ شهادت جان خود داري دريغ؟
    تا به کي ضبط نفس در چشمه حيوان کني؟
  • عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
    خلوت خود را ز فکر پوچ محفل مي کني
  • عاشق سيم و زري چندان که خون خويش را
    بر اميد خونبها در کار قاتل مي کني!
  • تا نگرديده است گرد کاروان غايب ز چشم
    پاي نه در راه صائب چند دل دل مي کني؟
  • بد نکردم چون تويي را برگزيدم از جهان
    خاک عالم را چرا در ديده من مي کني؟
  • غور کن در بحر هستي تا گهر آري به کف
    ورنه با دست تهي چون کف ازين دريا شوي
  • ره به آدم گرچه يک گام است از راه نسب
    ره ترا بسيار در پيش است تا آدم شوي
  • از تو بيرون نيست هر نقشي که در نه پرده هست
    از لباس زنگ چون آيينه گر عريان شوي
  • شکوه اي دارم به شرط آن که پنهان بشنوي
    پيش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوي
  • نيست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
    مي شود مستغني از سرپوش چون شد خوان تهي
  • مي رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
    گر در ارباب دولت گردد از دربان تهي
  • رفت بر باد فنا در يک نفس عمر حباب
    اين سزاي آن که از دريا کند پهلو تهي
  • از هدف چون تيغ کج رزق تو خاک تيره است
    در طلب افتان و خيزان تا تو چون گرد رهي
  • ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
    نمايد حسن را سرکش تحملهاي پي در پي
  • توکل کن که شد از سنگ طفلان روزي مجنون
    مسلسل همچو زنجير از توکلهاي پي در پي
  • مياور بر زبان حرفي که نتواني شنيد آن را
    که در کهسار باشد هر سوئالي را جواب از پي
  • حديث راست در يک دم کند آفاق را روشن
    که مي دارد لواي صبح صادق آفتاب از پي
  • نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
    ندانستم که اين عقد گهر دارد حساب از پي
  • دماغ سير و دورم نيست چون پيمانه و مينا
    مرا در پاي خم چون خشت خم آرام بايستي
  • قدم بيرون منه از پيروي گر عافيت خواهي
    که در دنبال داري صد بلا گر راهبر داري
  • در جنت به رويش بي تکلف واکند رضوان
    گشايد هر که آن گل پيرهن را از قبا بندي
  • گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
    نمي شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودي!
  • من آن روزي که چون شبنم عزيز اين چمن بودم
    تو اي باد سحرگاهي کجا در بوستان بودي؟
  • نهشتي گرد راه از خود بشويد يوسف ما را
    تو اي گرد کسادي در پي اين کاروان بودي
  • چو مجنون خانه اي در دامن صحرا هوس دارم
    که غير از گردباد آنجا نيايد هيچ دياري
  • اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
    چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباري
  • گل بي خار مي گردد اگر دورافکني از خود
    همان خاري که در پيراهن از نشو و نما داري
  • تامل راه ناهموار را هموار مي سازد
    خطر داري ز راه راست تا سر در هوا داري
  • ازان چون طاير يک بال کوتاه است پروازت
    که دستي بر کمر از ناز و دستي در دعا داري
  • ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک اين گلشن
    تو از شبنم درين بستانسرا چمن وفا داري
  • در اول گام خواهي پشت پا زد سايه خود را
    اگر داني که چون راه درازي پيش پا داري
  • ز غلطاني سرشک از چشم من بي خواست مي ريزد
    نيايد در صدف از گوهر يکدانه خودداري
  • تو چون از بس لطافت نيست ممکن در نظر آيي
    چه ذرات جهان را گرم جست و جوي خودداري؟
  • چرا اي موج چون آب گهر يک جا گره گشتي؟
    که در هر جنبشي دام تماشاي دگر داري
  • ترا چون باده در زندان گل، افسردگي دارد
    به جوشي مي تواني زين سر خم خشت برداري
  • مشو در هم رخت گر شد کبود از سيلي اخوان
    که بي اين نيل از چشم خريداران خطر داري
  • ترا با يک نظر چون سير بيند ديده عاشق؟
    که در هر پرده اي چون برگ گل روي دگر داري
  • گر اندک نيکيي از دستت آيد در نظر داري
    بت خود مي کني سنگي اگر از راه برداري
  • ز آب زندگي ظلمت بود رزقت چو اسکندر
    ز خودبيني تو تا آيينه در پيش نظر داري
  • به جان بي نفس جان مي توان بردن ازين وادي
    نه اي از پاکبازان ناله اي تا در جگر داري
  • مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جوياني
    که در دنبال چندين رهزن و يک راهبر داري
  • به غربت گر شوي قانع، گل بي خار مي گردد
    همان خاري که در پيراهن از شوق وطن داري
  • بپوشان از دو عالم ديده و مستانه راهي شو
    اگر اميد افتادن در آن چاه ذقن داري
  • مهيا باش صائب زخم چندين خار بي گل را
    گل بي خاري از دوران اگر در پيرهن داري
  • کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
    اگر چون لاله در پيراهن خود اخگري داري
  • نباشد پرده بيگانگي جز بال و پر صائب
    مکن در سوختن تقصير اگر بال و پري داري
  • ز سوز عشق مي بالم به خود چون شعله هر ساعت
    نهالم را ز آتش ريشه در آب است پنداري
  • نپيچند از کجي سر، تيغ اگر بر فرقشان بارد
    کجي در کيش مردم طاق محراب است پنداري
  • چو شاخ گل به هر جا از سراپايش نظر افتد
    چو آن لبهاي شيرين در شکرخندست پنداري
  • ز تيغش تا جدا شد زخم در خميازه مي افتد
    دم شمشير سيرابش لب جام است پنداري
  • درين وادي به آهو چشمي افتاده است کار من
    که در عين رميدن ساکن و رام است پنداري
  • ز بي دردي به زير سايه گل عندليب من
    دل آزاده اي دارد که در دام است پنداري
  • زبان هر چند بي انديشه در گفتار نگشايم
    سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداري
  • نگه دارد خدا از چشم بد، رعناييي دارد
    که بر روي زمين در خانه زين است پنداري
  • ازان رخسار عالمسوز در دل آتشي دارم
    که هر مو بر سر من شمع بالين است پنداري
  • نپردازد به خار پاي خود از بي دماغي ها
    ز شبنم چشم گل در راه گلچين است پنداري
  • ز بس نازک شده است از گريه صائب پرده چشمم
    نگه در ديده من خواب سنگين است پنداري
  • مده در گوش خود ره گفتگوي اهل غفلت را
    که مي گردد ازين افسانه مست خواب بيداري
  • نسيم بي ادب را مي نهادم بند بر گردن
    سر اين طوق اگر مي بود در دست من اي قمري
  • چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
    ز خاکستر اگر آيينه گردد روشن اي قمري
  • نداند سرو موزون از کدامين رخنه بگريزد
    چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن اي قمري
  • تويي در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت
    نمي دانم ز نزديکي کنم فرياد يا دوري
  • نظربازان ازان باشند گه ديوانه گه عاقل
    که در يک کاسه دارد چشم او مستي و مستوري
  • ز حد خويش پا بيرون منه تا ديده ور گردي
    که بينايي شود در خانه خود کور را کوري
  • گره در سينه هر کس که باشد گوهر رازي
    بود هر تاري از پيراهن او خار ناسازي
  • مکن در دل گره راز محبت را که مي گردد
    صدف را گوهر سيراب سيل خانه پردازي
  • از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازي
    ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازي
  • ز زور باده من شيشه گردون خطر دارد
    به کام دل چسان اين باده در ساغر کند بازي؟
  • مرا چون اشک هر سو مي دواند چشم پر کاري
    که هر مژگان او در عالم ديگر کند بازي
  • به بازي بازي از من مي برد دل طفل بي باکي
    که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازي
  • ز سوز جان کف خاکستري گرديد آخر دل
    سپندي تا به کي در عرصه مجمر کند بازي؟
  • چنان آيينه دل را زنم بر سنگ بي رحمي
    که دل در سينه گردون بدگوهر کند بازي
  • چه بال و پر گشايد دل به زير آسمان صائب؟
    چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازي؟
  • چه در طول امل از حرص بي باکانه آويزي؟
    به اين زلف پريشان هر نفس چون شانه آويزي
  • ز آغوش پدر هم ياد کن اي بي خبر گاهي
    چه در دامان مادر اينقدر طفلانه آويزي؟