نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
به قدر آنچه آن حسن غريب است آشنا با دل
نگاه آشنا
در
چشم او بيگانه افتاده
که يارب گرم
در
رخسار آن نازک ميان ديده؟
که آن موي کمر چون موي آتش ديده پيچيده
ترا که
در
سر هر مو گرهگشايي هست
چو زلف کار من افکنده اي به پاي که چه؟
پس از شکوفه مده سير لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح
در
گذر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در
آن رياض که گرديده پي سپر لاله
هر عقده اي که
در
دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تا روشن است دل ز دو عالم بشوي دست
چون غوطه خورد آينه
در
گل چه فايده؟
در
دل هزار مطلب و ياراي حرف نه
صد عقده بيش دارم و دست از قفا گره
اين عقده ها که
در
دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمين گره و آسمان گره
در
دل چو غنچه چند کني رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است
در
دل من آرزو گره
يا سهل نما کار جگرخوار جنون را
يا دست و دلي
در
خور اين کار مرا ده
هر چند بوالفضولي است از دور بيش جستن
در
زير چشم ما را پيمانه اي جدا ده
ديوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در
عذر خشم بيجا يک بوسه بجا ده
ناز بهانه جو را بر يک طرف نهاده
شرم ستيزه خو را
در
خاک و خون کشيده
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خويش
در
آيينه از حجاب نديده
کهنه ديوار ترا دارد دو عالم
در
ميان
خواهي افتادن به هر جانب که مايل گشته اي
ترک دعوي کن که مي گردي سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف
در
معني مقابل گشته اي
کيستم من، مشت خار
در
محيط افتاده اي
دل به دريا کرده اي، کشتي به طوفان داده اي
تا خط مشکين به دور عارضت صف بسته است
ريشه محکم
در
نظرها همچو مژگان کرده اي
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده اي
شعله را
در
پرنيان دود پنهان کرده اي
در
چنين روزي که گوهر کرد آب خود سبيل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده اي
آب خوردن از مروت نيست
در
عاشور و تو
چشم ميگون را ز خون خلق مستان کرده اي
نيست از غيرت به هر کس عرض دادن بي حجاب
دختر رز را چو
در
عقد دوام آورده اي
از نمکدان تو محشر گرد بيرون رانده اي
برق پيش خوي تندت پاي
در
گل مانده اي
از مه عيد و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چيند دگر از تيغ
در
خون رانده اي؟
ديد تا
در
سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سيماي عنوان خوانده اي
ترک هستي کن که خاکت مي فشارد
در
دهن
اين مي ناصاف را صدبار اگر پالوده اي
رو اگر
در
کعبه آري سجده بت مي کني
تا ز زنگار خودي آيينه را نزدوده اي
مي تواند مهربان کرد آن دل بي رحم را
آن که سازد آب و آتش جمع
در
هر خاره اي
در
شکست ماست حکمت ها که چون کشتي شکست
غرقه اي را دستگيري مي کند هر پاره اي
در
سخن پيچيده ام زان رو که چون طفل يتيم
غير اشک خود ندارم مهره گهواره اي
گو صبا از خاک کويش کحل بينايي ميار
نقش خود را ديده ام
در
نقش پاي تازه اي
نيستي خار سر ديوار، پا
در
گل مباش
همچو شبنم خيمه زن هر دم به جاي تازه اي
سنگ را هر چند مي سازم به آه گرم نرم
در
دل سخت تو نتوانم دواندن ريشه اي
شور محشر گر چه مي ريزد نمک
در
چشم خواب
بر گرانجانان غفلت مي شود افسانه اي
تير بي پر
در
کمان آن به که باشد گوشه گير
نيست مرد آن را که نبود همت مردانه اي
در
بساط هر که باشد ساغري از خون دل
کي چو مينا سر فرود آرد به هر کيفيتي؟
مي توانستيم کردن سايلان را بي نياز
گر سخن
در
عهد ما مي داشت قدر و قيمتي
زهر
در
زير نگين چون سبزه باشد زير سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتي؟
بي پر و بالي پر و بالي است
در
راه طلب
مي شود روشن چراغت چون نفس را سوختي
يک دل سنگين نگرديد از دم گرم تو نرم
در
سخن هر چند صائب بيش خود را سوختي
مي کند از هر سر مويت سفيدي راه مرگ
در
چنين وقتي به فکر زاد عقبي نيستي
گرچه تيرت با کمان از قد خم پيوسته شد
هيچ
در
فکر سفر از دار دنيا نيستي
دوش با ما سرگران بودي چه
در
سر داشتي؟
باده مي خوردي و خون ما به ساغر داشتي
تنگ شد بر من جهان از عشق، ورنه پيش ازين
چشم مورم
در
نظر ملک سليمان آمدي
در
وطن گر مي شدي هر کس به آساني عزيز
کي ز آغوش پدر يوسف به زندان آمدي؟
در
گلستان رضا غير از گل بي خار نيست
تو ز خود داري هميشه زخمي خار خودي
تخم نار و نور با خود مي بري زين خاکدان
در
بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودي
نيست
در
آيينه دل هيچ کس را جز تو راه
از که مي نالي تو تردامن چو زنگار خودي؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان
در
بند پروار خودي
در
دل توست آنچه مي جويي به صد شمع و چراغ
ماه کنعاني ولي غافل ز رخسار خودي
پيش اغيار از بهار تازه رو گلشن تري
از دل خود
در
شکست کار من آهن تري
تا به هشياري چه باشد نور رخسارت، که تو
در
سيه مستي ز شمع آسمان روشن تري
داري از شرم گنه سر
در
گريبان چون قدح
ورنه از ميناي مي بسيار خوش گردن تري
اين جواب آن غزل صائب که گويد مولوي
در
دو چشم من نشين اي آن که از من من تري
راه هفتاد و دو ملت مي شود اينجا يکي
زينهار اي طالب حق از
در
دل نگذري
چشم وحدت بين به دست آري اگر چون آفتاب
در
دل هر ذره اي نور الهي بنگري
عينک از آيينه زانوي خود کن چون حباب
تا
در
او چون جام جم هر چيز خواهي بنگري
چشم و گوشي باز کن درياي وحدت را ببين
چند
در
چشم حباب و گوش ماهي بنگري؟
مي کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموش
در
خم گردون شراب ناب را گردآوري
هر که
در
آزادگي ثابت قدم شد، مي کند
چون صنوبر صد دل بي تاب را گردآوري
حسن هر جايي است،
در
يک جا نمي گيرد قرار
مي کند روزن عبث مهتاب را گردآوري
در
چنين دشتي که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوري؟
مي کنم با روي خندان صرف جام تشنه لب
هر چه
در
ميخانه چون مينا کنم گردآوري
از دل صدپاره ام هر پاره اي
در
عالمي است
چون دل خود را ز چندين جا کنم گردآوري؟
اي که مي سازي ز مي رخسار خود را لاله گون
غافلي کز دل سياهي غوطه
در
خون مي خوري
حفظ کن اندازه را
در
مي که گردد ناگوار
گر ز آب زندگي يک جرعه افزون مي خوري
مي رسد
در
سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اينقدر ز انديشه روزي چرا خون مي خوري؟
نه همين قارون فرو رفته است
در
خاک سياه
خويش را گم کرده اند از جستن دنيا بسي
شيشه پر زهر گردون چيست
در
دير مغان
هر تنک ظرفي تهي کرده است ازين مينا بسي
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در
جواني به که اين زه بر کمان بندد کسي
در
گلستاني که رويد دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندي آشيان بندد کسي
چند بتوان عقده
در
کار نفس زد چون حباب؟
اين بنا را چند بر پا از هوا دارد کسي؟
عمر با صد ساله الفت بي وفايي کرد و رفت
از که ديگر
در
جهان چشم وفا دارد کسي؟
چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسي؟
چشم بر
در
، گوش بر آواز پا باشد کسي
جذبه اي کو کز نگين دان اين نگين را بر کند؟
چند
در
گردون حصاري چون نگين باشد کسي؟
تا مگر آهوي فرصت را تواند صيد کرد
به که چون صياد دايم
در
کمين باشد کسي
نام اگر نيک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در
طلسم نام تا کي چون نگين باشد کسي؟
جز شب و روز مکرر
در
بساطش هيچ نيست
عمرها زير فلک چون خضر اگر پايد کسي
مي شود بال و پر توفيق هنگام رحيل
دست افسوسي که
در
دنيا به هم سايد کسي
در
جهان آگهي خضري دچار من نشد
مي روم از خود برون شايد که پيش آيد کسي
نيست غير از گوشه دل
در
جهان آب و گل
گوشه امني که يک ساعت بياسايد کسي
بيش ازين آتش مزن
در
عالم اي جان کسي
رحم کن بر تشنگان اي آب حيوان کسي
چون کتان
در
هر قدم صد سينه چاک افتاده است
زير پاي خود ببين اي ماه تابان کسي
دست تاراج خزان
در
آستين (تا) غنچه است
ياد کن ما را به برگي اي گلستان کسي
من که راز آفرينش مو به مو دانسته ام
مانده ام
در
کوچه بند حيرت از موي کسي
از که دارم چشم ياري، با که گويم حال خود؟
يک تن از اهل مروت نيست
در
کوي کسي
از شفق چون مي کند هر صبح و شامي خون عرق؟
نيست گر خورشيد تابان
در
تکاپوي کسي
قهر خود را
در
لباس لطف جولان مي دهي
پرده از آب گهر بر روي دريا مي کشي
آفتاب از حسرتش هر روز گردن مي کشد
اين کمند عنبريني را که
در
پا مي کشي
در
نظرها اعتبارت نيست چون موي زياد
تا چو خار از هر سر ديوار گردن مي کشي
(شعله شوخي، نداري
در
دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهي خود را به روزن مي کشي)
آن که آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم
روز اول اين قفس را
در
گشودي کاشکي
هر چه از دل مي خورم از روزيم کم مي کنند
در
حريم سينه من دل نبودي کاشکي
هر چه از اندازه بيرون رفت دل را مي گزد
خون فاسد
در
بدن با نيشتر باشد يکي
مردم بي دست و پا را مرکبي
در
کار نيست
مي رود منزل به منزل جاده با افتادگي
در
درازي عمر ما از خضر کوتاهي نداشت
رشته ما شد گره از پيچ و تاب زندگي
تا نگرديده است از قد دو تا پا
در
رکاب
بهره اي بردار صائب از شراب زندگي
مي برد با خود ز بي تابي کمند و دام را
در
کمند هر که مي افتد شکار زندگي
صفحه قبل
1
...
1527
1528
1529
1530
1531
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن