نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
حلالش باد هر آبي که مي نوشد درين گلشن
چو تا آن کس که گردد آب مي
در
جويبار او
به جاي اشک، آب زندگي
در
ديده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آيينه دار او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزاي او
که دل
در
سينه ها نگذاشت خال دلرباي او
مگر بر بي زباني هاي من رحمي کند، ورنه
تمنا را زبان
در
کام مي سوزد حياي او
چسان
در
بر کشم چون پيرهن آن سرو سيمين را؟
که رنگم مي پرد از ديدن رنگ قباي او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ريزد
چو آيد
در
تبسم غنچه مشکل گشاي او
نمي دانم عيار لطف و قهرش را، همين دانم
که چون تير قضا
در
دل نشيند هر اداي او
نشد پامال موري از تو اي سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا
در
رهگذار تو
به اين پاکي ندارد گوهري
در
نه صدف گردون
که غيرت مي برد بر هم نهان و آشکار تو
زمين گير فنا مگذار گرد هستي ما را
به شکر اين که
در
ميدان سواري نيست غير از تو
چرا چون خار
در
دامان موجي هر دم آويزم؟
چو بحر آفرينش را کناري نيست غير از تو
بگردان روي دل از هر چه غير توست
در
عالم
که اين آيينه را آيينه داري نيست غير از تو
ز خورشيد قيامت آب
در
چشمش نمي گردد
دهد هر کس که چشمي آب از سيماي عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را
در
وجد مي آرد
وگرنه کيست صائب تا شود جوياي عشق تو
ازان از ديدن خورشيد
در
چشم آب مي گردد
که ماليده است روي زرد خود بر آستان تو
به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي
که
در
خواب بهاران است پنداري خزان تو
نمي گردد زبان جرأت من، ورنه مي گفتم
که جاي بوسه پر خالي است
در
کنج دهان تو!
تو جولان مي کني از سرکشي
در
اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
متاع يوسفي کز ديدنش شد چشم ها روشن
به گرد بي نيازي مي رود
در
کاروان تو
به زير بال بلبل مي شود گل از حيا پنهان
در
آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
مگر خود ساقي خود بوده اي اي شاخ گل امشب؟
که آتش مي زند
در
خار مژگان ارغوان تو
مرا همچون شکار جرگه دايم
در
ميان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
مگر
در
خلوت آيينه تنها يافتي خود را؟
که از نقش حيا ساده است مهر بوسه دان تو
ندارد کوتهي
در
دلربايي زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به ديوان مي زند پهلو
هر که
در
موسم گل باده گلگون نخورد
مي شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
مي پرد چشم جهان
در
طلبش چون مه عيد
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
از سر کوي قناعت به
در
شاه مرو
چون خسيسان ز پي مال و زر و جاه مرو
چو گريه باده گره
در
گلوي شيشه شده است
ز بس که هست گلوگير درد فرقت تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خيزد
ز بس که
در
دهنم خشک شد زبان بي تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به ميان
گرفته داغ مرا
در
ميان چنان بي تو
زبان چو پسته شود سبز
در
دهن بي تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بي تو
در
آن رياض که صائب قلم به کف گيرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
در
پرده سوخت روي تو هر جا دلي که بود
اي واي اگر به يک طرف افتد نقاب تو
خون همچو نافه
در
جگرش مشک مي شود
پيچد به هر دلي که خط دل سياه تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ريخته
در
هر کناره اي ز محيط سخاي تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوي است
در
بغل
هر خار مي کند به زباني ثناي تو
در
مشت خاک من چه بود لايق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فداي تو
غير از نياز و عجز که
در
کشور تو نيست
اين مشت خاک تيره چه دارد سزاي تو؟
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در
دامن آنچه گم شود از آستين مجو
نتوان به بال عاريه بيرون شدن ز خويش
در
وادي طلب مدد از آن و اين مجو
گم کرده ايم ما سر و پا
در
محيط عشق
زين بحر اگر تو پا و سري يافتي بگو
اين يک دو نفس را ز سر درد برآور
در
غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
در
هر چه شود صرف بجز آه حرام است
چون صبح ز عمر اين نفس منتخب تو
چون چشم که
در
خواب گران است حضورش
دل را سبک از درد کند کوه غم تو
خالي نمي ماند ز زر دستي که احسان مي کند
تقصير
در
ريزش مکن خورشيد زرين چنگ شو
راه از زمين گيري بود
در
دامن منزل سرش
بشکن به دامن پاي خود چون راه پيشاهنگ شو
خصم دروني از برون بارست بر دل بيشتر
با دشمنان کن آشتي با خويشتن
در
جنگ شو
از اهل دنيا نيستي
در
فکر عقبي نيستي
دست از دو عالم برفشان ديوانه شو ديوانه شو
از ديده هر روشني
در
غيب باشد روزني
هر جا به شمعي برخوري پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ويرانه جويد
در
بدر
تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو
از هوشياري نقل پا سد سکندر مي شود
چون سيل
در
راه طلب مستانه شو مستانه شو
برق را
در
دست خود نبود عنان اختيار
حسن هيهات است خود را از جفا دارد نگاه
دل چو سودايي شود
در
تن نمي گيرد قرار
نافه را چون ناف آهوي ختا دارد نگاه؟
چون به ياد شرم مي افتم
در
اثناي نگاه
مي زند غيرت ز مژگان تيشه بر پاي نگاه
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد رهي
چون پري از ديده غايب شد
در
اثناي نگاه
چون کف خونين به خاک راه خون لعل را
از دهن
در
دور ياقوت تو کان انداخته
هر سر موي حواس من به راهي مي رود
اين پريشان سير را
در
بزم وحدت بار ده
چند چون مرکز گره باشد کسي
در
يک مقام؟
پايي از آهن به اين سرگشته چون پرگار ده
چرب نرمي را نباشد چوبکاري
در
قفا
از خلال آسوده است آن کس که بي دندان شده
ماه عيدم
در
غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتيم زين بحر بي پايان شده
از چراغ دولت بيدار گل برخورده است
در
دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
در
خطرگاهي که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بي فايده
اين ره خوابيده کز غفلت مرا پيش آمده است
چون گرانخوابان
در
او سيلاب مي گردد گره
بس که مي پيچم به خود صائب ز بيم خوي او
همچو پيکان
در
دلم خوناب مي گردد گره
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم
در
سينه هاي تنگ مي گردد گره
بعد عمري چون صدف گر قطره آبي خورم
در
گلوي تشنه ام چون سنگ مي گردد گره
در
بياباني که من چون گردباد افتاده ام
راه مي پيچد به خود، فرسنگ مي گردد گره
نعره از مستان تراوش مي کند بي اختيار
نغمه کي
در
ساز سير آهنگ مي گردد گره؟
نطق من
در
وقت عرض حال مي گردد گره
حال چون آمد زبان قال مي گردد گره
خرج خاک تيره مي گردد چو قارون دانه اش
در
دل هر کس که حرص مال مي گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نيست
آب من پيوسته
در
غربال مي گردد گره
آه سردي از لب هر کس که مي گردد بلند
آفتابي
در
ته دل چون سحر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در
گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشايد کار من زان
در
که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بيشتر دارد گره
در
تلاش رشته کار من بي دست و پا
با همه بي دست و پايي بال و پر دارد گره
با وجود بي بري
در
هيچ محفل پا منه
برنداري باري از دل، بار بر دلها منه
نام هر کس
در
خور سنگ نشان گردد بلند
پشت آسايش به کوه قاف اي عنقا منه
گوشه گيري
در
ميان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
گوشه گير از خلق چون آيينه ات بي زنگ شد
خرمن خود را چو کردي پاک
در
صحرا منه
ديده را از خون دل مگذار صائب بي نصيب
آنچه مي بايد به ساغر ريخت
در
مينا منه
دولت ده روزه دنيا بود نقشي بر آب
دل به نقش موج
در
درياي بي لنگر منه
تا
در
آتش مي توان بودن، مکن ياد بهشت
هست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منه
مي به روي تازه رويان نشأه ديگر دهد
در
بهاران صائب از کف شيشه و ساغر منه
جوهر بيگانه اي اين تيغ را
در
کار نيست
بندي از چين جبين هر لحظه بر ابرو منه
بس که از فرياد من
در
سينه اش پيچيده درد
با فلک از خشک مغزي بر سر جنگ است کوه
پيش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه
در
ميزان بي دردان گرانسنگ است کوه
بي خبر از صورت احوال حسن و عشق نيست
گر چه چون آيينه دايم
در
ته زنگ است کوه
پاي پيچيده است
در
دامان تسليم و رضا
بر سر گنج است ازان پيوسته صائب پاي کوه
همانا دل شکست از من درين دريا حبابي را
که چندين صف کمر
در
کشتنم موج خطر بسته
ز بس
در
پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
جدايي زهر خود را اندک اندک مي کند ظاهر
که گردد تلخ
در
مينا گلاب آهسته آهسته
خط اوريش شد آخر، که را مي گشت
در
خاطر
که گردد آيه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلي نگذاشت
در
من وعده هاي پوچ او صائب
شکست اين کشتي از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر
در
رسايي عمر من صائب
گره شد رشته ام از پيچ و تاب آهسته آهسته
به مغرب مي تواند رفت
در
يک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشيد گام آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس
در
پايش افتادم
به من مايل شد آن سرو روان آهسته آهسته
که مي گويد ثمر
در
پختگي بر خاک مي افتد؟
سر منصور از خامي به پاي دار افتاده
مدان از بي نيازي طبع من گر سرکش افتاده
که از بي روغني ها
در
چراغم آتش افتاده
ز فيض خاکساري رزق من بي خواست مي آيد
که سيراب است هر خشتي که
در
ميخانه افتاده
به چشمم آب مي گردد چو خورشيد از قدح امشب
ز رخسار که يارب عکس
در
پيمانه افتاده؟
صفحه قبل
1
...
1526
1527
1528
1529
1530
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن