167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در بزم وصل از من بي دل اثر مجو
    کز خود تمام برده مرا نيم مست من
  • اين آن غزل که گفت مسيحاي زنده دل
    کاين خلق نيست در خور گفت و شنيد من
  • خوني که بود در دل من مشک ناب شد
    تا شد بدل به عشق حقيقي مجاز من
  • صائب جز آن يگانه که در دست اوست دل
    فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
  • در قطع ره ز جادو بود خضر بي نياز
    از راستي غني است ز مسطر کلام من
  • در يک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
    چون بوي يوسف است سبک پر کلام من
  • يک نقطه خرده بين نتواند به سهو يافت
    هر چند پيچ و تاب زند در کلام من
  • هر چند مي کشم مي گلرنگ در لباس
    گل مي کند چو غنچه ز طرف کلاه من
  • خون مشک در پياله من خود به خود نشد
    چون نافه شد سفيد درين کار موي من
  • صائب ز بس که درد مرا در ميان گرفت
    بيچاره شد ز چاره من چاره جوي من
  • زين گريه ها که هست گره در گلوي من
    پيدا شود دو زخم نمايان به روي من
  • از ساغري چو لاله سيه مست مي شود
    هر کس که در خمار نهد پا درين چمن
  • گردد به گرد باغ ز بيرون در نسيم
    از جوش گل نمانده ز بس جا درين چمن
  • اين رعشه اي که در تن ما پي فشرده است
    زود اين کمان ز قبضه ما مي رود برون
  • خونش به گردن است که در موج خيز گل
    آرد به عزم سير سر از آشيان برون
  • زان چهره کز او جاي عرق مي چکد آتش
    در کار من سوخته دل نيم شرر کن
  • جانا که ترا گفت که ترک مي و ني کن؟
    بردار لب از ساغر و خون در دل مي کن
  • اين آن غزل و الهي ماست که فرمود
    رو داغ به جاني نه و خون در جگري کن
  • در مشرب جان سختي من رطل گران است
    هر سنگ که از حادثه آيد به سر من
  • روي سخن من به کسي نيست جز از خود
    با آينه چون طوطي اگر در سخنم من
  • چون شانه ز دوري است همان سينه من چاک
    هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
  • يک چند خواب راحت بر خود حرام گردان
    در ملک بي نشاني خود را به نام گردان
  • چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردن
    از مي نشد چو مينا سرشار تا به گردن
  • چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
    در اشک خود نشيند بسيار تا به گردن
  • يک بار غنچه او بر روي باغ خنديد
    در موج گل نهان شد ديوار تا به گردن
  • مرد آن بود که چون مي در شيشه گر کنندش
    چون رنگ مي تواند از خود برون دويدن
  • رتبه بط در شکار هيچ کم از کبک نيست
    پاي خم مي بس است دامن کهسار من
  • هر که در بهشت را گويد وا شود چسان
    لطف نما و باز کن بند قبا که همچنين
  • با خرامش هر دو عالم مشت خاري بيش نيست
    خار خشک ما چه باشد در ره سيلاب او
  • من که در فردوس افتادم به نقد از ياد او
    بي نيازم از تمناي بهشت آباد او
  • آدم مسکين به يک خامي که در فردوس کرد
    چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او
  • مي خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
    تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او
  • گوهر از گرد يتيمي خاک بر سر مي کند
    در دل دريا ز رشک لعل گوهربار او
  • تا چه باشد حسن گل صائب که از زيبندگي
    ريشه در دل مي دواند همچو مژگان خار او
  • بحر خونخواري است بي ساحل جهان آب و گل
    کز تريهاي فلک دايم بود طوفان در او
  • از گلستاني که من دارم اميد برگ عيش
    نيست جز زخم نمايان يک لب خندان در او
  • بر سر بازار آب زندگي آيينه اي است
    چهره هر کس به نوبت مي کند جولان در او
  • نيست صائب دل غمين از تنگي زندان جسم
    چون صدف تنگ است گوهر مي شود غلطان در او
  • از حجاب عشق صائب روي چون خورشيد او
    رفت در ابر خط و چشمي ندادم آب ازو
  • تا که را از خاک برگيرد، که را در خون کشد
    ناوک مشکل پسند غمزه بي باک او
  • باده لعلي که خون در ساغر من مي کند
    تازه رو از گريه شادي است دايم تاک او
  • ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
    نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال او
  • در ميان پشت و روي ما را گر فرقي بود
    نيست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
  • شد در آن کنج دهن از خرده بيني گوشه گير
    داغ دارد گوشه گيران جهان را خال او
  • دلنشين افتاده است از بس که خط و خال او
    ريشه در آيينه چون جوهر کند تمثال او
  • در مقام دلبري ساکن تر از مرکز بود
    گر چه آتش زير پا دارد ز عارض خال او
  • حسن شرم آلود او زيور نمي گيرد به خود
    شبنم بيگانه را ره نيست در بستان او
  • روز محشر را به آساني به شب مي آورد
    هر که يک شب را به روز آورد در هجران او
  • تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
    در فلاخن مي گذارد شوخي جولان او
  • نيست در دامان گل شبنم، که تا روي تو ديد
    از خجالت آب شد آيين بر زانوي او
  • خنده گل چون شکست شيشه اش در دل خلد
    گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
  • در فلاخن مي گذارد شوق آخر کعبه را
    تا به کي بر دل گذارد دست بي ديدار تو؟
  • آسمان بيهوده سر در جيب فکرت بوده است
    چون تويي بايد که سر بيرون برد از کار تو
  • شوخي حسن تو دارد برق را در پيچ و تاب
    چون تواند خون عاشق گشت دامنگير تو؟
  • هست در هر حلقه اش دام تماشايي دگر
    دل چسان آيد برون از زلف چون زنجير تو؟
  • صائب از رخ گرد مي شويد به آب زندگي
    مي کند چون خضر هر کس سعي در تعمير تو
  • صد زبان در پرده درد غنچه خاموش تو
    جوش غيرت مي زند خون بهار از جوش تو
  • آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
    سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
  • نوش و نيش عالم صورت به هم آميخته است
    زهر خط در چاشني دارد لب چون نوش تو
  • محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
    هر که سازد خرده جان را فداي زلف تو
  • در کنار آب حيوان افتد از موج سراب
    از دو عالم بگذرد هر کس براي زلف تو
  • جاي بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
    گل يکي از غنچه خسبان است در بستان تو
  • تا قيامت پايش از شادي نيايد بر زمين
    هر که سر را گوي سازد در خم چوگان تو
  • زان بود پر گل گلستانت، که از حيرت شود
    دست گلچين پاي خواب آلود در بستان تو
  • در سر کوي تو دايم فصل گلريزان بود
    بس که مي ريزد دل عشاق از جولان تو
  • گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نيست
    موج را سوزد نفس در بحر بي پايان تو
  • چون لباس غنچه از باليدن گل شق شود
    در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
  • از تغافل مي کند خون در جگر آيينه را
    کي غم عشاق دارد حسن بي پرواي تو؟
  • تيغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
    بس که حيران است صائب در رخ زيباي تو
  • پرده هاي ديده اش پيراهن يوسف شود
    هر که يک شب را به روز آورد در سوداي تو
  • پنبه در گوش از صداي خنده گل مي نهد
    گوش هر کس آشنا شد با صداي پاي تو
  • بس که در يک جا ز شوخي ها نمي گيري قرار
    ساده باشد وادي امکان ز جاي پاي تو
  • بس که تندي کرد با پهلونشينان خوي تو
    تيغ مي لرزد چو برگ بيد در پهلوي تو!
  • گل فتد در ديده اش از ديدن خورشيد و ماه
    چشم صائب آشنا گرديد تا با روي تو
  • مشت خاک من کي آيد در نظر جايي که هست
    آسمان از غنچه خسبان حريم کوي تو
  • مي گذارد پنبه در گوش از نواي بلبلان
    هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوي تو
  • نقش را بر آب در آتش بود نعل سفر
    حيرتي دارم که چون استاد خط بر روي تو
  • دوست را از ديگران اي عاشق شيدا مجو
    آنچه شد در خانه گم از دامن صحرا مجو
  • چون صدف نسبت به ابر نوبهاران کن درست
    در ميان بحر باش و آب از دريا مجو
  • در رکاب ديده بيناست هر نعمت که هست
    از خدا چيزي به غير از ديده بينا مجو
  • گر چه ز اسباب جهان يک جامه دارم در بساط
    زير بار منت چندين بهارم همچو سرو
  • از رعونت نقش هستي در بساطم زنگ بست
    آب روشن گر چه بود آيينه دارم همچو سرو
  • باغ را بي برگ در فصل خزان نگذاشتم
    کام تلخي گر نشد شيرين ز بارم همچو سرو
  • سر برون از يک گريبان کرده ام با راستي
    نيست فرقي در نهان و آشکارم همچو سرو
  • نارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب
    ورنه از دل شيشه ها در بار دارم همچو سرو
  • در چنين فصلي که گل از پوست مي آيد برون
    دست را تا کي به روي هم گذرم همچو سرو؟
  • جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست
    گر نداري زنده شب را، در سحر بيدار شو
  • چون به خلوت رو گذاري دل چو قرآن جمع کن
    در ميان جمع چون نازل شوي سي پاره شو
  • از خرابي مي توان شد خازن گنج گهر
    در گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
  • مي تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
    سعي در پرداز دل کن گوهر يکدانه شو
  • نيست آسان، ساختن صائب سخن را بي گره
    چاک کن دل را، دگر در زلف معني شانه شو
  • بر رخ هر کس که نگشايد ازو دل چون نسيم
    در گلستان جهان چون غنچه گل وا مشو
  • تا تواني چون موج دريا را کشيدن در کنار
    چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
  • ايمن است از سوختن تا نخل صاحب ميوه است
    در رياض زندگي چون بيد بي حاصل مشو
  • صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پيوسته است
    در لباس زندگاني از کفن غافل مشو
  • جلوه کردن در لباس عاريت دون همتي است
    جامه اي کز تن برون نايد به آن نازان مشو
  • لب دعوي گشودن مي دهد يادي ز بي مغزي
    صدف لب بسته باشد تا بود در ثمين با او
  • شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
    به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
  • کجا خودداري از پروانه بي تاب مي آيد؟
    در آن محفل که با مجمر به رقص آيد شرار او
  • تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
    شبي چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او