نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مکن لنگر چو داغ لاله يک جا از گرانجاني
چو شبنم هر سحرگه خيمه
در
جاي دگر مي زن
چه باشد قطره آبي که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد يتيمي خاک
در
چشم گهر مي زن
نثار تازه رويان ساز نقد وقت را صائب
در
ايام بهاران از زمين چون دانه سر مي زن
به سيلي مي کند اخوان جهان تاريک
در
چشمش
چراغ روي هر کس شد چو يوسف از وطن روشن
هر آن راز نهان کز جام جم روشن نمي گردد
بپوشان چشم (و)
در
آيينه زانو تماشا کن
سواد شهر از تنگي به داغ لاله مي ماند
ازين زندان مشرب روي
در
دامان صحرا کن
چو خون
در
کوچه باغ رگ سراسر تا به کي گردي؟
به نشتر آشنا شو گلفشاني را تماشا کن
چو گوهر
در
کف دست صدف تا کي گره باشي؟
ازين ماتم سراي استخواني رو به دريا کن
خمارآلود بي تاب است
در
خميازه پردازي
لب ما بسته مي خواهي، دهان شيشه را وا کن
به شکر اين که
در
زير نگين داري مي لعلي
سفال و سنگ اين ويرانه را ياقوت سيما کن
ز زهد خشک چون تسبيح
در
دل صد گره دارم
به جامي قبضه خاک مرا دامان صحرا کن
قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کن
بيا
در
سينه من بر مجنون را تماشا کن
وداع برگ هستي را به ايام خزان مفکن
چو گل
در
نوبهار اين سست پيمان را ز سر وا کن
نه اي از لاله کمتر
در
رياض دردمندي ها
گريباني به داغ سينه سوز اي بي جگر وا کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي
در
کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
هلالي کرد چشم شور، مه را
در
تمامي ها
درين عبرت سرا پهلوي چرب خويش لاغر کن
ترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالين
در
ايام حيات از خاک هم بالين و بستر کن
نصيحت کي اثر
در
سنگ خارا مي کند صائب؟
براي اين گرانخوابان برو افسانه اي سر کن
به عزم سير با اغيار چون
در
بوستان گردي
چو بيني سنبلي را ياد اين خاطر پريشان کن
گلت پا
در
رکاب جلوه باد خزان دارد
برو اي بلبل بي درد آه و ناله سامان کن
زبان بازي به شمع بي ادب بگذار
در
مجلس
به بزم حال چون آيي شمار نقش قالي کن
براي کام دنيا دامن دل بر ميان مشکن
پر و بال هما را
در
هواي استخوان مشکن
فلک
در
زير پاي توست چون از خود برون آيي
براي اين ره نزديک دامن بر ميان مشکن
به يوسف مي توان بخشيد جرم کارواني را
خدا را
در
ميان بين، خاطر خلق جهان مشکن
به بال توست
در
اين خاکدان چون تير پروازم
به جرم کجروي بال من اي ابرو کمان مشکن
شکست بي گناهان سنگ را
در
ناله مي آرد
دل چون شيشه ما را به سنگ امتحان بشکن
عتاب آلود مي گويي سخن، من کيستم آخر
که سازي تلخ عيش آن دهان را
در
عتاب من
من از نازک خيالي آن هلال آسمان سيرم
که مي سوزد نفس خورشيد تابان
در
رکاب من
ز بس چين جبين بي نيازي کرده
در
کارش
صبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصيب من
نباشم چون ز همزانويي آيينه
در
آتش؟
که مي آيد برون از سنگ و از آهن رقيب من
چنان
در
عشق رسوايم که خال چهره لاله
به خون رشک مي غلطد ز داغ سينه زيب من
برون آي از نقاب شرم تا از خود برون آيم
که از افسردگي پا
در
حنا دارد سپند من
اگر شبها خبر يابي ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آيي
در
کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدايي، سخت مي ترسم
که
در
پيراهن گل خار ريزد خار خار من
نه آن صيدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک
در
چشم ريزد دام را ذوق شکار من
ندارد ذره بي تاب من سامان خود داري
مکرر غوطه
در
خون شفق زد آفتاب از من
شود
در
پرده الفاظ رسوا معني نازک
به عرياني رخ او را مگر پوشد نقاب از من
شلاين تر ز خون ناحقم
در
هر چه آويزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشيد از من
ز اشک آتشين خط شعاعي گشته مژگانم
ز خجلت شمع دزدد گريه را
در
آستين از من
منم آن رشته هموار نظم آفرينش را
که مي گردد يکي صد، رتبه
در
ثمين از من
ندارم گر چه
در
خرمن پر کاهي، به اين شادم
که رزق خوشه چين باشد زبان گندمين از من
به هم پيوسته از بس
در
حريم سينه داغ من
تماشايي ندارد رنگ از گلگشت باغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بيرون
عرق ريزد فلک بيهوده ز انجمن
در
سراغ من
مرا زنگار از دل چون زدايد باده لعلي؟
که مي چون لاله خون مرده گردد
در
اياغ من
مشو از شبنم خونگرم من اي شاخ گل غافل
که مي سوزد نفس خورشيد تابان
در
سراغ من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون
در
خمار افتم
چو آيد گردن مينا به کف مالک رقابم من
ز عشق بي زوالي
در
خود آن گرمي گمان دارم
که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من
دو صد ابر بهاري
در
رکابش خوشه چين باشد
به صحرا چون خرامد گريه آتش عنان من
ز خواهش هاي الوان
در
ره سيل خطر بودم
دل بي مدعا زين سيل شد دارالامان من
ز بس دامن کشد
در
خون مردم نازنين من
ز دامنگيري او جوي خون شد آستين من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون
در
ساغرم ريزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کين من
تو اي صائب دل خرم اگر داري خوشت باشد
گره فرسود شد
در
گرد غم چين جبين من
به اين شوقي که من
در
کعبه مقصود رو دارم
دلي از سنگ مي بايد که گردد سنگ راه من
نمي دانم که
در
خاطر گذر دارد، همين دانم
که بوي سنبل فردوس مي آيد ز آه من
فغان بي اثر
در
سينه عاشق نمي باشد
چو مژگان تو باشد تير يک ترکش سپاه من
نيم بي مايه تا بر سود باشد از سفر چشمم
مرا اين بس که خاري نشکند
در
زير پاي من
به استغنا توان خو
در
جگر کردن بخيلان را
فلک را داغ دارد خاطر بي مدعاي من
نيفتي تا ز پا، دست طمع
در
آستين بشکن
عصا را مي کنند اين قوم از دست گدا بيرون
نه اي تصوير ديبا، چند
در
بند قبا باشي؟
براي امتحان يک ره بيا زين تنگنا بيرون
مشو فارغ ز گرديدن که روزي
در
قدم باشد
همين آواز مي آيد ز سنگ آسيا بيرون
تو چون
در
جلوه آيي از که مي آيد عنانداري؟
که دنبال تو از بتخانه مي آيد صنم بيرون
زمين چون آسمان
در
ديده ها مي بود زنگاري
اگر مي داد چون آيينه دلها زنگ غم بيرون
چه راز عشق را
در
سينه پنهان مي کني صائب؟
که همچون بوي گل مي آيد از صد پيرهن بيرون
در
همه روي زمين مي شود انگشت نما
هر که چون مي به تمامي شود از خودشکنان
غوطه
در
زهر چو طوطي خورد از ديده شور
هر که صائب شود از جمله شيرين سخنان
لاله زاري است که خون
در
دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونين کفنان
همچنان مي پرد از بي خبري چشم حباب
گر چه با بحر بود
در
ته يک پيرهن
نشد از دل گرهي باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه
در
ناليدن
بسته لب باش که چون غنچه گل مي افتد
رخنه
در
قصر حيات تو ز هر خنديدن
شرر از سنگ برون آمد و من
در
خوابم
سنگ بر سينه زند دل ز گرانجاني من
من که بيخود شدم از مي، چه کند ساز به من؟
در
چنين وقت کجا مي رسد آواز به من؟
چه خيال است که
در
باده کند کوتاهي؟
داد آن کس که دل ميکده پرداز به من
هر که خواهد که درين باغ سرافراز شود
پاي چون سرو همان به که کشد
در
دامن
رگ جاني که
در
او پيچ و خم غيرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آيد بيرون
روي اگر
در
حرم کعبه کند غمزه او
صيد با تيغ و کفن از حرم آيد بيرون
حرص دايم چو سگ هرزه مرس
در
سفرست
صبر شيري است که از بيشه کم آيد بيرون
ازان هميشه تر و تازه است سنبل زلف
که بي حجاب کند با تو دست
در
گردن
چو بوي گل ز
در
بسته مي رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟
به سنگ خاره عبث تيشه مي زند فرهاد
به زور
در
دل کس جا نمي توان کردن
مشو ز لغزش پا نااميد
در
ره عشق
که قطع مي شود اين ره به پاي لغزيدن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بي درد
گلي که نيست
در
او نکهتي گلاب مکن
ز ريشه کند دو صد سرو پاي
در
گل را
به جستجوي تو از خود برون دويدن من
ز گريه اي که مرا
در
گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من
سفر اگر چه دو گام است بي مشقت نيست
که ناله
در
حرکت آيد از قلم بيرون
ز حلقه
در
جنت شود گزيده چو مار
دلي که آيد ازان زلف خم به خم بيرون
تا هست نم ز خون جگر
در
پياله ام
لب تر نمي کنم ز مي ناب ديگران
با بحر اگر چه دست
در
آغوش کرده است
چون موج مي تپد دل بي درد من همان
اوقات خود به فکر عصا پوچ مي کني
در
واديي که رو به قفا مي توان شدن
پيش قضاي حق دم چون و چرا مزن
در
بحر بي کنار عبث دست و پا مزن
در
آتش است نعل سفر رنگ و بوي را
دامن گره به دامن اين بي وفا مزن
در
شيشه کرده است ترا آسمان چو ديو
اين شيشه خانه را به دم گرم آب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز مي
در
شباب کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نياز رو به
در
بي نياز کن
در
چشم بستن است تماشاي هر دو کون
زين رو ببند چشم و ازان روي باز کن
خواهي چو شعله چشم و چراغ جهان شوي
در
پيش پاي هر خس و خاري قيام کن
خواهي که بر رخ تو
در
فيض وا شود
چون صائب اقتدا به حديث و کلام کن
با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟
در
کارهاي حق سخن از خير و شر مکن
در
توست هر چه مي طلبي صائب از جهان
بيرون ز خود به هيچ مقامي سفر مکن
تا ديده ات ز نور يقين غيبت بين شود
در
عيب مردم و هنر خود نظر مکن
در
ره شکنجه اي بتر از کفش تنگ نيست
با خوي بد هواي سفر مي کني مکن
صفحه قبل
1
...
1524
1525
1526
1527
1528
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن