نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.32 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
باغ جنت مشت خاشاکي است از گلزار غيب
سر فرو بر
در
گريبان، باغ و بستان را ببين
چشم بگشا
در
محيط عشق و از موج و حباب
صد ميان بي کمر با افسر بي سر ببين
روي عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
اين چراغ مضطرب را
در
ته دامان ببين
شد مکرر
در
کنار هاله ديدن ماه را
خط مشکين را به گرد آن رخ تابان ببين
فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشي
نه فلک را همچو گو سرگشته
در
ميدان ببين
در
کف دست سليمان گر نديدي مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببين
پيچ و تاب دلربايي نيست مخصوص کمر
صاف کن آيينه را اين شيوه
در
هر مو ببين
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلي
در
به دست آوردن دل اهتمام او ببين
مي گدازد چشم را خورشيد بي ابر تنک
جلوه آن سرو سيم اندام را
در
جو ببين
شهسواري نيست يار ما کز او گردن کشند
در
خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببين
مي کشد زنگار قد چون سرو بر آيينه ام
تخم غم را
در
زمين پاک من نيرو ببين
وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
مي گذارد هر که چون خورشيد بر هر
در
جبين
وقت آن کس خوش که
در
باغ جهان مانند بيد
تيغ اگر بارد به فرقش چين نيارد بر جبين
از دلم هر پاره چون برگ خزان
در
عالمي است
نيست از شيرازه اين اوراق را چين بر جبين
بي محرک نيست ممکن حرفي از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندين سخن
در
آستين
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بي حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن
در
آستين
پيش هر ناشسته رويي وا مکن لب بيش ازين
آبروي خود مبر
در
عرض مطلب بيش ازين
محو شد
در
روي او هر چشم بينايي که بود
شبنمي نگذاشت آن خورشيد سيما بر زمين
روز محشر پرده بر مي دارد از اعمال تو
مي شود
در
نوبهاران دانه رسوا بر زمين
نيستم پرگار و چون پرگار از سرگشتگي
هست
در
گردش مرا يک پا و يک پا بر زمين
هر که اينجا از سرافرازان نهد سر بر زمين
خط ز خجلت کم کشد
در
روز محشر بر زمين
بس که
در
يک جا ز شوخي ها نمي گيرد قرار
نقش پاي او نمي گردد مصور بر زمين
ما ز کافر نعمتي از شکر منعم غافليم
مي گذارد مرغ
در
هر دانه اي سر بر زمين
چند از بي اعتمادي
در
جهان آب و گل
قطره خواهي زد پي رزق مقدر بر زمين؟
صحبت سر
در
هوايان را نمي باشد ثمر
سايه خشکي است از سرو و صنوبر بر زمين
در
حيات از پيش بيني خاکساري پيشه کن
نقش خواهي بست چون ده روز ديگر بر زمين
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خويش را
در
پيش بلبل بر زمين
چون شفق از خاک خون آلود مي خيزد غبار
بس که
در
کوي تو آمد شيشه دل بر زمين
مي کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمين
مي نهد
در
چين ز غيرت ناف و آهو بر زمين
تا دکان حسن او شد باز
در
مصر وجود
از کسادي مي زند يوسف ترازو بر زمين
غوطه زد
در
خاک تا تير هوايي شد بلند
سرکشان را زود مي مالد فلک رو بر زمين
سايه طول امل آزادگان را مي گزد
واي بر آن کس که دارد
در
بغل ماري چنين
اگر بر زخم کافر نعمتان باشد گران پيکان
زبان شکر گردد زخم ما را
در
دهان پيکان
به هر جانب که رو آرد گشايش
در
قدم دارد
يکي کرده است تا از راستي دل با زبان پيکان
نشسته است آنچنان
در
سينه ام پهلوي هم تيرش
که ننشيند به ترکش پهلوي هم آنچنان پيکان
ز اهل دل مجو زير فلک آسايش خاطر
دل خود مي خورد
در
خانه تنگ کمان پيکان
ازان دل را نمي سازم هدف پيش خدنگ او
که ترسم آب گردد
در
دل گرمم روان پيکان
مخور از ساده لوحي روي دست گلشن دنيا
که دارد غنچه اش
در
روي دل صائب نهان پيکان
به شکر اين که محروم از وصال او نه اي صائب
بگو
در
وقت فرصت شمه اي از حال محرومان
همان خون مي چکد از شکوه دوري ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطي
در
شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بيرون؟
که ماه از هاله گرديده است
در
زير سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه مي شدم
در
سنگ خارا چون شرر پنهان
حذر کن بيشتر از خصم ديرين چون ملايم شد
که آن مکار را
در
موم باشد نيشتر پنهان
شميم بيد و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است اين که ماند خلق مردم
در
سفر پنهان
به خود بسته است قانع راه احسان کريمان را
ز دريا نيست ممکن آب
در
جوي گهر بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته انديشي
که هست از خامکاري
در
تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که
در
بحر کمان بايد توجه بر نشان بستن
ندارد از مروت بحر آبي
در
جگر، ورنه
صدف را مي توان با قطره چندي دهان بستن
نمي داني چه شکر خواب ها
در
چاشني داري
به نقش خشک قانع از شکر چون بوريا گشتن
متاب از سختي ايام رو گر بينشي داري
که فرض عين باشد
در
ره او توتيا گشتن
مدار از حسن نيت دست
در
کار جهان صائب
که طاعت مي کند اوقات را، خوش نيت افتادن
نکردي سجده اي ز اخلاص تا افراختي قامت
به بام کعبه عمرت رفت
در
کسب هوا کردن
ز ديوار زمين گير قناعت سايه اي خوش کن
که خواب امن نتوان
در
ته بال هما کردن
چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج بايد
در
ميان بحر وا کردن
گراني از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سير عالمي داريم
در
هر چشم وا کردن
به جامي دستگيري کن (مرا) اي عشق بي پروا
که نتوان زندگي زين بيش
در
بند حيا کردن
سزاي توست اي گل اين جراحت هاي پي
در
پي
نبايستي به روي خود زبان خار وا کردن
کمان کن قامت چون تير را
در
قبضه طاعت
کز اين صيقل توان آيينه دل را جلا کردن
به منبر بهر تسخير خلايق حرف حق گفتن
بود رفتن به بام کعبه
در
کسب هوا کردن
مرا بر دل غباري نيست از خاک فراموشان
که بي مانع
در
آنجا مي توان خاکي به سر کردن
مشو غافل ز حال زيردستان
در
زبردستي
که سر را پاس مي دارد به زير پا نظر کردن
تو کآخر مي کني خون
در
جگر اميدواران را
دهان تلخ ما شيرين نبايست از ثمر کردن
ز فکر عاقبت دل را چه فارغ بال مي سازد
در
ايام بهاران چون گل رعنا خزان کردن
چه صورت هاي معني آفرين
در
آستين دارد
به رنگ خامه مو صد زبان را يک زبان کردن
اگر روي دلي از کارفرما
در
ميان باشد
به ناخن سنگ را آيينه سيما مي توان کردن
اگر دريوزه همت کني از شوق بي پروا
سفر
در
آب و آتش بي محابا مي توان کردن
در
آن وادي که من طرح شکار افکنده ام صائب
به دام عنکبوتان صيد عنقا مي توان کردن
به خون خوردن اگر قانع شوي از نعمت الوان
چه خونها
در
دل اين چرخ اخضر مي توان کردن
اگر از تهمت خامي نينديشد سپند ما
به دود آه، خون
در
چشم مجمر مي توان کردن
پشيماني ندارد
در
سخن از پاي افتادن
به مژگان چون قلم اين راه را سر مي توان کردن
به اين گرمي که من
در
جستجوي او کمر بستم
چراغ کشته ام از نقش پا بر مي توان کردن
دم مرگ است رويش را به کام دل تماشا کن
ندارد
در
عقب خجلت نگاه واپسين کردن
به خاموشي ز زخم خصم بد گوهر مشو ايمن
که آب تيغ طوفان مي کند
در
وقت خواباندن
دهد هر کس به ريزش دست خود
در
زندگي عادت
به نقد جان به آساني تواند دست افشاندن
بپوشان ديده از خود،
در
حريم وصل محرم شو
که با دريا يکي گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت مي زدايد صحبت پاکان
که
در
گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور مي سازي
اگر داني چه مطلب هاست
در
بي مدعا بودن
به مقدار گراني غوطه
در
گل مي زند لنگر
که گردد قطره دور از قرب دريا از گهر بودن
ميسر نيست بي ابر تنک خورشيد را ديدن
ازان رخسار
در
ايام خط گل مي توان چيدن
نباشد رحم بر افتادگان سر
در
هوايان را
به پاي سرو چون آب روان تا چند غلطيدن؟
مهل خالي ز مي زنهار اي پير مغان خم را
که
در
دل مي خلد جاي فلاطون را تهي ديدن
مشو با بال و پر زنهار از افتادگي غافل
که سر
در
دامن منزل گذارد ره ز خوابيدن
قدح خوب است چنداني که باشد کار با مينا
به کشتي
در
کنار بحر بايد باده نوشيدن!
درين گلشن که دارد آب و رنگش نعل
در
آتش
چو داغ لاله مي بايد به برگ عيش چسبيدن
چه مي پرسي ز من کيفيت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من
در
چشم ماليدن
مده زحمت به ديدن هاي پي
در
پي عزيزان را
که ديدن هاي رسمي نيست جز تکليف واديدن
به ناليدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتي دارم
که از من فوت شد
در
تنگناي بيضه ناليدن
بهار خنده را
در
آستين چون غنچه پنهان کن
که مي شويد رخ گل را به خون بي پرده خنديدن
ز غفلت
در
گذر تا دامن منزل به دست آري
که گردد ره دو چندان از ميان راه خوابيدن
مپيچ اي بي جگر زنهار از تيغ شهادت سر
نفس
در
زير آب زندگي ظلم است دزديدن
زمين گير وطن قدر سبکباري نمي داند
ز بي برگ و نوايي مي توان گل
در
سفر چيدن
چه خونها مي کند
در
دل خس و خار علايق را
ز گلزار جهان دامان خود چون سرو برچيدن
مکش با گريه مستانه
در
پرداز دل زحمت
که بيکارست خار و خس ز راه سيل برچيدن
ز غفلت پهن کردم
در
ره سيل فنا صائب
بساطي را که مي بايست ناافکنده بر چيدن
به دامن برگ عيش از داغ پنهان مي توان چيدن
گل از گلهاي خوشبو
در
گريبان مي توان چيدن
تواني گر به آب حلم کشتن خشم را
در
دل
گل از آتش چو ابراهيم آسان مي توان چيدن
گلي
در
راه ياران گر ز بي برگي نيفشاني
به عذر آن خس وخاري به مژگان مي توان چيدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشي ديده ظاهر
در
ايام خزان گل از گلستان مي توان چيدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان
در
سينه خارا رسانيدن؟
نيارد مرغ پر زد
در
هوا از گرمي خويش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانيدن؟
صفحه قبل
1
...
1523
1524
1525
1526
1527
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن