167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
    بخل در برگ و نوا زنهار با سايل مکن
  • عالم روشن به چشمت زود مي سازد سياه
    پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
  • صبح را رخسار خندان از شفق در خون کشيد
    مد عمر خويش کوتاه از لب خندان مکن
  • در نظر واکردني طي مي شود عمر حباب
    تکيه اي بي مغز بر عمر سبک جولان مکن
  • مي نشيند زود در گل کشتي سنگين رکاب
    تکيه بر سيم و زر بسيار چون قارون مکن
  • اشک خونين در قفا دارد وداع رنگ و بو
    خانه اي کز وي برون خواهي شدن رنگين مکن
  • نان جو خور، در بهشت سير چشمي سير کن
    دل چو گندم چاک بهر خوشه پروين مکن
  • در نمي گيرد به ارباب خرد افسون عشق
    گر نه اي بيکار، خون مرده را تلقين مکن
  • شکر اين معني که داري در حريم غنچه راه
    از قفس پاي خود اي باد صبا کوته مکن
  • از ره بيچارگي مي آرمش در دام خويش
    گر به گردون مي رود آن چاره ساز از دست من
  • در جواني مي گذشت از سنگ خارا ناله ام
    تير بي پر شد ز قد چون کمان فرياد من
  • يک نوا دارم ولي چون بلبل از نيرنگ گل
    جلوه ديگر کند در هر دهان فرياد من
  • کي چنين آواره مي شد فکر من هر جانبي؟
    مستمع مي يافت گر در اصفهان فرياد من
  • گرم چون خورشيد يک بار از در ياري درآ
    سرمه اي شد چشم روزن ها ز آه و دود من
  • سرو و شمشاد و صنوبر پايکوبان مي شوند
    هر که خواند در چمن يک مصرع از افکار من
  • دست گلچين غنچه از جوش بهاران مي شود
    ورنه چوب منع را ره نيست در گلزار من
  • از پشيماني لب خود را به دندان مي گزد
    هر که اندازد ز ناداني گره در کار من
  • نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
    تير يک ترکش ز همواري بود افکار من
  • از غزل پر کن بود ديوان من صائب تهي
    سبزه بيگانه را ره نيست در گلزار من
  • هيچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
    قطره مي زد در رکاب سيل دايم خار من
  • خاکيان بي بصيرت را نمي آرد به شور
    ورنه مي ريزد نمک در چشم اختر شور من
  • جاي حيرت نيست گر در خم نمي گيرد قرار
    پاره شد زنجير تاک از باده پر زور من
  • گر چه از داغ است در زير سياهي سينه ام
    آب مي گردد به چشم آفتاب از نور من
  • گر چنين صائب جنون من ترقي مي کند
    حلقه ها در گوش مجنون مي کشد زنجير من
  • آه بي تأثير من در زير لب باشد مدام
    از کجي بيرون نمي آيد ز ترکش تير من
  • شاهد خامي است دست پا زدن در بند عشق
    برنمي خيزد صدا چون جوهر از زنجير من
  • مي کنم صائب قضا گر عمر کوتاهي نکرد
    آنچه فوت از زندگي در شادماني شد ز من
  • در کنار گل چو شبنم جاي خود وا مي کنم
    سينه بر خاشاک ماليدن نمي آيد ز من
  • در شبستاني که دارد صد سمندر هر شرار
    شد ز بي پروانگي ها تير بي پر شمع من
  • سرد مهري صائب از جا درنمي آرد مرا
    در گذار باد مي سوزد به لنگر شمع من
  • ديده ام در بي پر و بالي گشاد خويش را
    ناخن پرواز نگشايد گره از بال من
  • گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
    کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
  • هديه اي اهل هنر را به ز عيب خويش نيست
    عيبجو بيهوده افتاده است در دنبال من
  • چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
    بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من
  • سينه اي چون صبح مي خواهد قبول داغ عشق
    در زمين پاک ريزد تخم را دهقان من
  • شير ناخن مي گذارد، بال مي ريزد عقاب
    از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
  • اهل معني گر چه خاموشند از تحسين من
    غوطه در خون مي زنند از معني رنگين من
  • مي کند در پرده دل سير دايم آه من
    تا کسي واقف نگردد از غم جانکاه من
  • فکر دنيا ره ندارد در دل روشن مرا
    اين کلف را شسته است از چهره خود ماه من
  • بس که دارد ناتواني ريشه در اعضاي من
    سايه همچون دام مي پيچد به دست و پاي من
  • زلف ماتم ديدگان را شانه اي در کار نيست
    دست کوته دار اي مهر از شب يلداي من
  • سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
    شيشه مي مي کشد قد در کنار جوي من
  • مي زند از گريه موج خوشدلي ابروي من
    آب چون شمشير جوهر مي شود در جوي من
  • عطسه مغز عندليبان را پريشان کرده است
    گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوي من
  • بس که از غيرت فرو خوردم سرشک تلخ را
    در گره دارد چو مژگان گريه اي هر موي من
  • بس که از پهلونشينان زخم منکر خورده ام
    مي خلد بند قبا چون تير در پهلوي من
  • اين جواب آن غزل صائب که مي گويد رشيد
    در قفس افتد اگر رنگي پرد از روي من
  • من که در دستم کمان آسمان ها بود نرم
    سست گرديد از کمان سخت او بازوي من
  • عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
    راست سازد قد غبار کلفتي در انجمن
  • مي خلد در ديده اش خار ندامت عاقبت
    راه پيمايي که از پا خار مي آرد برون
  • ناله ني از جگرها آه مي آرد برون
    يوسفي در هر نفس از چاه مي آرد برون
  • در تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
    چرخ گويا بيژني از چاه مي آرد برون
  • دل به رغبت چون گهر در رشته جان مي کشد
    هر گره کز زلف و کاکل شانه مي آرد برون
  • کيست ديگر در دل من گرم سازد جاي خويش؟
    سيل بال و پر درين ويرانه مي آرد برون
  • موج بي آرام باشد بحر تا در شورش است
    نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آيد برون؟
  • جان قدسي روز خوش در پيکر خاکي نديد
    اين سزاي آن پري کز کوه قاف آيد برون
  • عيش صافي در بساط گردش افلاک نيست
    چون مي از ميناي بر هم خورده صاف آيد برون؟
  • آن نگاه شرمگين نگذاشت جان در هيچ کس
    آه ازان روزي که اين تيغ از غلاف آيد برون
  • در غريبي مي شود رنگين سخن بيش از وطن
    سرخ رو گردد چو شمشير از غلاف آيد برون
  • حسن کامل مي شود در پرده شرم و حيا
    از ته اين ابر ماه نو تمام آيد برون
  • ديدن پنهان او نگذاشت در من زندگي
    آه ازان روزي که اين تيغ از نيام آيد برون
  • راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تير
    چون به عزم صيد، آن ابرو کمان آيد برون
  • عقل در هر آب سهلي دست و پا گم مي کند
    عشق صائب سالم از غرقاب مي آيد برون
  • بستن لب بر در روزي کند کار کليد
    کوزه از خم پر شراب ناب مي آيد برون
  • بس که از سوز دلم ديوار و در تفسيده است
    خشک از ويرانه ام سيلاب مي آيد برون
  • روزيش خون جگر مي گردد از درياي شير
    هر که بي مي در شب مهتاب مي آيد برون
  • در دل سنگين شيرين جاي خود وا مي کند
    هر شرر کز تيشه فرهاد مي آيد برون
  • از در و ديوار محنت خانه من چون جرس
    صائب از شور جنون فرياد مي آيد برون
  • عندليبي را که سر در زير بال خود کشيد
    برگ عيش از غنچه منقار مي آيد برون
  • مرغ زيرک کم فتد در حلقه دامي دو بار
    برنگردد نغمه اي کز تار مي آيد برون
  • آه ما صائب نماند تا قيامت در جگر
    از نيام اين تيغ بي زنهار مي آيد برون
  • پرده عيب کسان را هر که اينجا مي درد
    بي کفن در روز حشر از گور مي آيد برون
  • حرص مردم در کهنسالي دو بالا مي شود
    بال و پر وقت رحيل از مور مي آيد برون
  • نيست مهر مادري در طينت گردون، چرا
    صبح را بي خود ز پستان شير مي آيد برون؟
  • آنچه من از شکوه در دل بر سر هم چيده ام
    کي زبان از عهده تقرير مي آيد برون؟
  • نام شاهان از اثر در دور مي ماند مدام
    از لب جام جم اين آواز مي آيد برون
  • ديده هاي پاک، تر دست است در ايجاد حسن
    هاله را اينجا مه از آغوش مي آيد برون
  • نيست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهي
    نقش شيرين بي حجاب از سنگ مي آيد برون
  • تا قيامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
    عاقبت از زير ابر اين ماه مي آيد برون
  • چون حبابي مي تواند بحر را در بر کشيد؟
    از تماشاي تو کي نظاره مي آيد برون؟
  • در شبستان که بوده است و کجا مي خورده است؟
    آفتاب امروز خوش مستانه مي آيد برون
  • هر کسي در عالم خود شهريار عالم است
    واي بر جغدي که از ويرانه مي آيد برون
  • گر چه دارد شوخي ما برق را در پيچ و تاب
    از لب ما خنده بيجا نمي آيد برون
  • راه جان بخشي بر آن لب شرم نتوانست بست
    هر چه در گوهر بود مي آيد از گوهر برون
  • در دل تاريک حرف تلخ را تأثير نيست
    کي رود خامي به جوش بحر از عنبر برون؟
  • چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سياه
    صبح اگر از يک گريبان با تو آرد سر برون
  • از عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نيل
    تا ز مستي چاک زد آن سيم پيکر پيرهن
  • از لطافت معني نازک نمي آيد به چشم
    کاش آن سيمين بدن مي داشت در بر پيرهن
  • پرتو مهتاب مي سازد کتان را تار و مار
    کي شود پوشيده آن سيمين بدن در پيرهن؟
  • شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
    از کف خود مي کنم چون بحر در بر پيرهن
  • مي توان رفت از فلک بيرون به دست افشاندني
    در نگين دان تا به کي باشي حصاري چون نگين؟
  • پايکوبان شو، ببين در زير پا افلاک را
    دست بالا کن، جهان را زير دست خود ببين
  • مي ز خون خود کن و مطرب ز بال خويشتن
    کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دين
  • پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
    حسن در هر جا که سازد چهره از مي آتشين
  • گر سر خورشيد را بيند به زير پاي خويش
    آب در چشمش نمي گردد، چه بي پرواست اين؟
  • آن کف نظارگي، اين از دو عالم مي برد
    در ميان اين دو يوسف فرق اي بينا ببين
  • در چنين وقتي که از خط صبح محشر مي دمد
    چشم خواب آلود آن معشوق بي پروا ببين
  • سير سيل نوبهاران بر فراز پل خوش است
    در جهان آب و گل شور حقيقت را ببين
  • مي توان در پرده حسن يار را بي پرده ديد
    صائب از ارباب معني باش و صورت را ببين
  • جلوه بي پرده مي سوزد پر و بال نگاه
    در ته ابر تنک خورشيد تابان را ببين