نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
بخل
در
برگ و نوا زنهار با سايل مکن
عالم روشن به چشمت زود مي سازد سياه
پشت خود خم
در
تلاش نام چون خاتم مکن
صبح را رخسار خندان از شفق
در
خون کشيد
مد عمر خويش کوتاه از لب خندان مکن
در
نظر واکردني طي مي شود عمر حباب
تکيه اي بي مغز بر عمر سبک جولان مکن
مي نشيند زود
در
گل کشتي سنگين رکاب
تکيه بر سيم و زر بسيار چون قارون مکن
اشک خونين
در
قفا دارد وداع رنگ و بو
خانه اي کز وي برون خواهي شدن رنگين مکن
نان جو خور،
در
بهشت سير چشمي سير کن
دل چو گندم چاک بهر خوشه پروين مکن
در
نمي گيرد به ارباب خرد افسون عشق
گر نه اي بيکار، خون مرده را تلقين مکن
شکر اين معني که داري
در
حريم غنچه راه
از قفس پاي خود اي باد صبا کوته مکن
از ره بيچارگي مي آرمش
در
دام خويش
گر به گردون مي رود آن چاره ساز از دست من
در
جواني مي گذشت از سنگ خارا ناله ام
تير بي پر شد ز قد چون کمان فرياد من
يک نوا دارم ولي چون بلبل از نيرنگ گل
جلوه ديگر کند
در
هر دهان فرياد من
کي چنين آواره مي شد فکر من هر جانبي؟
مستمع مي يافت گر
در
اصفهان فرياد من
گرم چون خورشيد يک بار از
در
ياري درآ
سرمه اي شد چشم روزن ها ز آه و دود من
سرو و شمشاد و صنوبر پايکوبان مي شوند
هر که خواند
در
چمن يک مصرع از افکار من
دست گلچين غنچه از جوش بهاران مي شود
ورنه چوب منع را ره نيست
در
گلزار من
از پشيماني لب خود را به دندان مي گزد
هر که اندازد ز ناداني گره
در
کار من
نست چون مژگان بلند و پست
در
گفتار من
تير يک ترکش ز همواري بود افکار من
از غزل پر کن بود ديوان من صائب تهي
سبزه بيگانه را ره نيست
در
گلزار من
هيچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره مي زد
در
رکاب سيل دايم خار من
خاکيان بي بصيرت را نمي آرد به شور
ورنه مي ريزد نمک
در
چشم اختر شور من
جاي حيرت نيست گر
در
خم نمي گيرد قرار
پاره شد زنجير تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است
در
زير سياهي سينه ام
آب مي گردد به چشم آفتاب از نور من
گر چنين صائب جنون من ترقي مي کند
حلقه ها
در
گوش مجنون مي کشد زنجير من
آه بي تأثير من
در
زير لب باشد مدام
از کجي بيرون نمي آيد ز ترکش تير من
شاهد خامي است دست پا زدن
در
بند عشق
برنمي خيزد صدا چون جوهر از زنجير من
مي کنم صائب قضا گر عمر کوتاهي نکرد
آنچه فوت از زندگي
در
شادماني شد ز من
در
کنار گل چو شبنم جاي خود وا مي کنم
سينه بر خاشاک ماليدن نمي آيد ز من
در
شبستاني که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بي پروانگي ها تير بي پر شمع من
سرد مهري صائب از جا درنمي آرد مرا
در
گذار باد مي سوزد به لنگر شمع من
ديده ام
در
بي پر و بالي گشاد خويش را
ناخن پرواز نگشايد گره از بال من
گر چه ساغر
در
خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هديه اي اهل هنر را به ز عيب خويش نيست
عيبجو بيهوده افتاده است
در
دنبال من
چون رگ سنگ است صائب
در
نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من
سينه اي چون صبح مي خواهد قبول داغ عشق
در
زمين پاک ريزد تخم را دهقان من
شير ناخن مي گذارد، بال مي ريزد عقاب
از شکوه عشق
در
بوم و بر مجنون من
اهل معني گر چه خاموشند از تحسين من
غوطه
در
خون مي زنند از معني رنگين من
مي کند
در
پرده دل سير دايم آه من
تا کسي واقف نگردد از غم جانکاه من
فکر دنيا ره ندارد
در
دل روشن مرا
اين کلف را شسته است از چهره خود ماه من
بس که دارد ناتواني ريشه
در
اعضاي من
سايه همچون دام مي پيچد به دست و پاي من
زلف ماتم ديدگان را شانه اي
در
کار نيست
دست کوته دار اي مهر از شب يلداي من
سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شيشه مي مي کشد قد
در
کنار جوي من
مي زند از گريه موج خوشدلي ابروي من
آب چون شمشير جوهر مي شود
در
جوي من
عطسه مغز عندليبان را پريشان کرده است
گر چه پنهان است
در
صد پرده چون گل بوي من
بس که از غيرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در
گره دارد چو مژگان گريه اي هر موي من
بس که از پهلونشينان زخم منکر خورده ام
مي خلد بند قبا چون تير
در
پهلوي من
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد رشيد
در
قفس افتد اگر رنگي پرد از روي من
من که
در
دستم کمان آسمان ها بود نرم
سست گرديد از کمان سخت او بازوي من
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتي
در
انجمن
مي خلد
در
ديده اش خار ندامت عاقبت
راه پيمايي که از پا خار مي آرد برون
ناله ني از جگرها آه مي آرد برون
يوسفي
در
هر نفس از چاه مي آرد برون
در
تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
چرخ گويا بيژني از چاه مي آرد برون
دل به رغبت چون گهر
در
رشته جان مي کشد
هر گره کز زلف و کاکل شانه مي آرد برون
کيست ديگر
در
دل من گرم سازد جاي خويش؟
سيل بال و پر درين ويرانه مي آرد برون
موج بي آرام باشد بحر تا
در
شورش است
نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آيد برون؟
جان قدسي روز خوش
در
پيکر خاکي نديد
اين سزاي آن پري کز کوه قاف آيد برون
عيش صافي
در
بساط گردش افلاک نيست
چون مي از ميناي بر هم خورده صاف آيد برون؟
آن نگاه شرمگين نگذاشت جان
در
هيچ کس
آه ازان روزي که اين تيغ از غلاف آيد برون
در
غريبي مي شود رنگين سخن بيش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشير از غلاف آيد برون
حسن کامل مي شود
در
پرده شرم و حيا
از ته اين ابر ماه نو تمام آيد برون
ديدن پنهان او نگذاشت
در
من زندگي
آه ازان روزي که اين تيغ از نيام آيد برون
راست سازد
در
کمان آهو نفس را همچو تير
چون به عزم صيد، آن ابرو کمان آيد برون
عقل
در
هر آب سهلي دست و پا گم مي کند
عشق صائب سالم از غرقاب مي آيد برون
بستن لب بر
در
روزي کند کار کليد
کوزه از خم پر شراب ناب مي آيد برون
بس که از سوز دلم ديوار و
در
تفسيده است
خشک از ويرانه ام سيلاب مي آيد برون
روزيش خون جگر مي گردد از درياي شير
هر که بي مي
در
شب مهتاب مي آيد برون
در
دل سنگين شيرين جاي خود وا مي کند
هر شرر کز تيشه فرهاد مي آيد برون
از
در
و ديوار محنت خانه من چون جرس
صائب از شور جنون فرياد مي آيد برون
عندليبي را که سر
در
زير بال خود کشيد
برگ عيش از غنچه منقار مي آيد برون
مرغ زيرک کم فتد
در
حلقه دامي دو بار
برنگردد نغمه اي کز تار مي آيد برون
آه ما صائب نماند تا قيامت
در
جگر
از نيام اين تيغ بي زنهار مي آيد برون
پرده عيب کسان را هر که اينجا مي درد
بي کفن
در
روز حشر از گور مي آيد برون
حرص مردم
در
کهنسالي دو بالا مي شود
بال و پر وقت رحيل از مور مي آيد برون
نيست مهر مادري
در
طينت گردون، چرا
صبح را بي خود ز پستان شير مي آيد برون؟
آنچه من از شکوه
در
دل بر سر هم چيده ام
کي زبان از عهده تقرير مي آيد برون؟
نام شاهان از اثر
در
دور مي ماند مدام
از لب جام جم اين آواز مي آيد برون
ديده هاي پاک، تر دست است
در
ايجاد حسن
هاله را اينجا مه از آغوش مي آيد برون
نيست چون فرهاد اگر
در
جذب عاشق کوتهي
نقش شيرين بي حجاب از سنگ مي آيد برون
تا قيامت دل نخواهد ماند
در
زندان جسم
عاقبت از زير ابر اين ماه مي آيد برون
چون حبابي مي تواند بحر را
در
بر کشيد؟
از تماشاي تو کي نظاره مي آيد برون؟
در
شبستان که بوده است و کجا مي خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه مي آيد برون
هر کسي
در
عالم خود شهريار عالم است
واي بر جغدي که از ويرانه مي آيد برون
گر چه دارد شوخي ما برق را
در
پيچ و تاب
از لب ما خنده بيجا نمي آيد برون
راه جان بخشي بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه
در
گوهر بود مي آيد از گوهر برون
در
دل تاريک حرف تلخ را تأثير نيست
کي رود خامي به جوش بحر از عنبر برون؟
چون چراغ روز
در
چشمش جهان گردد سياه
صبح اگر از يک گريبان با تو آرد سر برون
از عرق زد ماه کنعان غوطه ها
در
رود نيل
تا ز مستي چاک زد آن سيم پيکر پيرهن
از لطافت معني نازک نمي آيد به چشم
کاش آن سيمين بدن مي داشت
در
بر پيرهن
پرتو مهتاب مي سازد کتان را تار و مار
کي شود پوشيده آن سيمين بدن
در
پيرهن؟
شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
از کف خود مي کنم چون بحر
در
بر پيرهن
مي توان رفت از فلک بيرون به دست افشاندني
در
نگين دان تا به کي باشي حصاري چون نگين؟
پايکوبان شو، ببين
در
زير پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زير دست خود ببين
مي ز خون خود کن و مطرب ز بال خويشتن
کم مباش از مرغ بسمل
در
شهادتگاه دين
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن
در
هر جا که سازد چهره از مي آتشين
گر سر خورشيد را بيند به زير پاي خويش
آب
در
چشمش نمي گردد، چه بي پرواست اين؟
آن کف نظارگي، اين از دو عالم مي برد
در
ميان اين دو يوسف فرق اي بينا ببين
در
چنين وقتي که از خط صبح محشر مي دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بي پروا ببين
سير سيل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در
جهان آب و گل شور حقيقت را ببين
مي توان
در
پرده حسن يار را بي پرده ديد
صائب از ارباب معني باش و صورت را ببين
جلوه بي پرده مي سوزد پر و بال نگاه
در
ته ابر تنک خورشيد تابان را ببين
صفحه قبل
1
...
1522
1523
1524
1525
1526
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن