167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در آستين همت گردون جناب ماست
    دستي که خط به صفحه بال هماکشيد
  • در وصل ازو توقع مکتوب مي کنم
    بيطاقتي مرا به ديار دگر کشيد
  • از گوشمال حادثه محنت نمي کشد
    در طفلي آن پسر که جفاي پدر کشيد
  • گرد کدورتي که ز اغيار داشتم
    ديوار در ميان من ودلستان کشيد
  • صائب بغير گوشه دل نيست در جهان
    امروز گوشه اي که نفس مي توان کشيد
  • در تنگناي خاک همين گوشه دل است
    امروز گوشه اي که نفس مي توان کشيد
  • صياد عشق اگر نگشايد در قفس
    خود را ز بال خود به قفس مي توان کشيد
  • گر صادق است تشنگي عشق در جگر
    بحر محيط را به نفس مي توان کشيد
  • مطلق عنان کند سفر آب موج را
    در مي کجا عنان هوس مي توان کشيد
  • در پرده هاي گوش گل از ناز ره نيافت
    فرياد من که گوش کر باغبان شنيد
  • در هر دلي که حسن گلو سوز او گذشت
    بوي کباب از نفسش مي توان شنيد
  • در جلوه گاه حسن تو از موجه سراب
    جوش نشاط آب بقا مي توان شنيد
  • بوي بهشت را که زمين گير محشرست
    امروز در مقام رضا مي توان شنيد
  • چون تاک سر ز کوچه مستي برآوريد
    تا دست حلقه در کمر هر شجر کنيد
  • ديديد پشت و روي ورقهاي آسمان
    يک بار هم در آينه دل نظر کنيد
  • تيز قضا ز جوشن تسليم نگذرد
    در زير تيغ حادثه گردن سپر کنيد
  • در وقت خويش لب بگشاييد چون صدف
    ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنيد
  • هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
    شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
  • از سينه برآيد دل پر آبله صائب
    در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
  • شوريده نمي خواست اگر عشق جهان را
    در کوچه وبازار مرا بهر چه سر داد
  • تا هست نمي در قدح آبله دل
    نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
  • در ساغر چشم است مي طفل مزاجي
    افسانه حريف دل بيدار نگردد
  • از سرکشي نفس شود زير و زبر جسم
    در خانه نگهبان سگ ديوانه نگردد
  • خال لب او چون خط شبرنگ برآورد
    در کان نمک سبز اگر دانه نگردد
  • چون فاخته مرغي که ز کوته نظران نيست
    در بيضه سر از حلقه فتراک برآرد
  • پيداست چه گل چيند ازين باغچه صائب
    دستي که در ايام خزان تاک برآرد
  • وقت است درين انجمن از تنگدليها
    چون پسته زبان در دهنم زنگ برآرد
  • آن کس که تمناي برو دوش تو دارد
    گر خاک شوددست در آغوش تو دارد
  • بر چهره خورشيد فروغ تو گواه است
    اين چشم پر آبي که در گوش تو دارد
  • در دولت بيدار دهد غوطه جهان را
    فيضي که دم صبح بنا گوش تو دارد
  • شوري که قيامت بودش غاشيه بر دوش
    در زير علم سرو قباپوش تو دارد
  • چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
    در بزم جهان هرکه زبان گله دارد
  • مشتاب در ين ره که نفس سوختگانند
    هر لاله دلسوخته کاين مرحله دارد
  • در سلسله اشک بود گوهر مقصود
    گر هست ز يوسف خبر اين قافله دارد
  • بر در يتيم است صدف دامن مادر
    يوسف عبث از تنگي زندان گله دارد
  • در عالم حيرت بود آرامي اگر هست
    صائب عبث از ديده حيران گله دارد
  • همصحبتي ساده دلان صيقل روح است
    بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
  • بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
    در دل سيهان ناله اثر هيچ ندارد
  • در عالم حيرت نبود تفرقه را راه
    محو تو زکونين خبر هيچ ندارد
  • در خامه قدرت دو زباني نتوان يافت
    تغيير قلم نسخه ايجاد ندارد
  • از گريه ما نرم نگرديد دل صبح
    در شوره زمين آب گهر سود ندارد
  • در ملک صباحت نتوان يافت ملاحت
    اين لاله ستان داغ نمکسود ندارد
  • تا چند به مويي دلم آويخته باشد
    واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
  • در حلقه اين زهر فروشان نتوان يافت
    يک سبحه که شيرازه زنار ندارد
  • هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآيي
    دل بردن ما اين همه در کار ندارد
  • در هر شکن زلف گرهگير تو دامي است
    اين سلسله يک حلقه بيکار ندارد
  • ما گوشه نشينان چمن آراي خياليم
    در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
  • در ملک رضا زخم زبان سايه بيدست
    سرتاسر اين باديه يک خار ندارد
  • در شعله بود نور به اندازه روغن
    هر ديده که بي اشک بود نور ندارد
  • در پله معراج رسد گوي ز چوگان
    از دار محابا سر منصور ندارد