نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
آستين همت گردون جناب ماست
دستي که خط به صفحه بال هماکشيد
در
وصل ازو توقع مکتوب مي کنم
بيطاقتي مرا به ديار دگر کشيد
از گوشمال حادثه محنت نمي کشد
در
طفلي آن پسر که جفاي پدر کشيد
گرد کدورتي که ز اغيار داشتم
ديوار
در
ميان من ودلستان کشيد
صائب بغير گوشه دل نيست
در
جهان
امروز گوشه اي که نفس مي توان کشيد
در
تنگناي خاک همين گوشه دل است
امروز گوشه اي که نفس مي توان کشيد
صياد عشق اگر نگشايد
در
قفس
خود را ز بال خود به قفس مي توان کشيد
گر صادق است تشنگي عشق
در
جگر
بحر محيط را به نفس مي توان کشيد
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در
مي کجا عنان هوس مي توان کشيد
در
پرده هاي گوش گل از ناز ره نيافت
فرياد من که گوش کر باغبان شنيد
در
هر دلي که حسن گلو سوز او گذشت
بوي کباب از نفسش مي توان شنيد
در
جلوه گاه حسن تو از موجه سراب
جوش نشاط آب بقا مي توان شنيد
بوي بهشت را که زمين گير محشرست
امروز
در
مقام رضا مي توان شنيد
چون تاک سر ز کوچه مستي برآوريد
تا دست حلقه
در
کمر هر شجر کنيد
ديديد پشت و روي ورقهاي آسمان
يک بار هم
در
آينه دل نظر کنيد
تيز قضا ز جوشن تسليم نگذرد
در
زير تيغ حادثه گردن سپر کنيد
در
وقت خويش لب بگشاييد چون صدف
ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنيد
هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز ومرا
در
جگر افتاد
از سينه برآيد دل پر آبله صائب
در
بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
شوريده نمي خواست اگر عشق جهان را
در
کوچه وبازار مرا بهر چه سر داد
تا هست نمي
در
قدح آبله دل
نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
در
ساغر چشم است مي طفل مزاجي
افسانه حريف دل بيدار نگردد
از سرکشي نفس شود زير و زبر جسم
در
خانه نگهبان سگ ديوانه نگردد
خال لب او چون خط شبرنگ برآورد
در
کان نمک سبز اگر دانه نگردد
چون فاخته مرغي که ز کوته نظران نيست
در
بيضه سر از حلقه فتراک برآرد
پيداست چه گل چيند ازين باغچه صائب
دستي که
در
ايام خزان تاک برآرد
وقت است درين انجمن از تنگدليها
چون پسته زبان
در
دهنم زنگ برآرد
آن کس که تمناي برو دوش تو دارد
گر خاک شوددست
در
آغوش تو دارد
بر چهره خورشيد فروغ تو گواه است
اين چشم پر آبي که
در
گوش تو دارد
در
دولت بيدار دهد غوطه جهان را
فيضي که دم صبح بنا گوش تو دارد
شوري که قيامت بودش غاشيه بر دوش
در
زير علم سرو قباپوش تو دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در
بزم جهان هرکه زبان گله دارد
مشتاب
در
ين ره که نفس سوختگانند
هر لاله دلسوخته کاين مرحله دارد
در
سلسله اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز يوسف خبر اين قافله دارد
بر
در
يتيم است صدف دامن مادر
يوسف عبث از تنگي زندان گله دارد
در
عالم حيرت بود آرامي اگر هست
صائب عبث از ديده حيران گله دارد
همصحبتي ساده دلان صيقل روح است
بر
در
زن ازان خانه که مهتاب ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در
دل سيهان ناله اثر هيچ ندارد
در
عالم حيرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونين خبر هيچ ندارد
در
خامه قدرت دو زباني نتوان يافت
تغيير قلم نسخه ايجاد ندارد
از گريه ما نرم نگرديد دل صبح
در
شوره زمين آب گهر سود ندارد
در
ملک صباحت نتوان يافت ملاحت
اين لاله ستان داغ نمکسود ندارد
تا چند به مويي دلم آويخته باشد
واپس ده اگر زلف تو
در
کار ندارد
در
حلقه اين زهر فروشان نتوان يافت
يک سبحه که شيرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآيي
دل بردن ما اين همه
در
کار ندارد
در
هر شکن زلف گرهگير تو دامي است
اين سلسله يک حلقه بيکار ندارد
ما گوشه نشينان چمن آراي خياليم
در
خلوت ما نکهت گل بار ندارد
در
ملک رضا زخم زبان سايه بيدست
سرتاسر اين باديه يک خار ندارد
در
شعله بود نور به اندازه روغن
هر ديده که بي اشک بود نور ندارد
در
پله معراج رسد گوي ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
صفحه قبل
1
...
1521
1522
1523
1524
1525
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن