167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • عقل ريا پيشه را خوار بهشتيم زود
    نفس بدانديش را در سقر انداخيتم
  • ياد سپاهان ميار، هيچ، که ما سرمه وار
    خاک درش، اوحدي، در بصر انداختيم
  • در دل ما هر کس آمدي و نشستي
    دل به تو پرداختيم وز همه رستيم
  • اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بينند؟
    در صدر نشين، تا بت مشهور پرستيم
  • هم صورت او از همه نقشي بشنيديم
    هم لهجه او در همه آواز بديديم
  • چون شمع به يک لمعه گران نور نموديم
    صد بار زبان در دهن گاز بديديم
  • از عجز بدين در ننهادست کسي پاي
    ما سر بنهاديم چو اعجاز بديديم
  • روزي به بزم و مجلس ما در نيامدي
    تا بنگري که: بي تو چه خونابه ميخوريم؟
  • از ما کسي به هيچ مسلمان خبر نکرد:
    کامروز مدتيست که در بند کافريم
  • از بهر فرستان اين قصه بر تو
    پيوسته دوان در طلب پيک و دبيريم
  • در شهر طبيبيست که داند همه رنجي
    او نيز ندانست که: مجروح چه تيريم؟
  • سر فرزند درين خانه نشد پيدا، ليک
    چون به آن خانه در آييم ز بابا پرسيم
  • چو باز مرغ دل ما هواي او دارد
    ضرورتست که: چون مرغ در هوا برويم
  • زان چهره چون ياد آورم،در گور، بعد از سالها
    اشکم بروياند علف، آهم بسوزاند کفن
  • لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
    غنچه خزيد در قبا، گل بدريد پيرهن
  • غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
    زنده دلي، مکن نهان، روي چو مرده در کفن
  • جان من چون پر شد از سوداي او
    بعد ازين جانم نگنجد در بدن
  • گر نبودي چهره او در نقاب
    عذر من روشن شدي بر مرد و زن
  • جمله او باشم، چو بنشينم به فکر
    نام او گويم، چو آيم در سخن
  • او به رعنايي چنان بر کرده سر
    من به تنهايي چنين در داده تن
  • در غم او،اوحدي، فرياد کن
    اوحدي را عشق او بنياد کن
  • بيار شيره و پرکن شراب و نقل بنه
    بريز سوسن و گل بر در سرا بستان
  • در آن زمان که زما دادها ستاني باز
    نشاط عشق، خدايا، ز اوحدي مستان
  • چنان با آتش عشقت دلم آميزشي دارد
    که آتش در نياميزد چنان با عود عطاران
  • دلها بربودند و برفتند سواران
    ما پاي به گل در شده زين اشک چو باران