نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
بر کوه و دشت جلوه من جاي تنگ داشت
چون سيل
در
محيط تو بي دست و پا شدم
تا کي چو سرو دست توان داشت
در
بغل؟
از بي بري به خار گلشن گران شدم
آن کعبه را که مي طلبيدم به صد نياز
در
پيش چشم بود چو بي جستجو شدم
غافل که غوطه
در
جگر خاک مي زند
آن ساده دل که گرد ز رخ مي فشاندم
در
کام شير مانده ام از دعوي خودي
خضر من است هر که ز خود مي رهاندم
از چشم و دل مپرس که
در
اولين نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
چون موج
در
ميان ز کنارم کشد محيط
هر چند خويش را به کنار از ميان کشم
از بوسه غير دلزده گرديده است و من
در
فکر اين که چون زلب او سخن کشم
مژگان صفت به ديده خود جاي مي دهم
از پاي هر که
در
ره او خار مي کشم
آورده ام ز هر دو جهان روي خود به دل
در
نقطه سير گردش پرگار مي کنم
سنگين کند ز گوش گران بار درد من
در
پيش هر که درد دل آغاز مي کنم
بر هر زمين که مي رسم، از پيچ و تاب خويش
دامي ز شوق صيد تو
در
خاک مي کنم
در
باغ بي تو هر قدح خون که مي خورم
دست و دهن به دامن گل پاک مي کنم
در
کام بي نيازي من آب و خون يکي است
نفي خزف ز پاکي گوهر نمي کنم
چندان که
در
بساط جهان مي کنم نظر
جز سنگ و شيشه نيست دو دل مهربان هم
هر چند خون شود به مقامي نمي رسد
اين شيشه ها که
در
ره دل ما شکسته ايم
گر دست ما تهي است ز سيم و زر نثار
از چهره آستان تو
در
زر گرفته ايم
از پيچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جاي
در
دل گوهر گرفته ايم
از زندگي است يک دو نفس
در
بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پير زاده ايم
ابروي قبله
در
گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ايم
صلح از فلک به ديده بيدار کرده ايم
رو
در
صفا و پشت به زنگار کرده ايم
زيبا و زشت
در
نظر ما يکي شده است
تا خويش را چو آينه هموار کرده ايم
ما رنگ گل ز بوي گل ادراک کرده ايم
سير بهار
در
خس و خاشاک کرده ايم
ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم
در
دست ديگران گلي از دور ديده ايم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در
يک پياله کرده و بر سر کشيده ايم
ما با خيال ساخته ايم از وصال دوست
سر
در
حضور گل به ته پر کشيده ايم
در
پرده دل است شب و روز عيش ما
دايم چو غنچه سر به ته پر کشيده ايم
هرگز ز پيش چشم چو مژگان نمي رود
خاري که
در
ره تو ز پا بر کشيده ايم
خون همچو نافه
در
تن ما مشک مي شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشيده ايم
از ما مپرس حاصل مرگ و حيات را
در
زندگي به خواب و به مردن فسانه ايم
چون زلف هر که را که فتد کار
در
گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ايم
از گوشه اي که نيست
در
او ره خيال را
ما فيض گوشه دهن يار مي بريم
در
دست ما ز مال جهان نيست خرده اي
دايم خبر به خانه ز بازار مي بريم
در
دست و پا زدن گرو از موج مي بريم
دانسته ايم اگر چه به ساحل نمي رسيم
خوني که بود
در
تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمي رسيم
چون گل ز دامن تر ما آب مي چکد
عمري است گر چه
در
ته دامان آتشيم
قانع ز گل نه ايم به بويي چو عندليب
ما سرو را چو فاخته
در
زير پر کشيم
ظلم است هر چه
در
خم مي غير مي کنند
جاي شراب را به فلاطون نمي دهيم
از ساده دلي ريشه کند
در
جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حياتم
آه اين چه حجاب است که از شرم رخ تو
در
خانه خود روي به ديوار نشينم
در
فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده اي از عقده گشايم
اگر چه روي مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که
در
دل آتش نکرد اشک کبابم
ز خشک مغزي ميناچه خون که
در
جگرم نيست
خوش آن زمان که به ميناي غنچه بود گلابم
اميد هست که
در
حشر زرد روي نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
به من چگونه رسد پيچ و تاب موي
در
آتش؟
که من ز موي ميان مشق پيچ و تاب گرفتم
به روي من
در
اميد هر که بست ز مردم
من از گشايش توفيق فتح باب گرفتم
ز فکر صائب من کاينات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر
در
قدح شراب ندارم
در
زير تيغ دايم خون مي خورد ز خجلت
هر کس به برگ سبزي شد شرمسار مردم
رازي که
در
دلم هست صائب ز طينت پاک
چون آب مي توان خواند از صفحه جبينم
برق
در
جستن من گو نفس خويش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان يافت سراغم
باز مي گردد به جان بي نفس سوي عدم
هر که
در
ملک وجود آيد ز روشن گوهران
همچو آب گوهر از موج حوادث ايمن است
هر که را
در
عالم آب است کوته تر زبان
قلقل مينا مرا
در
چشم مي ريزد نمک
خواب هر چند از صداي آب مي گردد گران
از گرانجاني
در
آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسيار مي گردد گران
آب اگر
در
نوبهاران مي چکيد از روي باغ
مي چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
از رخ زرين، بساط خاک را
در
يک نفس
آسمان پر ز اختر مي کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمين کان طلاست
خرقه صد پاره
در
بر مي کند فصل خزان
برگها را مي کند
در
کف زدن بي اختيار
چون سماع بيخودي سر مي کند فصل خزان
در
حقيقت دنيي و عقبي دو منزل بيش نيست
اين دو منزل را يکي سازد روان عاشقان
عيب دنيا را نمي بينند با صد چشم خلق
گر چه بي پرده است
در
چشم نظرپوشيدگان
هر که دستار تعين از سر خود وا نکرد
در
صف مردان بود کمتر ز سر پوشيدگان
جذبه اي با ناله عشاق مي باشد که گل
مي دود از پوست بيرون
در
هواي بلبلان
چاک
در
ديوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنين بالد گل از مدح و ثناي بلبلان
محو
در
خورشيد شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمي داريم چشم از گلرخان ما همچنان
شمع از آتش زباني داد صائب سر به باد
در
مقام لاف سر تا پاي زبان ما همچنان
ساحل آن باشد که امنيت
در
او لنگر کند
جاي دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد
در
او فکر جهان
مشکلي کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
پرتو خورشيد را
در
دام روزن مي کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار اين جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا
در
نمي آيد ز غوغاي جهان
سرخ رويي
در
شراب نارس اين نشأه نيست
مي کند دل را سيه چون لاله صهباي جهان
زود بر هم مي خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابي
در
ميان
برنمي آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که مي داند بود پاي حسابي
در
ميان
از سبب مگذر که پر گوهر نمي گردد صدف
از کرم تا پاي نگذارد سحابي
در
ميان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهري
تيغ جوهردار دارد پيچ و تابي
در
ميان
در
حريم بيضه چون عيسي شود گويا ز مهد
نيست حاجت طوطي ما را به تلقين سخن
بسترش خار است صائب تا بود
در
کان گهر
نيست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
مي کند بي پرده عيبش را به آواز بلند
هر که
در
گوش گران آهسته مي گويد سخن
مي توان پرهيز کرد از دشمنان خارجي
واي بر آن کس که گرگ او بود
در
پيرهن
آن که کار سهل ما را
در
گره انداخته است
مي تواند کار عالم را به ابرو ساختن
رو به هر جانب که آرد
در
حصار آهن است
هر که را باشد سلاحي چون سپر انداختن
قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
سر چو شبنم
در
ره خورشيد تابان باختن
خون رحمت
در
دل ابر بهار آرد به جوش
بر اميد نسيه نقد خود چو دهقان باختن
دارم اين يک چشمه کار از پير کنعان يادگار
چشم را از گريه
در
راه عزيزان باختن
در
ميان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
از زمين عيسي به چرخ از راه خودسازي رسيد
چند باشي
در
مقام قصر و ايوان ساختن؟
چشم اگر داري که
در
چشم جهان شيرين شوي
چون گهر بايد به تلخ و شور عمان ساختن
خاک
در
چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گير
هر که بتواند پناه از بي پناهي ساختن
در
تلاش نام نتوان چون عقيق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سياهي ساختن
بستر و بالين ز خشت و خاک کن
در
زندگي
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهي ساختن
خنده اي بر روي من کن
در
زمان زندگي
اين که بعد از مرگ روحم شاد خواهي ساختن
نيست
در
آتش پرستي ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پاي سوختن
شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
هر که را
در
دل بود نور و ضياي سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت
در
هواي سوختن
هر سيه رويي که کوشش مي کند
در
جمع مال
جمع چون هندو کند هيزم براي سوختن
خيمه بيرون زن ز هستي، تا تواني چون حباب
در
ته يک پيرهن با بحر صحبت داشتن
مي کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگي
چشم پيش پا چو نرگس
در
گلستان داشتن
خاک بر لب مال اينجا، تا تواني چون مسيح
دست
در
يک کاسه با خورشيد تابان داشتن
ز اشتياق خويش
در
يک جا نمي گيرد قرار
اي خوشا حسني که خود باشد سپند خويشتن
لب نگه دار از لب ساغر که نادم مي شود
هر که اندازد
در
آب تلخ، قند خويشتن
مي کند
در
هر نگاهي روي شرم آلود او
از عرق ايجاد چندين ديده بان از خويشتن
صفحه قبل
1
...
1520
1521
1522
1523
1524
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن