167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بر کوه و دشت جلوه من جاي تنگ داشت
    چون سيل در محيط تو بي دست و پا شدم
  • تا کي چو سرو دست توان داشت در بغل؟
    از بي بري به خار گلشن گران شدم
  • آن کعبه را که مي طلبيدم به صد نياز
    در پيش چشم بود چو بي جستجو شدم
  • غافل که غوطه در جگر خاک مي زند
    آن ساده دل که گرد ز رخ مي فشاندم
  • در کام شير مانده ام از دعوي خودي
    خضر من است هر که ز خود مي رهاندم
  • از چشم و دل مپرس که در اولين نگاه
    شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
  • چون موج در ميان ز کنارم کشد محيط
    هر چند خويش را به کنار از ميان کشم
  • از بوسه غير دلزده گرديده است و من
    در فکر اين که چون زلب او سخن کشم
  • مژگان صفت به ديده خود جاي مي دهم
    از پاي هر که در ره او خار مي کشم
  • آورده ام ز هر دو جهان روي خود به دل
    در نقطه سير گردش پرگار مي کنم
  • سنگين کند ز گوش گران بار درد من
    در پيش هر که درد دل آغاز مي کنم
  • بر هر زمين که مي رسم، از پيچ و تاب خويش
    دامي ز شوق صيد تو در خاک مي کنم
  • در باغ بي تو هر قدح خون که مي خورم
    دست و دهن به دامن گل پاک مي کنم
  • در کام بي نيازي من آب و خون يکي است
    نفي خزف ز پاکي گوهر نمي کنم
  • چندان که در بساط جهان مي کنم نظر
    جز سنگ و شيشه نيست دو دل مهربان هم
  • هر چند خون شود به مقامي نمي رسد
    اين شيشه ها که در ره دل ما شکسته ايم
  • گر دست ما تهي است ز سيم و زر نثار
    از چهره آستان تو در زر گرفته ايم
  • از پيچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
    چون رشته جاي در دل گوهر گرفته ايم
  • از زندگي است يک دو نفس در بساط ما
    چون صبح ما ز روز ازل پير زاده ايم
  • ابروي قبله در گره سبحه گم شده است
    تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ايم
  • صلح از فلک به ديده بيدار کرده ايم
    رو در صفا و پشت به زنگار کرده ايم
  • زيبا و زشت در نظر ما يکي شده است
    تا خويش را چو آينه هموار کرده ايم
  • ما رنگ گل ز بوي گل ادراک کرده ايم
    سير بهار در خس و خاشاک کرده ايم
  • ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم
    در دست ديگران گلي از دور ديده ايم
  • چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
    در يک پياله کرده و بر سر کشيده ايم
  • ما با خيال ساخته ايم از وصال دوست
    سر در حضور گل به ته پر کشيده ايم
  • در پرده دل است شب و روز عيش ما
    دايم چو غنچه سر به ته پر کشيده ايم
  • هرگز ز پيش چشم چو مژگان نمي رود
    خاري که در ره تو ز پا بر کشيده ايم
  • خون همچو نافه در تن ما مشک مي شود
    تا دست خود ز نعمت الوان کشيده ايم
  • از ما مپرس حاصل مرگ و حيات را
    در زندگي به خواب و به مردن فسانه ايم
  • چون زلف هر که را که فتد کار در گره
    با دست خشک عقده گشا همچو شانه ايم
  • از گوشه اي که نيست در او ره خيال را
    ما فيض گوشه دهن يار مي بريم
  • در دست ما ز مال جهان نيست خرده اي
    دايم خبر به خانه ز بازار مي بريم
  • در دست و پا زدن گرو از موج مي بريم
    دانسته ايم اگر چه به ساحل نمي رسيم
  • خوني که بود در تن ما، سوخت چون نفس
    وز بخت بد هنوز به قاتل نمي رسيم
  • چون گل ز دامن تر ما آب مي چکد
    عمري است گر چه در ته دامان آتشيم
  • قانع ز گل نه ايم به بويي چو عندليب
    ما سرو را چو فاخته در زير پر کشيم
  • ظلم است هر چه در خم مي غير مي کنند
    جاي شراب را به فلاطون نمي دهيم
  • از ساده دلي ريشه کند در جگر خاک
    هر چند که چون نقش بر آب است حياتم
  • آه اين چه حجاب است که از شرم رخ تو
    در خانه خود روي به ديوار نشينم
  • در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
    افزود به دل عقده اي از عقده گشايم
  • اگر چه روي مرا داشت روزگار بر آتش
    چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
  • ز خشک مغزي ميناچه خون که در جگرم نيست
    خوش آن زمان که به ميناي غنچه بود گلابم
  • اميد هست که در حشر زرد روي نگردم
    چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
  • به من چگونه رسد پيچ و تاب موي در آتش؟
    که من ز موي ميان مشق پيچ و تاب گرفتم
  • به روي من در اميد هر که بست ز مردم
    من از گشايش توفيق فتح باب گرفتم
  • ز فکر صائب من کاينات مست و خرابند
    چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
  • در زير تيغ دايم خون مي خورد ز خجلت
    هر کس به برگ سبزي شد شرمسار مردم
  • رازي که در دلم هست صائب ز طينت پاک
    چون آب مي توان خواند از صفحه جبينم
  • برق در جستن من گو نفس خويش مسوزان
    نه چنان رفته ام از خود که توان يافت سراغم
  • باز مي گردد به جان بي نفس سوي عدم
    هر که در ملک وجود آيد ز روشن گوهران
  • همچو آب گوهر از موج حوادث ايمن است
    هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
  • قلقل مينا مرا در چشم مي ريزد نمک
    خواب هر چند از صداي آب مي گردد گران
  • از گرانجاني در آن عالم کنندش سنگسار
    هر که بر دل خلق را بسيار مي گردد گران
  • آب اگر در نوبهاران مي چکيد از روي باغ
    مي چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
  • از رخ زرين، بساط خاک را در يک نفس
    آسمان پر ز اختر مي کند فصل خزان
  • گر چه از دست زر افشانش زمين کان طلاست
    خرقه صد پاره در بر مي کند فصل خزان
  • برگها را مي کند در کف زدن بي اختيار
    چون سماع بيخودي سر مي کند فصل خزان
  • در حقيقت دنيي و عقبي دو منزل بيش نيست
    اين دو منزل را يکي سازد روان عاشقان
  • عيب دنيا را نمي بينند با صد چشم خلق
    گر چه بي پرده است در چشم نظرپوشيدگان
  • هر که دستار تعين از سر خود وا نکرد
    در صف مردان بود کمتر ز سر پوشيدگان
  • جذبه اي با ناله عشاق مي باشد که گل
    مي دود از پوست بيرون در هواي بلبلان
  • چاک در ديوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
    گر چنين بالد گل از مدح و ثناي بلبلان
  • محو در خورشيد شد شبنم ز گل تا چشم بست
    برنمي داريم چشم از گلرخان ما همچنان
  • شمع از آتش زباني داد صائب سر به باد
    در مقام لاف سر تا پاي زبان ما همچنان
  • ساحل آن باشد که امنيت در او لنگر کند
    جاي دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
  • مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
    مشکلي کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
  • پرتو خورشيد را در دام روزن مي کشد
    هر که صائب دل نهد بر اعتبار اين جهان
  • خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
    چرخ از جا در نمي آيد ز غوغاي جهان
  • سرخ رويي در شراب نارس اين نشأه نيست
    مي کند دل را سيه چون لاله صهباي جهان
  • زود بر هم مي خورد هنگامه حسن و عشق را
    گر نباشد پرده شرم و حجابي در ميان
  • برنمي آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
    هر که مي داند بود پاي حسابي در ميان
  • از سبب مگذر که پر گوهر نمي گردد صدف
    از کرم تا پاي نگذارد سحابي در ميان
  • پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهري
    تيغ جوهردار دارد پيچ و تابي در ميان
  • در حريم بيضه چون عيسي شود گويا ز مهد
    نيست حاجت طوطي ما را به تلقين سخن
  • بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
    نيست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
  • مي کند بي پرده عيبش را به آواز بلند
    هر که در گوش گران آهسته مي گويد سخن
  • مي توان پرهيز کرد از دشمنان خارجي
    واي بر آن کس که گرگ او بود در پيرهن
  • آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
    مي تواند کار عالم را به ابرو ساختن
  • رو به هر جانب که آرد در حصار آهن است
    هر که را باشد سلاحي چون سپر انداختن
  • قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
    سر چو شبنم در ره خورشيد تابان باختن
  • خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
    بر اميد نسيه نقد خود چو دهقان باختن
  • دارم اين يک چشمه کار از پير کنعان يادگار
    چشم را از گريه در راه عزيزان باختن
  • در ميان دلبران از چشم پر کار تو ماند
    دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
  • از زمين عيسي به چرخ از راه خودسازي رسيد
    چند باشي در مقام قصر و ايوان ساختن؟
  • چشم اگر داري که در چشم جهان شيرين شوي
    چون گهر بايد به تلخ و شور عمان ساختن
  • خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گير
    هر که بتواند پناه از بي پناهي ساختن
  • در تلاش نام نتوان چون عقيق ساده لوح
    با دل پر خون به ننگ رو سياهي ساختن
  • بستر و بالين ز خشت و خاک کن در زندگي
    عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهي ساختن
  • خنده اي بر روي من کن در زمان زندگي
    اين که بعد از مرگ روحم شاد خواهي ساختن
  • نيست در آتش پرستي ها مرانسبت به شمع
    بر ندارم من به کشتن سر ز پاي سوختن
  • شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
    هر که را در دل بود نور و ضياي سوختن
  • سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
    باز کن آغوش رغبت در هواي سوختن
  • هر سيه رويي که کوشش مي کند در جمع مال
    جمع چون هندو کند هيزم براي سوختن
  • خيمه بيرون زن ز هستي، تا تواني چون حباب
    در ته يک پيرهن با بحر صحبت داشتن
  • مي کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگي
    چشم پيش پا چو نرگس در گلستان داشتن
  • خاک بر لب مال اينجا، تا تواني چون مسيح
    دست در يک کاسه با خورشيد تابان داشتن
  • ز اشتياق خويش در يک جا نمي گيرد قرار
    اي خوشا حسني که خود باشد سپند خويشتن
  • لب نگه دار از لب ساغر که نادم مي شود
    هر که اندازد در آب تلخ، قند خويشتن
  • مي کند در هر نگاهي روي شرم آلود او
    از عرق ايجاد چندين ديده بان از خويشتن