167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • درين معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
    بغير از گوشه دل، عضو بيرون رفته از جايم
  • ميان نغمه سنجان چمن آن عندليبم من
    که در ايام بي برگي ز بستان بر نمي آيم
  • از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
    همان بيخود شوم هر گاه دست خويش مي بويم
  • ز شوخي هر نفس در عالم ديگر کني جولان
    ترا با بي پرو بالي من حيران کجا جويم؟
  • اگر چه از رگ گردن تويي نزديکتر با من
    ترا هر لحظه از جايي من سر در هوا جويم
  • اثر از گرم رفتاران درين عالم نمي ماند
    چه از پروانه در درياي آتش نقش پا جويم؟
  • اگر چه نور ايمان در فرنگستان نمي باشد
    از آن چشم سيه دل من نگاه آشنا مي جويم
  • هلاک من بود در جلوه مستانه ساقي
    به آب خضر دست از جان بي آرام مي شويم
  • زير يک پيرهنم در همه جا با يوسف
    من که زان يار گرامي به خبر ساخته ام
  • تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
    مژه دستي است که در پيش نظر داشته ام
  • بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
    ديده ام روي تو، اگر آينه برداشته ام
  • روز و شب چون مژه در پيش نظر جلوه گرست
    نسخه اي کز خط مشکين تو بر داشته ام
  • چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
    من که هر پر زدني دام دگر داشته ام
  • به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
    پر و بالي که از آن تنگ شکر يافته ام
  • سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
    مشت خاکي است که در ديده دنيا زده ام
  • غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
    بس که کف بر سر شوريده چو دريا زده ام
  • دست چون در کمر موج تهيدست زنم؟
    من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
  • اين زمان در سفره قطره به جان مي لرزم
    من که صد مرتبه چون سيل به دريا زده ام
  • چون صدف کاسه در يوزه به نيسان نبرم
    به گره آب رخ خويش چو گوهر زده ام
  • غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
    تا سرافراز به يک زخم نمايان شده ام
  • مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
    تا نظر باز به آن سيب زنخدان شده ام
  • به زبان آمده صائب در و ديوار به من
    تا سخنگوي و سخنساز و سخندان شده ام
  • مي زدم جوش طرب در دل خم چون مي ناب
    به چه تقصير به پيمانه و مينا رفتم؟
  • ز آهن و سنگ چه سختي که نيامد پيشم
    در دل سوخته اي تا چو شرار افتادم
  • رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
    من که صد غنچه پيکان به نفس وا کردم
  • هر قدر خون که به دلها طلب دنيا کرد
    من ز گرداندن رو در دل دنيا کردم
  • ابرا ين باديه در شوره زمين مي گردد
    حيف و صد حيف ز تخمي که پريشان کردم
  • ياد آن عهد که در بحر سفر مي کردم
    کمر سعي خود از موج خطر مي کردم
  • اي خوش آن عهد که در مصر وجود از مستي
    يوسفي بود به هر جاي نظر مي کردم
  • اين که عمرم همه در مرحله پيمايي رفت
    کاش يک بار هم از خويش سفر مي کردم
  • خرده اي را که ز جيب دگران مي جستم
    همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
  • عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
    مضطرب چون کف دريافت به سر دستارم
  • مي روم هر نفس از بيم گسستن به گداز
    گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
  • خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
    من درين ره به چه اميد قدم بردارم؟
  • گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
    پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
  • سود و سرمايه من از سفر عالم خاک
    کف خاکي است که در کوي تو بر سر دارم
  • هر که محروم شد تا از نان جوين مي داند
    که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
  • چند در سود و زيان عمر سر آيد، کو عشق
    تا ازين عالم پر سود و زيان برخيزم
  • من که از آب رخ خود چو گهر سيرابم
    در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
  • گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
    مي کند سير گلستان دل بازيگوشم
  • منم آن جور وطن ديده که از ذوق سفر
    رو به ديوار و در خانه زين مي مالم
  • جوهر خط که در آن آينه رو پنهان است
    زره زير قبايي است که من مي دانم
  • همتي کز دو جهان است دست فشان مي گذرد
    در زخم زلف دوتايي است که من مي دانم
  • در ره عشق که بال و پر او عرياني است
    راهزن راهنمايي است که من مي دانم
  • در خرابي است دو صد گنج سعادت مدفون
    جغد را فر همايي است که من مي دانم
  • نعل من پيش محيط است در آتش چون سيل
    تا به دريا نرسم ناله و فرياد زنم
  • در نهانخانه غيب است کليد دل من
    اين نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
  • آرزويي که گره در دل گستاخ من است
    ادب اين است که با تيغ و کفن عرض کنم
  • چون سر زلف اميد من ناکام اين است
    که شبي روز در آغوش و کنار تو کنم
  • بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
    به چه سرمايه تمناي وصال تو کنم؟
  • چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
    شرم نگذاشت لبي تر ز زلال تو کنم
  • به کشيدن دل خود چون تهي از آه کنم؟
    نيست در دست من اين رشته کوتاه کنم
  • مي کند گريه تراوش از دل من بي خواست
    نيست در دست من اين رشته که کوتاه کنم
  • در وطن شد به زر قلب برابر يوسف
    به چه اميد برون من سر ازين چاه کنم؟
  • با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
    در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
  • در و ديوار به وحشت زدگان زندان است
    ننهم روي خود از شهر به هامون چه کنم؟
  • آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
    نروم در دهن شير چو مجنون چه کنم؟
  • حيف و صد حيف که در سينه بي حاصل من
    نيست آهي که بساط دو جهان برچينم
  • با گل روي تو در پرده نظر مي بازيم
    ما از آن آينه با آينه دان ساخته ايم
  • نيست در مصر غريبي ز عزيزان خبري
    ما نه از بي پر و بالي به وطن ساخته ايم
  • ميل مرکز همه را نعل در آتش دارد
    ما به ياد وطن خون ز وطن ساخته ايم
  • نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ايم
    همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ايم
  • نقد جان چيست که در راه فنا نتوان باخت؟
    ما درين کار به صد حرص شرار آمده ايم
  • چهره عيش در آيينه ما ننموده است
    تا به اين خانه پر گرد و غبار آمده ايم
  • بي نيازي ز دل يار گدايي داريم
    ما به اين در نه به اميد درم آمده ايم
  • خوشه اي چون مه نو قسمت ما خواهد شد
    در تمامي به سر خرمن ماه آمده ايم
  • اين که در جامه زهديم نه از دينداري است
    که پي راهزني بر سر راه آمده ايم
  • درد و داغيم که جا در همه دلها داريم
    درس عشقيم که محتاج به تکرار نه ايم
  • جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم
    سفر آن بود که ما در قدم دل کرديم
  • تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
    آخر از زخم زبان در دهن شير شديم
  • چه بود خرده جان پيش زر گل صائب
    به که جان در قدم خار و خسي افشانيم
  • چند در پرده دل باده گلنار زنيم
    اي خوش آن روز که مي بر سر بازار زنيم
  • بحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشک
    حسن او را به چه سرمايه خريدار شويم
  • نيست چون سوخته اي تا دل ما صيد کند
    به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شويم
  • چو ماه نو به تمامي به هم شکن خود را
    که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
  • در آن چمن که تو از رخ نقاب برداري
    نسيم دفتر گل را دهد به آب تمام
  • چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
    که دست در کمر زلف دلستان زده ام
  • چو رفته است مرا از خمار دست از کار
    ازين چه سود که ميخانه در بغل دارم
  • چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالي است
    هزار گوهر يکدانه در بغل دارم
  • معاشران همه در پاي خم ز دست شدند
    منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
  • به تيغ حادثه از جاي در نمي آيم
    ز درد و داغ دل پينه بسته اي دارم
  • چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا
    که دل خنک نشد از موي همچو کافورم
  • به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
    که هيچ جا نه و در صد هزار جاست دلم
  • خوش آن که روز شب خود ز روي يار کنم
    شبي به روز در آن زلف مشکبار کنم
  • خمار آن لب ميگون به مي نمي شکند
    چه لازم است که خون در دل خمار کنم
  • اگر چه از سر زلفش بريده ام عمري است
    هنوز در رگ جان پيچ و تاب مي بينم
  • چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
    چو رنگ جاذبه در کهربا نمي بينم
  • چه لازم است بر آيينه مشق بوسه کنم
    چو نقش خويش در آن نقش پا نمي بينم
  • نه مي به جام و نه گل در کنار مي خواهم
    تبسمي ز لب لعل يار مي خواهم
  • متاع هستي من هر چه هست باختني است
    ز عشق دست و دلي در قمار مي خواهم
  • چو نيست يک دل بيدار در جهان صائب
    همان به است که من نيز تن به خواب دهم
  • همان ز شرم کرم سرفکنده ايم چو بيد
    چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر داديم
  • چه نعمتي است که زاغ و زغن نمي دانند
    که ما به کنج قفس در ميان گلزاريم
  • ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
    که هر چه در دل ما هست بر زبان داريم
  • چو نيست يک دو نفس بيش عمر شبنم ما
    همان به است که در کار آفتاب کنيم
  • در زير بار من نبود دوش هيچ کس
    دايم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
  • صيد زبون چه عذر تواند ز تيغ خو است؟
    در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
  • در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
    هر کوچه اي که هست به عالم دويده ام
  • چون شمع اگر چه هر رگ من جوي آتشي است
    در کام اهل دل ثمر نارسيده ام
  • در عين وصل داغ جدايي چو لاله ام
    خالي و پر ز ماه چو آغوش هاله ام