167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ز بس چون غنچه گل زين جهان تنگ دلگيرم
    مرا هر کس که چيند خونبها در آستين دارم
  • به خون گل مزن دست اي چمن پيرا به دامانم
    که جوي خون از آن گلگون قبا در آستين دارم
  • به دست بسته دستي در سخاوت چون سبو دارم
    که چندين جام خالي را زاحسان سرخ رو دارم
  • مرا در حلقه آزادگان اين سرفرازي بس
    که با بي حاصلي چون سرو خود را تازه رو دارم
  • چه افتاده است دردسر دهم صائب عزيزان را
    که من چون خون شراب بي خماري در سبو دارم
  • نباشد چون مسلسل ناله درد آشناي من
    که من در دست چون زلف دراز او شبي دارم
  • به من باد مخالف حمله مي آرد، نمي داند
    که من چون دامن تسليم در کف ساحلي دارم
  • شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمي تابد
    که در هر نقطه داغي سواد اعظمي دارم
  • به خورشيد بد اختر چون نمايم گوهر خود را
    که در يک دم به چشمم مي خورد گر شبنمي دارم
  • مشو اي آهنين دل از کمند جذبه ام غافل
    که چون آهن ربا در دل شتاب ساکني دارم
  • به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
    به تار و پود هستي پيچ و تاب ساکني دارم
  • نيم غمگين چو سرو از بي بريها شاديي دارم
    ندارم هيچ اگر در کف خط آزاديي دارم
  • ز بيم آتش سوزان دلم چون بيد مي لرزد
    دو روزي همچو گل در بوستان گر شاديي دارم
  • چرا چون سرو از بيم خزان بر خويشتن لرزم
    که از بي حاصلي در کف خط آزاديي دارم
  • فشانم هر چه دارم بي طلب در دامن سايل
    که من چون ابر از همت تقاضا بر نمي دارم
  • نباشد توشه اي در کار مهمان کريمان را
    از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمي دارم
  • ز بس کز دور گردون محنت و غم ديده ام صائب
    هلال عيد آيد در نظر چون ناخن شيرم
  • خوشا روزي که منزل در سواد اصفهان سازم
    ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
  • به اين گرمي که من رو از غريبي در وطن دارم
    اگر بر سنگ بگذارم قدم ريگ روان سازم
  • حضور خيره چشمان حسن را بي پرده مي سازد
    نسيمي را چو مي بينم در آن گلزار مي لرزم
  • ز زخم داس بر خود خوشه در خشکي نمي لرزد
    به عنواني که من زين چرخ کج رفتار مي لرزم
  • تجرد در نظرها تيغ چو بين را سبک سازد
    نه از دلبستگي بر جبه و دستار مي لرزم
  • عزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي آرد
    در آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي لرزم
  • ز عرياني خطر افزون بود رنگين لباسي را
    من آن شمعم که در فانوس بر جان بيش مي لرزم
  • کمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را
    در آغوش وصال از بيم هجران بيش مي لرزم
  • نه سروم کز رعونت سبزه را در زير پامانم
    چمن از خاک برخيزد چو من از خاک برخيزم
  • مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمي آرد
    مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخيزم
  • شلاين تر ز خون ناحقم در هر چه آويزم
    نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخيزم
  • من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
    ز هر بحري که با اين ديده نمناک برخيزم
  • از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمي گردد
    که از چشم تماشايي بر اين گلزار مي ترسم
  • خطر در آب زير کاه بيش از بحر مي باشد
    من از همواري اين خلق ناهموار مي ترسم
  • چه باشد پشت و روي اژدها در پله بينش
    نه از اقبال مي بالم نه از ادبار مي ترسم
  • سرشک گرم را در پرده دل مي کنم پنهان
    بر آب اين گهر از سردي بازار مي ترسم
  • گراني مي شود در صبح افزون خواب غفلت را
    از آن صائب من از موي سفيد خويش مي ترسم
  • همان بيگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
    چو نور ديده در يک خانه از مردم جدا باشم
  • اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
    فتد چون سيل اگر بر کوه راهم بي صدا باشم
  • همان از خار خار شوق بر خاشاک مي غلطم
    اگر چون بوي گل با باد در يک پيرهن باشم
  • نبيند پيش پاي سير خود در آسمان انجم
    اگر نه از دل بيدار شمع اين لگن باشم
  • چو خون مرده تاکي پاي در دامن بيفشارم
    دو روزي همچو شبنم خوش نشين هر چمن باشم
  • مرا چون خلوت دل سير گاهي هست در پهلو
    چرا چون بوي گل پروانه هر انجمن باشم
  • من از کم مايگي مهر خموشي بر دهن دارم
    من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
  • فلک بيهوده صائب سعي در اخفاي من دارد
    نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زير سر پوشم
  • سرآمد گر چه در آغوش سازي عمر من چون گل
    نشد يک بار دربرآيد آن سرو قباپوشم
  • لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
    که در روز سياه خط شود از دل فراموشم
  • چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
    که خم را پايکوبان داشت در ميخانه ها جوشم
  • به دامن مي دود اشکم گريبان مي درد هوشم
    نمي دانم چه مي گويد نسيم صبح در گوشم
  • تو دست از خود نمايي بر مداراي خصم بيجوهر
    که من در جوهر خود همچو آب تيغ خس پوشم
  • بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخي
    ز گفتار شکر ريز تو تا مهجور شد گوشم
  • دي خالي ز غيبت در حضورم مي توان کردن
    نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشم
  • ز من يک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقي
    نخواهد شد هواي عالم بالا فراموشم
  • نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
    من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
  • نيم ثابت قدم در کفر و ايمان از دو رنگيها
    گهي بيت الحرام خويش و گه بتخانه خويشم
  • ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
    همان در زير بار همت مردانه خويشم
  • چو خون شد مشک ممکن نيست ديگر بار خون گردد
    عبث در فکر اصلاح دل ديوانه خويشم
  • ز عشق است اين که دارم در نظرها شوکت گردون
    چو اين تيغ از کفم بيرون رود يک قبضه خاکم
  • ز خشکي گر چه ني در ناخن من مي کند سودا
    تهي پايي چو آيد بر سر من خار نمناکم
  • دل آسوده اي داري مپرس از صبر و آرامم
    نگين را در فلاخن مي نهد بيتابي نامم
  • ز بس زهر شکايت خوردم و بر لب نياوردم
    به سبزي مي زند تيغ زبان چون پسته در کامم
  • در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
    نمي دانم کجا خواهد کشيد آخر سرانجامم
  • مرا دلگرمي صياد دارد در قفس صائب
    نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
  • به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
    که من در خانه خود از حيا ناخوانده مهمانم
  • اگر با نو بهاران در ته يک پيرهن باشم
    برآرد چون گل رعنا خزان سر از گريبانم
  • فلک را مي کشد چون قمريان در حلقه فرمان
    به گيسوي مسلسل سر و دلجويي که من دانم
  • کند هم سير با تخت سليمان در جهانگردي
    ز شوخي شيشه دل را پريرويي که من دانم
  • به زودي حلقه بيرون در سازد سويدا را
    ز حسن دلپذير آن خال هندويي که من دانم
  • اگر در پرده شرم و حيا رويش نهان گردد
    به فکر دور گردان مي فتد بويي که من دانم
  • به فکر عندليب بينواي ما کجا افتد؟
    که گل از غنچه خسبان است در کويي که من دانم
  • مشو نوميد اگر يک چند خون در دل کند چشمش
    که خون را مشک مي گرداند آهويي که من دانم
  • ز رخسار که گل را در جگر خارست مي دانم
    نسيم صبح از بوي که بيمارست مي دانم
  • ز مستي گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
    ولي در صيد دل بسيار هشيارست مي دانم
  • نمي دانم چها در بار دارد جلوه يوسف
    به صد جان گر خرد مفت خريدارست مي دانم
  • به رنگ تازه اي در هر دهن ناليدن بلبل
    ز رنگ آميزي آن حسن بيرنگ است مي دانم
  • بغير از زير بار عشق در زير فلک هر کس
    که زير بار ديگر مي رود، حمال مي دانم
  • ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندي
    اگر ادبار رود آرد به من، اقبال مي دانم
  • چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
    به خود يک غنچه را در بوستان يکدل نمي دانم
  • سپندي را به تعليم دل من نامزد گردان
    که آداب نشست و برخاست در محفل نمي دانم!
  • به خون زخم مي جوشم، به روي داغ مي غلطم
    نه بيدردم که در بستر گل و ريحان برافشانم
  • چو بر مي گردد از آب روان نيکي، همان بهتر
    که در سرچشمه شمشير نقد جان برافشانم
  • من آن ديوانه ام کز شور من عالم به وجد آيد
    سر زنجير اگر در گوشه زندان برافشانم
  • ز بس کز دل غبار آلود مي آيد حديث من
    دو عالم گم شود در گرد اگر ديوان برافشانم
  • در آتش مي گذارد حسن نعل پاک چشمان را
    که از خورشيد چون سيماب بي لنگر شود شبنم
  • در آن گلشن که از مي چهره را چون گل برافروزي
    به روي آتشين لاله خاکستر شود شبنم
  • تن آساني دل بيدار را غافل نمي سازد
    کجا در خواب ناز از نرمي بستر شود شبنم
  • مده از دست صائب دامن مژگان خونين را
    که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
  • مرا تهديد فردا مي دهد واعظ، نمي داند
    که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بينم
  • دلم از خار خار رشک، خار پيرهن گردد
    ترا با برگ گل گر در ته يک پيرهن بينم
  • خوش آن روزي که صائب از نهالش کام برگيرم
    ترنج نيک بختي در کف از سيب ذقن بينم
  • نمي گردد حجاب بينش من پرده ظاهر
    که در سر هر چه هر کس دارد از دستار مي بينم
  • فريب دانه نتواند مرا در دام آوردن
    که از آغاز هر کار آخر آن کار مي بينم
  • مگر از دور گرد محمل ليلي نمايان شد؟
    که از مجنون اثر در دامن صحرا نمي بينم
  • فرامش وعده من گر نه مکري در نظر دارد
    چرا امروز ذوق از وعده فردا نمي بينم؟
  • من و دامان شب، کامروز در آفاق داماني
    که داد من دهد، جز دامن شبها نمي بينم
  • ز رنگ آميزي شرم و حيا در هر نگاهي من
    هزاران رنگ گل زان آتشين رخسار مي چينم
  • به من تکليف آب زندگي کردن، بود کشتن
    ترا اي خضر در قيد جهان جاويد مي خواهم
  • به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شيشه مي خيزد
    دل ديوانه را در کوچه و بازار مي خواهم
  • چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نياويزم؟
    کمند عشرت رم کرده را از ساز مي خواهم
  • در آن مجلس که نبود روي گرمي، پاي نگذارم
    سپندم، از حرير شعله پاي انداز مي خواهم
  • ز صد رهرو به پيمودن يکي منزل نمي يابد
    من از منزل نشان در راه ناپيموده مي خواهم
  • ز گلزاري که چون باد صبا صد پرده در دارد
    من از مشکل پسندي غنچه نگشوده مي خواهم
  • نمي آيد ز من همراهي هر نو سفر صائب
    رفيقي پاي در راه طلب فرسوده مي خواهم