نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
ديروز با تو دل را صدپرده
در
ميان بود
امروز
در
ميان نيست جز پرده حجابي
ز براي صيد جانها چو شکار پيشه ترکان
ز نگاه
در
کميني ز کرشمه
در
کماني
خوش رفتي آخر محتشم آسوده
در
خواب عدم
هرگز نکردي
در
جهان خوابي به اين آسودگي
يک طرف
در
نيت پرواز باز جان شکار
يک طرف
در
اضطراب مرگ مرغ بسملي
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در
کان طبع نادره
در
هاي مخزني
زانگبين است مگر فرش حريم
در
او
که چنين مانده
در
او پاي دل هرجائي
از باده لاله تو چو
در
ژاله ميرود
خون قطره قطره
در
جگر لاله ميرود
هست
در
عشق قماري که حرج نيست
در
آن
گرچه بر روي مصلاي پيامبر بازند
اي
در
درون صد شکر ستان برون فرست
چيزي که هست
در
همه گيتي زکات فرض
در
عين بسملم
در
انکار اگر زند
من با سر بريده شوم خود گواه او
الماس ريزه ريخته
در
چشم غيرتم
هر برگ گل که ريخته
در
خوابگاه او
گر کار تو
در
پرهيز پر پيش نمي آيد
در
وادي رسوائي من پيش نهم گامي
جز وي به که داد ايزد
در
سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهي
در
مرتبه خاني
در
جهانگيري به يک گردش سراپاي جهان
همچو مرکز
در
ميان خط پرگار تو باد
کرد بي زحمت
در
انگشت سليمان دست غيب
در
سواد ملک آن خاتم که ديوان يافتند
يد مؤيد حيدر علي عالي قدر
کننده
در
خيبر کننده
در
هيجا
کسي که
در
ظلمات رحم کند تصوير
که
در
بصيرت او شک کند به جز اعما
از بس فشردن عرق انفعال تو
در
آتش ار دود به
در
آيد تر آفتاب
آئينه نهفته
در
آئينه دان شود
گيرد اگر به فرض تو را
در
بر آفتاب
در
آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچيده که ماند
در
آفتاب
در
پاي صولجان تو افتاد همچو گوي
با آن که مهتريش بود
در
خور آفتاب
در
کشوري که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش
در
آن کشور آفتاب
تا
در
صف کواکب و
در
جنب عترتت
گاهي نمايد اکبر و گه اصغر آفتاب
از تقدم
در
امور مؤمنان نعم الامير
وز تقدس
در
صلوة قدسيان نعم الامام
ور نکردي مهر ذاتش
در
طبايع انطباع
نور ايمان را نبودي
در
ضماير ارتسام
در
چارماهه خدمت خود
در
طريق صدق
صد ساله راه بيشتر آمد ز همگنان
در
کمان تير جان شکار بود
در
کمين مرگ ناگهان باشد
اي فدايت هرچه موجود است
در
روي زمين
وي نثارت هرچه موقوفست
در
بطن زمان
در
رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند
در
مقابل يک حمله تو تاب
در
خجلت است از دل بخشنده ات محيط
در
شرمساري از کف پاشنده ات سحاب
آسياهائي به خون آورده
در
گردش که حق
در
جهادش داده ميراث از اميرالمؤمنين
روم از شور ظهورش چون بود جائي که هست
او
در
آذربايجان غوغاش
در
اقليم چين
کرد مسيحا اگر
در
بدن مرده روح
در
جسد ملک کرد افعي رمح تو جان
پادشهان
در
جهان حکم روان تا کنند
پاي جهان گرد باد حکم تو را
در
جهان
من که زبان جهان
در
ازلم شد لقب
در
صفتش خويش را يافتم الکن زبان
دمي که
در
طلب نظم بنده حکم معلي
به من رساند
در
ابلاغ اهتمام نمائي
ز انسان که گرگ
در
غنم افتد غنيم وار
در
لشکر حواس من افکنده انقلاب
دهرم به حال مرگ نشانداست
در
حيات
دورم شراب شيب چشانده است
در
شباب
در
جنب فر معجر ادني کنيز او
آرد شکوه افسر قيصر که
در
حساب
تا
در
دعا تضرع والحاح سائلان
در
جنبش آورد به اجابت لب جواب
صيت انصاف تو چون آبروان
در
اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان
در
اقطار
نيست
در
گوشه باغم متميز
در
گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمه قمري و هزار
سپهر بر
در
او
در
مراتب خدمت
نخست پايه به سلطان چهارم ايوان داد
گهي ز کيد اعادي دلم
در
انديشه
که منزوي شده بر روي خلق بندد
در
در
بطن پشه پيل تواند شدن مقيم
گنجد اگر سکون تو
در
ساحت مکان
در
سلک نظم از سر فکرت کشيدمي
صد
در
که کس نيافتي اندر هزار کان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر
در
که مانده
در
صدف آخرالزمان
خلق
در
طوف درت مرغ بقا صيد کنند
در
حرم گرچه مجوز نبود صيد از حاج
در
پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در
سپاهش متمکن ز ملايک صد لک
که
در
چشم کياست بس گران مقدار مي آيد
سبک وزن است سنگ پادشاهي
در
ترازويش
خيز و عازم شو
در
استقبال اقبال ابد
خيز و جازم شو
در
استيفاي حظ جاودان
در
ميان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور
در
خاوران
بود مريخ و خورشيد آسمان کامکاري را
حسامت
در
سراندازي و دستت
در
زرافشاني
عرق کز ابرشت بر خاک ريزد
در
دم جولان
کند
در
پيکر جسم جمادي روح حيواني
دو
در
را ثلث يک
در
داد قيمت
وزين خاطر نشينم شد که اين بار
و گر گاهي به دست
در
فروشي
به کف مي آيدت يک
در
شهوار
دو عالم بر
در
و گوهر شود تنگ
شوي غواص چون
در
بحر افکار
نبودي گر به گوهرخيزي او بحر ذخاري
در
آفاق اين
در
شهوار گشتي از کجا واصل
پر شود
در
روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار يکدم بماند
در
نقاب
من که چون قرباني تيغ خليل اندر ازل
داشتم
در
سر که
در
قربانگهت کردم قتيل
از مهابت
در
ته چاه عدم گردد مقيم
گر
در
آئي با سپهر اندر مقام انتقام
در
ازل ذيل جلالت از غبار خود کشيد
سرمه اميدواري
در
دو چشم اعتصام
طوق
در
گردن غلامي هم شدش پيدا که هست
در
لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
در
کلک صنع صانع او عز شانه
هر دقتي که بوده
در
او گشته آشکار
ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
مه
در
حساب نايد و خورشيد
در
شمار
در
اوصافت اي صدر ديوان نشينان
ني کلک من باد
در
شهد باري
کاشان که مصر روي زمين است
در
جهان
مي خواست
در
ولاي چنين يوسفي چنان
در
اين ميانه من پست فطرتم خزفي
که منتظم شده
در
سلک درو مرجانم
مراست
در
ملکوت آشيان و همت پست
به خاک تيره
در
اين ملک کرده يکسانم
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پيشه است
در
زمانش فتنه هر ناوک که دارد
در
کمان
باش تا باران ابر
در
فشان رحمتش
در
گوهر گيرد جهان را قيروان تا قيروان
در
حروف حمزه حرفي نيز
در
سابع نبود
ز اقتضاي حکمت و آثار اسرار نهان
پادشاها گرچه
در
پاي سرير سلطنت
هست
در
مدحت هزاران شاعر روشن روان
به قدر جود تو
در
نيست
در
خزاين تو
اگرچه بيشتر از قطره هاي باران است
گر کني
در
ايلغاري حکم بي مهلت روند
بختيان آسمان
در
زير بارت بي جهاز
خدايگان صدور جهان که
در
آفاق
صدارت از شرفش
در
تفاخر است مدام
بلاي فقر درين عهد
در
تزلزل صرف
صلاي جود درين دور
در
ترقي تام
گر
در
مقام تربيت ذره اي شود
در
دم رساندش به فلک آفتاب وار
شعر تو کسوتيست شهانش
در
آرزو
نظم تو گوهريست سرانش
در
انتظار
گر صاحب بصارت هوشي متاع خويش
در
بيع آن فکن که دهد
در
خورش نثار
آن چه گردان توانا
در
جهانگيري کنند
در
بنانش مي تواند کرد کلک ناتوان
بر سر تشريح تاجي فرق گوهرهاي فرد
با کمر
در
جوهراندوزيش دعوي
در
ميان
از
در
مغرب برانگيزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم يابد
در
کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند
در
ضمير
تا ابد
در
خويش يابد نشاه طي لسان
بجاي شاهد يوسف جمال عافيت است
اگر چه تفرقه
در
چاه و فتنه
در
زندان
در
رزم رستم افتد اگر
در
مقابلش
برتابد از مهابت او رخش را عنان
از يک بدن برآيد اگر صدهزار سر
در
يک جسد
در
آيد اگر صدهزار جان
صعوه
در
دور تو اسير عقاب
باز
در
عهد تو اسير حمام
در
صفات تو اي فرشته صفات
عاجز است اين زبان که
در
کام است
در
مثال رخت مصور را
لرزه
در
کلک معجز ارقام است
در
کوچه ظرافت عمري دواندام از جهل
کردم
در
آخر اما کسب ظرافت از تو
در
پس زانوي فکرت چون نشستم تا کنم
در
سزاي ناسزايان امتحان خود به هجو
بود او
در
محيط نسلش طاق
چون
در
شاه وار عماني
در
سجود آستانش چرخ را
از نهيب پاسبان
در
دل هراس
چه فيضهاست
در
اين منزل ترقي بخش
که
در
زمين شريفش به عکس طبع زمان
آن که
در
طفلي ز استعداد ذات
بود پيدا
در
رخش آثار علم
دمي کز
در
او
در
آمد اجل
برآمد غريو از زمين و زمان
در
آفرينش شخصي سخن به معجزشان
هميشه زنده بود آن چه
در
وجود آرند
جز به آن
در
نمي فرستم مدح
گنج
در
گنج خانه مي خواهم
بر آخور است مرا استر عديم المثل
که
در
نهايت پيري
در
اشتهاست جوان
صفحه قبل
1
...
150
151
152
153
154
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن