167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • ديروز با تو دل را صدپرده در ميان بود
    امروز در ميان نيست جز پرده حجابي
  • ز براي صيد جانها چو شکار پيشه ترکان
    ز نگاه در کميني ز کرشمه در کماني
  • خوش رفتي آخر محتشم آسوده در خواب عدم
    هرگز نکردي در جهان خوابي به اين آسودگي
  • يک طرف در نيت پرواز باز جان شکار
    يک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملي
  • افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
    در کان طبع نادره در هاي مخزني
  • زانگبين است مگر فرش حريم در او
    که چنين مانده در او پاي دل هرجائي
  • از باده لاله تو چو در ژاله ميرود
    خون قطره قطره در جگر لاله ميرود
  • هست در عشق قماري که حرج نيست در آن
    گرچه بر روي مصلاي پيامبر بازند
  • اي در درون صد شکر ستان برون فرست
    چيزي که هست در همه گيتي زکات فرض
  • در عين بسملم در انکار اگر زند
    من با سر بريده شوم خود گواه او
  • الماس ريزه ريخته در چشم غيرتم
    هر برگ گل که ريخته در خوابگاه او
  • گر کار تو در پرهيز پر پيش نمي آيد
    در وادي رسوائي من پيش نهم گامي
  • جز وي به که داد ايزد در سلک سرافرازان
    اقبال شهنشاهي در مرتبه خاني
  • در جهانگيري به يک گردش سراپاي جهان
    همچو مرکز در ميان خط پرگار تو باد
  • کرد بي زحمت در انگشت سليمان دست غيب
    در سواد ملک آن خاتم که ديوان يافتند
  • يد مؤيد حيدر علي عالي قدر
    کننده در خيبر کننده در هيجا
  • کسي که در ظلمات رحم کند تصوير
    که در بصيرت او شک کند به جز اعما
  • از بس فشردن عرق انفعال تو
    در آتش ار دود به در آيد تر آفتاب
  • آئينه نهفته در آئينه دان شود
    گيرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
  • در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
    مثل گل نچيده که ماند در آفتاب
  • در پاي صولجان تو افتاد همچو گوي
    با آن که مهتريش بود در خور آفتاب
  • در کشوري که لمعه فرو شد جمال او
    باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
  • تا در صف کواکب و در جنب عترتت
    گاهي نمايد اکبر و گه اصغر آفتاب
  • از تقدم در امور مؤمنان نعم الامير
    وز تقدس در صلوة قدسيان نعم الامام
  • ور نکردي مهر ذاتش در طبايع انطباع
    نور ايمان را نبودي در ضماير ارتسام
  • در چارماهه خدمت خود در طريق صدق
    صد ساله راه بيشتر آمد ز همگنان
  • در کمان تير جان شکار بود
    در کمين مرگ ناگهان باشد
  • اي فدايت هرچه موجود است در روي زمين
    وي نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان
  • در رزم از هزار چه رستم عجب بود
    کارند در مقابل يک حمله تو تاب
  • در خجلت است از دل بخشنده ات محيط
    در شرمساري از کف پاشنده ات سحاب
  • آسياهائي به خون آورده در گردش که حق
    در جهادش داده ميراث از اميرالمؤمنين
  • روم از شور ظهورش چون بود جائي که هست
    او در آذربايجان غوغاش در اقليم چين
  • کرد مسيحا اگر در بدن مرده روح
    در جسد ملک کرد افعي رمح تو جان
  • پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
    پاي جهان گرد باد حکم تو را در جهان
  • من که زبان جهان در ازلم شد لقب
    در صفتش خويش را يافتم الکن زبان
  • دمي که در طلب نظم بنده حکم معلي
    به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائي
  • ز انسان که گرگ در غنم افتد غنيم وار
    در لشکر حواس من افکنده انقلاب
  • دهرم به حال مرگ نشانداست در حيات
    دورم شراب شيب چشانده است در شباب
  • در جنب فر معجر ادني کنيز او
    آرد شکوه افسر قيصر که در حساب
  • تا در دعا تضرع والحاح سائلان
    در جنبش آورد به اجابت لب جواب
  • صيت انصاف تو چون آبروان در اطراف
    ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
  • نيست در گوشه باغم متميز در گوش
    بانگ زاغ و زغن و نغمه قمري و هزار
  • سپهر بر در او در مراتب خدمت
    نخست پايه به سلطان چهارم ايوان داد
  • گهي ز کيد اعادي دلم در انديشه
    که منزوي شده بر روي خلق بندد در
  • در بطن پشه پيل تواند شدن مقيم
    گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
  • در سلک نظم از سر فکرت کشيدمي
    صد در که کس نيافتي اندر هزار کان
  • گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
    هر در که مانده در صدف آخرالزمان
  • خلق در طوف درت مرغ بقا صيد کنند
    در حرم گرچه مجوز نبود صيد از حاج
  • در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
    در سپاهش متمکن ز ملايک صد لک
  • که در چشم کياست بس گران مقدار مي آيد
    سبک وزن است سنگ پادشاهي در ترازويش
  • خيز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
    خيز و جازم شو در استيفاي حظ جاودان
  • در ميان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
    کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
  • بود مريخ و خورشيد آسمان کامکاري را
    حسامت در سراندازي و دستت در زرافشاني
  • عرق کز ابرشت بر خاک ريزد در دم جولان
    کند در پيکر جسم جمادي روح حيواني
  • دو در را ثلث يک در داد قيمت
    وزين خاطر نشينم شد که اين بار
  • و گر گاهي به دست در فروشي
    به کف مي آيدت يک در شهوار
  • دو عالم بر در و گوهر شود تنگ
    شوي غواص چون در بحر افکار
  • نبودي گر به گوهرخيزي او بحر ذخاري
    در آفاق اين در شهوار گشتي از کجا واصل
  • پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
    آفتاب عدلش ار يکدم بماند در نقاب
  • من که چون قرباني تيغ خليل اندر ازل
    داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتيل
  • از مهابت در ته چاه عدم گردد مقيم
    گر در آئي با سپهر اندر مقام انتقام
  • در ازل ذيل جلالت از غبار خود کشيد
    سرمه اميدواري در دو چشم اعتصام
  • طوق در گردن غلامي هم شدش پيدا که هست
    در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
  • در کلک صنع صانع او عز شانه
    هر دقتي که بوده در او گشته آشکار
  • ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
    مه در حساب نايد و خورشيد در شمار
  • در اوصافت اي صدر ديوان نشينان
    ني کلک من باد در شهد باري
  • کاشان که مصر روي زمين است در جهان
    مي خواست در ولاي چنين يوسفي چنان
  • در اين ميانه من پست فطرتم خزفي
    که منتظم شده در سلک درو مرجانم
  • مراست در ملکوت آشيان و همت پست
    به خاک تيره در اين ملک کرده يکسانم
  • چون خدنگ ناز خوبان تغافل پيشه است
    در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان
  • باش تا باران ابر در فشان رحمتش
    در گوهر گيرد جهان را قيروان تا قيروان
  • در حروف حمزه حرفي نيز در سابع نبود
    ز اقتضاي حکمت و آثار اسرار نهان
  • پادشاها گرچه در پاي سرير سلطنت
    هست در مدحت هزاران شاعر روشن روان
  • به قدر جود تو در نيست در خزاين تو
    اگرچه بيشتر از قطره هاي باران است
  • گر کني در ايلغاري حکم بي مهلت روند
    بختيان آسمان در زير بارت بي جهاز
  • خدايگان صدور جهان که در آفاق
    صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
  • بلاي فقر درين عهد در تزلزل صرف
    صلاي جود درين دور در ترقي تام
  • گر در مقام تربيت ذره اي شود
    در دم رساندش به فلک آفتاب وار
  • شعر تو کسوتيست شهانش در آرزو
    نظم تو گوهريست سرانش در انتظار
  • گر صاحب بصارت هوشي متاع خويش
    در بيع آن فکن که دهد در خورش نثار
  • آن چه گردان توانا در جهانگيري کنند
    در بنانش مي تواند کرد کلک ناتوان
  • بر سر تشريح تاجي فرق گوهرهاي فرد
    با کمر در جوهراندوزيش دعوي در ميان
  • از در مغرب برانگيزد سم سختش غبار
    گر به مشرق نرم يابد در کف فارس عنان
  • بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمير
    تا ابد در خويش يابد نشاه طي لسان
  • بجاي شاهد يوسف جمال عافيت است
    اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان
  • در رزم رستم افتد اگر در مقابلش
    برتابد از مهابت او رخش را عنان
  • از يک بدن برآيد اگر صدهزار سر
    در يک جسد در آيد اگر صدهزار جان
  • صعوه در دور تو اسير عقاب
    باز در عهد تو اسير حمام
  • در صفات تو اي فرشته صفات
    عاجز است اين زبان که در کام است
  • در مثال رخت مصور را
    لرزه در کلک معجز ارقام است
  • در کوچه ظرافت عمري دواندام از جهل
    کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو
  • در پس زانوي فکرت چون نشستم تا کنم
    در سزاي ناسزايان امتحان خود به هجو
  • بود او در محيط نسلش طاق
    چون در شاه وار عماني
  • در سجود آستانش چرخ را
    از نهيب پاسبان در دل هراس
  • چه فيضهاست در اين منزل ترقي بخش
    که در زمين شريفش به عکس طبع زمان
  • آن که در طفلي ز استعداد ذات
    بود پيدا در رخش آثار علم
  • دمي کز در او در آمد اجل
    برآمد غريو از زمين و زمان
  • در آفرينش شخصي سخن به معجزشان
    هميشه زنده بود آن چه در وجود آرند
  • جز به آن در نمي فرستم مدح
    گنج در گنج خانه مي خواهم
  • بر آخور است مرا استر عديم المثل
    که در نهايت پيري در اشتهاست جوان