نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نيست چون شبنم و بال دامن گل خون ما
ما سر خود
در
کنار آفتاب افکنده ايم
خار اين صحرا به آب زندگي خود را رساند
ما همان چون موج لنگر
در
سراب افکنده ايم
ما دل خود را ز غفلت
در
گناه افکنده ايم
يوسف خود را ز بي چشمي به چاه افکنده ايم
در
سخن استادگي از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ايم
در
ميان ما و آتش مي شود صائب حجاب
پرده شرمي که بر روي گناه افکنده ايم
ما به چشم کوته انديشان چنين آسوده ايم
ورنه
در
هر کوچه اي پاي طلب فرسوده ايم
صرفه خود چون صدف
در
بستن لب ديده ايم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پيموده ايم
لب به تبخال جگر
در
تشنگي تر کرده ايم
پيش نيسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ايم
هرقدر احباب عيب از ما برون آورده اند
در
برابر ما ز غيرت بر هنر افزوده ايم
ديو را
در
شيشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زير فلک آسوده ايم؟
گر چه آب زندگي از خامه ما مي چکد
ما ز بخت تيره صائب
در
لباس دوده ايم
نفس غافل گير ما
در
انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ايم
سيلي بي زنهار را
در
زير پل آرام نيست
ما ز غفلت زير طاق آسمان آسوده ايم
در
چراگاه جهان بر ما کسي را حکم نيست
چون غزال وحشي از خواب شبان آسوده ايم
چون هما از روزي خود نيست ما را شکوه اي
مغز را از چشم بد
در
استخوان پوشيده ايم
رود نيل از چهره ما گرد غربت مي برد
گر دو روزي
در
غبار کاروان پوشيده ايم
گل ز شوخي مي گذارد
در
ميان با خار و خس
خرده رازي که ما از باغبان پوشيده ايم
خاطري مجروح از تيغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بيد
در
زخم زبان پوشيده ايم؟
ما به روي تازه
در
گلزار عالم همچو سرو
تنگدستي را ز چشم اين و آن پوشيده ايم
در
چنين صبحي که جست از خواب سنگين کوه قاف
پرده بر روي دل از خواب گران پوشيده ايم
بخت رو گردان شد از ما تا برآورديم تيغ
فتح از ما بود
در
هرجا سپر انداختيم
رزق اگر دارد کليدي
در
کف دست دعاست
بي سبب ما زور بر پاي طلب مي آوريم
با سپهر تلخ سيما خنده رو بر مي خوريم
زهر اگر
در
جام ما ريزند شکر مي خوريم
نعمت الوان عالم را کند خون
در
جگر
کاسه خوني که ما از دست دلبر مي خوريم
در
تلافي ميوه شيرين به دامن مي دهيم
همچو نخل پر ثمر سنگي که بر سر مي خوريم
صائب از فيض خموشي
در
دل درياي تلخ
آب شيرين چون صدف از جام گوهر مي خوريم
ما ز حيرت
در
حريم وصل هجران مي کشيم
دلو خود خالي برون از چاه کنعان مي کشيم
فکر رنگين است باغ دلگشاي اهل فکر
چون غمي رو مي دهد سر
در
گريبان مي کشيم
نعمت آن باشد که چشمي نيست
در
دنبال او
ما به نان خشک خود با ديده تر قانعيم
چشم ما پوشيده گرديده است از شرم حضور
ورنه با گل
در
ته يک پيرهن چون شبنميم
دم زدن کفرست
در
جايي که عيسي ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مريميم
در
ته يک پيرهن چون بوي گل با برگ گل
هم زيکديگر جدا افتاده و هم با هميم
راز پنهاني که دارم
در
دل روشن چو آب
بي تامل مي توان خواند از خط پيشانيم
در
چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
از خجالت مهر لب گرديده بي دندانيم
بزم گل بازي فرو چينيم
در
گلزار قدس
ثابت و سيار را چون گل به يکديگر زنيم
در
بساط آفرينش هر چه درد و داغ هست
دسته بنديم و به رغبت همچو گل برسر زنيم
نيست شوري
در
نمکدان بزم هستي را مگر
داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنيم
قدر
در
اشک را مژگان چه مي داند که چيست
رشته جان را امانت دار اين گوهر کنيم
همچو مژگان روز و شب
در
پيش چشم استاده است
از خيالش خويش را چندان که غافل مي کنيم
داغ عشقي را که
در
صد پرده مي بايد نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل مي کنيم
کي به دست سنبل فردوس دل خواهيم داد
ما که
در
سوداي زلف يار دل دل مي کنيم
هر که دست رد نهد بر سينه افکار ما
از دعا
در
کار او تيغ دو دستي مي کنيم
قطره چون
در
موج بهر آويخت دريا مي شود
جان زار خويش را پيوند مويي مي کنيم
هر سر خاري به خون ما کشد تيغ از نيام
ما چه فارغبال
در
دامان صحرا مي رويم
گر چه ما راه طلب را پاي
در
گل مي رويم
پيشتر از برق رفتاران به منزل مي رويم
گر چه مي دانيم گوهر نيست
در
بحر سراب
همچنان ما از پي دنياي باطل مي رويم
زخم خاري صيد ما را مي کشد
در
خاک و خون
بي سبب تصديع دست و تيغ قاتل مي دهيم
بحر اگر چون پنجه مرجان بود
در
دست ها
چون جواب تلخ بي منت به سايل مي دهيم
پس از عمري که از نيسان گرفتم قطره آبي
گره شد چون گهر از تشنه چشمان
در
گلو آبم
چنان از موج رحمت دامن اين بحر خالي شد
که جوهر
در
جبين خنجر قاتل نمي بابم
ترا گر هست ازين دريا گهر
در
کف غنيمت دان
که من گوهر بغير از عقده مشکل نمي يابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بي پروا
که با پروانگي من بار
در
محفل نمي يابم
گريبانگير شد دامن زهر خاري که برچيدم
ز ديوار اندرون آمد به هر محنت که
در
بستم
چه شبها روز کردم
در
شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستم
نگيريم تنگ
در
آغوش تا آن خرمن گل را
نمي آسايد آغوشم نمي آيد به جا دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پيوسته لنگر بود
در
دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمي بندد
از آن دريا که دايم عقد گوهر بود
در
دستم
چه با من مي تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها ديوان محشر بود
در
دستم
نمي جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتي
که خون از اضطراب عشق نشتر بود
در
دستم
به تکليف بهاران شاخسارم غنچه مي بندد
اگر
در
دست من مي بود اول بار مي بستم
اگر صائب هوا مي بود
در
فرمان عقل من
به دوش باد تخت خود سليمان وار مي بستم
به ياد آتشين رخساره اي
در
انجمن رفتم
به پاي شمع افتادم چو اشک از خويشتن رفتم
به بوي پيرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من
در
ساعت سنگين به اين بيت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشيد فيض من
به ظاهر چند روزي گر چه
در
ابر کفن رفتم
به پاي خفته دايم حرف از شبگير مي گفتم
ز آزادي سخن
در
حلقه زنجير مي گفتم
نشد قسمت درين عالم مرا يک چشم بيداري
همان
در
خواب، خواب ديده را تعبير مي گفتم
من آن روزي که
در
آوارگي ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شير مي گفتم
در
آن فرصت که چشم عاقبت بين داشت بينايي
گل بي خار را من خار دامنگير مي گفتم
اگر از قهرمان عشق يابم سايه دستي
بساط هر دو عالم را بهم
در
يک زمان پيچم
در
اصلاحم عبث اوقات ضايع مي کند گردون
من آن طفلم که از شوخي معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از ديگران نالم
که من
در
پيچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بيکاري نمي آيم به کار هيچ کس صائب
نمي دانم چه حکمت بود ايزد را
در
ايجادم
ز خجلت برنيارم سر چون شاخ بي ثمر گر چه
ز هر کس سنگ خوردم
در
تلافي من ثمر دادم
نوا پرداز شد مرغ سحر از هايهوي من
به ني من
در
ميان ناله پردازان کمر دادم
عنانداري نمي آمد ز من سيل بهاران را
دل ديوانه را
در
کوچه و بازار سر دادم
ز هر نيشي مرا سر چشمه نوشي است
در
طالع
نه از عجزست گر من تن به زخم نيشتر دادم
دهن وا کرد چون سوفار
در
خون خوردنم صائب
به هر کس چون خدنگ آهنين دل بال و پر دادم
درين مدت که عمر من سرآمد
در
نظر بازي
چه از خورشيد خسارت بغير از چشم تر بردم
ز فوت وقت اگر
در
خون نشينم جاي آن دارد
که از کف دامن پيراهن يوسف رها کردم
به اکسير قناعت خون آهو مشک مي گردد
به خون دل من اين تحقيق
در
چين ختا کردم
چه سازد با دل دريا کش من تلخي عالم
مکرر بحر را
در
کاسه گرداب خود کردم
اگر مي بود
در
دل آفتاب روشني مي شد
دم گرمي که من چون شمع صرف انجمن کردم
شکرا ز تلخرويي مي کند
در
ناخن من ني
چو طوطي تا دهان خويش شيرين از سخن کردم
چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم
چو شانه
در
سر زلفش تصرف موبمو کردم
ز بخت سبز خود
در
زير بار منتم صائب
چو طوطي از سخن تسخير آن آيينه رو کردم
نه از خامي
در
آتش ناله و فرياد مي کردم
ازين دولت جدا افتادگان را ياد مي کردم
ره بي منتهاي عشق کوتاهي نمي داند
وگرنه حلقه ها
در
گوش برق و باد مي کردم
دل شيرين غبار آلود غيرت مي شود صائب
و گرنه پنجه اي
در
پنجه فرياد مي کردم
اگر بي پرده
در
گلزار افغان ساز مي کردم
زر گل را سپند شعله آواز مي کردم
ز هر خاک سيه فيض جواهر سرمه مي بردم
در
آن فرصت که من آيينه را پرداز مي کردم
کنون ني مي کند
در
ناخنم مخمل خوشاروزي
که بر روي زمين خشک خواب ناز مي کردم
نسيم صبح از نامحرمان بود اين گلستان را
در
ايامي که من بند قبايش باز مي کردم
سپند شوخ چشم از دور دستي داشت بر آتش
در
آن محفل که من قانون صحبت ساز مي کردم
اگر دل را ز خاشاک علايق پاک مي کردم
همان
در
خانه خود کعبه را ادراک مي کردم
زهشياري کنون خون مي خورم ياد جوانيها
که از هر ساغري خون
در
دل افلاک مي کردم
خبر مي داد از بي حاصليها خوشه آهم
من آن روزي که تخم دوستي
در
خاک مي کردم
نمي گشتم سفيد از زردرويي
در
صف محشر
به خون گردست و تيغ يار را گلگون نمي کردم
اگر آيينه آن سنگدل مي بود
در
دستم
نمي دادم به دستش تا دلش را خون نمي کردم
به هر حالي که باشد گرد گل همچون صبا گردم
نيم نگهت که از گل
در
پريشاني جدا گردم
اگر شمشير بارد بر سرم
در
دل نمي گيرم
نيم آيينه کز اندک غباري بي صفا گردم
صفحه قبل
1
...
1516
1517
1518
1519
1520
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن