167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست چون شبنم و بال دامن گل خون ما
    ما سر خود در کنار آفتاب افکنده ايم
  • خار اين صحرا به آب زندگي خود را رساند
    ما همان چون موج لنگر در سراب افکنده ايم
  • ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ايم
    يوسف خود را ز بي چشمي به چاه افکنده ايم
  • در سخن استادگي از ما سبکساران مخواه
    چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ايم
  • در ميان ما و آتش مي شود صائب حجاب
    پرده شرمي که بر روي گناه افکنده ايم
  • ما به چشم کوته انديشان چنين آسوده ايم
    ورنه در هر کوچه اي پاي طلب فرسوده ايم
  • صرفه خود چون صدف در بستن لب ديده ايم
    ورنه ما چون موج، بر و بحر را پيموده ايم
  • لب به تبخال جگر در تشنگي تر کرده ايم
    پيش نيسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ايم
  • هرقدر احباب عيب از ما برون آورده اند
    در برابر ما ز غيرت بر هنر افزوده ايم
  • ديو را در شيشه سر بسته نتوان بند کرد
    ما چه از فکر سفر زير فلک آسوده ايم؟
  • گر چه آب زندگي از خامه ما مي چکد
    ما ز بخت تيره صائب در لباس دوده ايم
  • نفس غافل گير ما در انتظار فرصت است
    خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ايم
  • سيلي بي زنهار را در زير پل آرام نيست
    ما ز غفلت زير طاق آسمان آسوده ايم
  • در چراگاه جهان بر ما کسي را حکم نيست
    چون غزال وحشي از خواب شبان آسوده ايم
  • چون هما از روزي خود نيست ما را شکوه اي
    مغز را از چشم بد در استخوان پوشيده ايم
  • رود نيل از چهره ما گرد غربت مي برد
    گر دو روزي در غبار کاروان پوشيده ايم
  • گل ز شوخي مي گذارد در ميان با خار و خس
    خرده رازي که ما از باغبان پوشيده ايم
  • خاطري مجروح از تيغ زبان ما نشد
    ار چه ما چون بيد در زخم زبان پوشيده ايم؟
  • ما به روي تازه در گلزار عالم همچو سرو
    تنگدستي را ز چشم اين و آن پوشيده ايم
  • در چنين صبحي که جست از خواب سنگين کوه قاف
    پرده بر روي دل از خواب گران پوشيده ايم
  • بخت رو گردان شد از ما تا برآورديم تيغ
    فتح از ما بود در هرجا سپر انداختيم
  • رزق اگر دارد کليدي در کف دست دعاست
    بي سبب ما زور بر پاي طلب مي آوريم
  • با سپهر تلخ سيما خنده رو بر مي خوريم
    زهر اگر در جام ما ريزند شکر مي خوريم
  • نعمت الوان عالم را کند خون در جگر
    کاسه خوني که ما از دست دلبر مي خوريم
  • در تلافي ميوه شيرين به دامن مي دهيم
    همچو نخل پر ثمر سنگي که بر سر مي خوريم
  • صائب از فيض خموشي در دل درياي تلخ
    آب شيرين چون صدف از جام گوهر مي خوريم
  • ما ز حيرت در حريم وصل هجران مي کشيم
    دلو خود خالي برون از چاه کنعان مي کشيم
  • فکر رنگين است باغ دلگشاي اهل فکر
    چون غمي رو مي دهد سر در گريبان مي کشيم
  • نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال او
    ما به نان خشک خود با ديده تر قانعيم
  • چشم ما پوشيده گرديده است از شرم حضور
    ورنه با گل در ته يک پيرهن چون شبنميم
  • دم زدن کفرست در جايي که عيسي ناطق است
    حق به دست ماست گر خاموش همچون مريميم
  • در ته يک پيرهن چون بوي گل با برگ گل
    هم زيکديگر جدا افتاده و هم با هميم
  • راز پنهاني که دارم در دل روشن چو آب
    بي تامل مي توان خواند از خط پيشانيم
  • در چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
    از خجالت مهر لب گرديده بي دندانيم
  • بزم گل بازي فرو چينيم در گلزار قدس
    ثابت و سيار را چون گل به يکديگر زنيم
  • در بساط آفرينش هر چه درد و داغ هست
    دسته بنديم و به رغبت همچو گل برسر زنيم
  • نيست شوري در نمکدان بزم هستي را مگر
    داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنيم
  • قدر در اشک را مژگان چه مي داند که چيست
    رشته جان را امانت دار اين گوهر کنيم
  • همچو مژگان روز و شب در پيش چشم استاده است
    از خيالش خويش را چندان که غافل مي کنيم
  • داغ عشقي را که در صد پرده مي بايد نهان
    لاله دامان دشت و شمع محفل مي کنيم
  • کي به دست سنبل فردوس دل خواهيم داد
    ما که در سوداي زلف يار دل دل مي کنيم
  • هر که دست رد نهد بر سينه افکار ما
    از دعا در کار او تيغ دو دستي مي کنيم
  • قطره چون در موج بهر آويخت دريا مي شود
    جان زار خويش را پيوند مويي مي کنيم
  • هر سر خاري به خون ما کشد تيغ از نيام
    ما چه فارغبال در دامان صحرا مي رويم
  • گر چه ما راه طلب را پاي در گل مي رويم
    پيشتر از برق رفتاران به منزل مي رويم
  • گر چه مي دانيم گوهر نيست در بحر سراب
    همچنان ما از پي دنياي باطل مي رويم
  • زخم خاري صيد ما را مي کشد در خاک و خون
    بي سبب تصديع دست و تيغ قاتل مي دهيم
  • بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
    چون جواب تلخ بي منت به سايل مي دهيم
  • پس از عمري که از نيسان گرفتم قطره آبي
    گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
  • چنان از موج رحمت دامن اين بحر خالي شد
    که جوهر در جبين خنجر قاتل نمي بابم
  • ترا گر هست ازين دريا گهر در کف غنيمت دان
    که من گوهر بغير از عقده مشکل نمي يابم
  • به بار دل بساز از خلوت آن شمع بي پروا
    که با پروانگي من بار در محفل نمي يابم
  • گريبانگير شد دامن زهر خاري که برچيدم
    ز ديوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
  • چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
    که اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستم
  • نگيريم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را
    نمي آسايد آغوشم نمي آيد به جا دستم
  • ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
    که از رطل گران پيوسته لنگر بود در دستم
  • به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمي بندد
    از آن دريا که دايم عقد گوهر بود در دستم
  • چه با من مي تواند شورش روز جزا کردن
    که از دل سالها ديوان محشر بود در دستم
  • نمي جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتي
    که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
  • به تکليف بهاران شاخسارم غنچه مي بندد
    اگر در دست من مي بود اول بار مي بستم
  • اگر صائب هوا مي بود در فرمان عقل من
    به دوش باد تخت خود سليمان وار مي بستم
  • به ياد آتشين رخساره اي در انجمن رفتم
    به پاي شمع افتادم چو اشک از خويشتن رفتم
  • به بوي پيرهن نتوان مرا از خود برآوردن
    که من در ساعت سنگين به اين بيت الحزن رفتم
  • ز ذرات جهان نگسست چون خورشيد فيض من
    به ظاهر چند روزي گر چه در ابر کفن رفتم
  • به پاي خفته دايم حرف از شبگير مي گفتم
    ز آزادي سخن در حلقه زنجير مي گفتم
  • نشد قسمت درين عالم مرا يک چشم بيداري
    همان در خواب، خواب ديده را تعبير مي گفتم
  • من آن روزي که در آوارگي ثابت قدم بودم
    ز وحشت ناف آهو را دهان شير مي گفتم
  • در آن فرصت که چشم عاقبت بين داشت بينايي
    گل بي خار را من خار دامنگير مي گفتم
  • اگر از قهرمان عشق يابم سايه دستي
    بساط هر دو عالم را بهم در يک زمان پيچم
  • در اصلاحم عبث اوقات ضايع مي کند گردون
    من آن طفلم که از شوخي معلم کرد آزادم
  • چه تهمت بر فلک بندم چرا از ديگران نالم
    که من در پيچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
  • ز بيکاري نمي آيم به کار هيچ کس صائب
    نمي دانم چه حکمت بود ايزد را در ايجادم
  • ز خجلت برنيارم سر چون شاخ بي ثمر گر چه
    ز هر کس سنگ خوردم در تلافي من ثمر دادم
  • نوا پرداز شد مرغ سحر از هايهوي من
    به ني من در ميان ناله پردازان کمر دادم
  • عنانداري نمي آمد ز من سيل بهاران را
    دل ديوانه را در کوچه و بازار سر دادم
  • ز هر نيشي مرا سر چشمه نوشي است در طالع
    نه از عجزست گر من تن به زخم نيشتر دادم
  • دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب
    به هر کس چون خدنگ آهنين دل بال و پر دادم
  • درين مدت که عمر من سرآمد در نظر بازي
    چه از خورشيد خسارت بغير از چشم تر بردم
  • ز فوت وقت اگر در خون نشينم جاي آن دارد
    که از کف دامن پيراهن يوسف رها کردم
  • به اکسير قناعت خون آهو مشک مي گردد
    به خون دل من اين تحقيق در چين ختا کردم
  • چه سازد با دل دريا کش من تلخي عالم
    مکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردم
  • اگر مي بود در دل آفتاب روشني مي شد
    دم گرمي که من چون شمع صرف انجمن کردم
  • شکرا ز تلخرويي مي کند در ناخن من ني
    چو طوطي تا دهان خويش شيرين از سخن کردم
  • چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم
    چو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردم
  • ز بخت سبز خود در زير بار منتم صائب
    چو طوطي از سخن تسخير آن آيينه رو کردم
  • نه از خامي در آتش ناله و فرياد مي کردم
    ازين دولت جدا افتادگان را ياد مي کردم
  • ره بي منتهاي عشق کوتاهي نمي داند
    وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد مي کردم
  • دل شيرين غبار آلود غيرت مي شود صائب
    و گرنه پنجه اي در پنجه فرياد مي کردم
  • اگر بي پرده در گلزار افغان ساز مي کردم
    زر گل را سپند شعله آواز مي کردم
  • ز هر خاک سيه فيض جواهر سرمه مي بردم
    در آن فرصت که من آيينه را پرداز مي کردم
  • کنون ني مي کند در ناخنم مخمل خوشاروزي
    که بر روي زمين خشک خواب ناز مي کردم
  • نسيم صبح از نامحرمان بود اين گلستان را
    در ايامي که من بند قبايش باز مي کردم
  • سپند شوخ چشم از دور دستي داشت بر آتش
    در آن محفل که من قانون صحبت ساز مي کردم
  • اگر دل را ز خاشاک علايق پاک مي کردم
    همان در خانه خود کعبه را ادراک مي کردم
  • زهشياري کنون خون مي خورم ياد جوانيها
    که از هر ساغري خون در دل افلاک مي کردم
  • خبر مي داد از بي حاصليها خوشه آهم
    من آن روزي که تخم دوستي در خاک مي کردم
  • نمي گشتم سفيد از زردرويي در صف محشر
    به خون گردست و تيغ يار را گلگون نمي کردم
  • اگر آيينه آن سنگدل مي بود در دستم
    نمي دادم به دستش تا دلش را خون نمي کردم
  • به هر حالي که باشد گرد گل همچون صبا گردم
    نيم نگهت که از گل در پريشاني جدا گردم
  • اگر شمشير بارد بر سرم در دل نمي گيرم
    نيم آيينه کز اندک غباري بي صفا گردم