167906 مورد در 0.24 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • پي به عيش بي زوال تلخکامي برده ام
    کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل مي زنم
  • تيشه فولاد مي گردد به قصد پاي من
    در طريق عشق هر گامي که غافل مي زنم
  • شد بنا گوشم سيه چون لاله از حرف درشت
    بخت سبزي کو که جا در دامن صحراکنم
  • از لطافت شمع من عريان نمي آيد به چشم
    به که از بيرون در سير شبستانش کنم
  • در دلم چون تير اين پهلو نشينان مي خلند
    از خدنگ او مگر پهلو نشيني خوش کنم
  • همت من در فضاي عرش جولان مي زند
    سر بر آرد از فلک تخمي که زير گل کنم
  • چند اوقات گرامي صرف آب و گل کنم
    در زمين شور تا کي تخم خود باطل کنم
  • از جدايي همچنان چون زلف مي لرزد دلم
    دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
  • گر شود از تيغ او قسمت دم آبي مرا
    خاک را خون در جگر چون طاير بسمل کنم
  • برق آهي کو که رو در خرمن گردون کنم
    اين گره را باز از پيشاني هامون کنم
  • جذبه اي کوتا سر از زندان تن بيرون کنم
    چند لنگر در ضمير خاک چون قارون کنم
  • من که بر سر خاک مي ريزم به دست ديگران
    در جهان بيوفا طرح عمارت چون کنم
  • رو به هر صحرا که بااين شور چون مجنون کنم
    پايکوبان کوه را در دامن هامون کنم
  • بلبلان را چون توانم مست در گلزار ديد
    من که خواهم باغبان را از چمن بيرون کنم
  • حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
    من درين فکرم زبان را در دهانش چون کنم
  • باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
    از نظر بستن خرامش آن نشيمن چون کنم
  • لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
    در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
  • در فلاخن مي نهد سيل حوادث کوه را
    جمع پاي خويش صائب من به دامن چون کنم
  • هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بيش
    خوشه چينان را به احسان چون هواداري کنم
  • چون ز غفلت صرف مستي شد مرا سر جوش عمر
    به که اين ته جرعه را در کار هشياري کنم
  • من که نيش پشه اي در خاک و خونم مي کشد
    چون دم تيغ حوادث را سپر داري کنم
  • آه آتشبار من در حسرت اسباب نيست
    سينه را پاک از خس و خار تمنا مي کنم
  • جاي خود را در دل سخت فلک از راستي
    با دم گيرا چو صبح راستين وامي کنم
  • پرتو مه را قياس از نور انجم مي کنم
    در محيط قطره سير بحر قلزم مي کنم
  • چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
    من که از نور شراري دست و پا گم مي کنم
  • ازور گم کردن اينجا يافت هر کس هر چه يافت
    خويش را دانسته در راه طلب گم مي کنم
  • هرزه خندي شيوه من نيست چون گلهاي باغ
    مي برم سر در گريبان و تبسم مي کنم
  • اين جواب ان غزل صائب که مي گويد فصيح
    مي روم در آتش و از دود پي گم مي کنم
  • خاک را از آب روي خود گلستان مي کنم
    قطره اي تا در بساطم هست طوفان مي کنم
  • از جهان آب و گل تادست شستم چون مسيح
    دست در يک کاسه با خورشيد تابان مي کنم
  • ديده من تا سفيد از گريه چون دستار شد
    خواب در يک پيرهن با ماه کنعان مي کنم
  • تا چو عيسي دست خود از چرک دنيا شسته ام
    دست در يک کاسه با خورشيد تابان مي کنم
  • تنگ ظرفي دستگاه عيش را سازد وسيع
    هست تا يک قطره مي در شيشه طوفان مي کنم
  • هر که از سنگين دلي خون مي کند در کاسه ام
    از دل خونگرم من لعل بدخشان مي کنم
  • چشم مي پوشم نظر بر روي جانان مي کنم
    در وصال از دوربيني مشق هجران مي کنم
  • حق آبي هرکه را بر من چشم من است
    در کنار نيل ياد چاه کنعان مي کنم
  • اصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کند
    زين زمين حرف دشمن رو به کاشان مي کنم
  • حسن را در شيوه کامل ساختن حق من است
    چشم آهو را به تعليمي سخنگو مي کنم
  • پيش گام همت من آب باريکي است بحر
    کي چو سرو استادگي در هر لب جو مي کنم
  • چون به مهر و مه بسنجم حسن او در خيال
    از ترنج غبغب يوسف ترازو مي کنم
  • اختيار باغ اگر صائب بود در دست من
    خرده گل را سپند آن گل رو مي کنم
  • چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
    من که در هر ساغر مي عالم ديگر شوم
  • قدرداني قطره را دريا کند در ظرف من
    نيست کم ظرفي اگر بيخود به يک ساغر شوم
  • چون کسي بندد به روي خود در فردوس را
    پيش رويش چون گذارم چشم حيران را به هم
  • در نگاه اولين کار دو عالم ساختند
    مي دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم
  • صائب از تن پروران ياري طمع کردن خطاست
    اهل دل را نيست چون در عهد ما پرواي هم
  • معني بسيار را از لفظ کم جان مي دهم
    بحر را در کاسه گرداب جولان مي دهم
  • کعبه را چون محمل ليلي به يک بانگ بلند
    مي کنم ديوانه و سر در بيابان مي دهم
  • در بهاي بوسه حيرانم چه سازم چون کنم
    من که بهر حرف تلخي جان شيرين مي دهم
  • پيش اهل دل ز زهد خشک مي گويم سخن
    جلوه در ميدان آش اسب چوبين مي دهم
  • گرچه در چون غنچه بر روي دو عالم بسته ايم
    چشم بر راه نسيم آشنا روي توايم
  • سنگ را هرچند با گوهر نمي سنجد کسي
    قدر ما اين بس که گاهي در ترازوي توايم
  • اهل مجلس در شکست ما چه يکدل گشته اند؟
    ما نه ميناي تهي، نه توبه نشکسته ايم
  • سيل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
    در تن خاکي به دريا جوي خود پيوسته ايم
  • بي نيازيم از وضو چون زاهدان در هر نماز
    ما که يکجا دست خود از آرزوها شسته ايم
  • چون نسوزيم از ندامت، چون نميريم از خمار؟
    ما به زخم خود در فيض نمکدان بسته ايم
  • تا به کي ناخن زني اي شانه دستت خشک باد!
    دل به اميدي در آن زلف پريشان بسته ايم
  • در غم دستار بي مغزان اگر پيچيده اند
    ما به سر پيچيدن از دستار فارغ گشته ايم
  • در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ايم
    کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ايم
  • عذر نامقبول ما را کي پذيرند اهل ديد؟
    ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ايم
  • چون کمان و تير در وحشت سراي روزگار
    تا به هم پيوسته ايم از هم جدا افتاده ايم
  • دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
    در تنور آتشين از فکر نان افتاده ايم
  • در خطر گاهي که با کبکب است هم پروز کوه
    ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ايم
  • سير و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
    گر به ظاهر همچو مرکز در ميان افتاده ايم
  • مي شود آسوده از نشو و نما تخمي که سوخت
    ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ايم
  • رشته جان در تن ما موي آتشديده است
    تا به فکر پيچ و تاب آن کمر افتاده ايم
  • چون گل پيمانه هردم بر سر دستي نه ايم
    چون خم مي در دل ميخانه پا افشرده ايم
  • صد کبورت گر فرستد کعبه، بالين نشکنيم
    ما و بت يک روز در بتخانه پا افشرده ايم
  • گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
    در زمين قابلي چون دانه پا افشرده ايم
  • خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
    ما عبث در بردن اين دانه پا افشرده ايم
  • نيست غير از ساده لوحي در بساط ما کمال
    صفحه آيينه اي جون طوطي از بر کرده ايم
  • در شکست ما تأمل چيست اي موج خطر؟
    ما درين دريا به اميد تو لنگر کرده ايم
  • پوست مي اندازد از انديشه اش کام صدف
    آب تلخي را که ما در سينه گوهر کرده ايم
  • از سر تن پروري بگذر که ما صياد را
    در قفس از جلوه پهلوي لاغر کرده ايم
  • ما ره نزديک دور از طبع کاهل کرده ايم
    در ميان ره ز غفلت خواب منزل کرده ايم
  • پيش سروي کز خرامش آب حيوان مي چکد
    ما نظربازي به سرو پاي در گل کرده ايم
  • کشت ما را خوشه اي گر هست آه حسرت است
    در زمين شور تخم خود پريشان کرده ايم
  • در شبستان عدم صبح اميد ما بس است
    آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ايم
  • جوهر شمشير را در پيچ و تاب آورده است
    جامه فتحي که ما از زخم بر تن کرده ايم
  • بخيه را چون محرم زخم نهان خود کنيم؟
    ما که از غيرت نمک در چشم سوزن کرده ايم
  • ما ز سر بيرون هواي سير گردون کرده ايم
    دست ازين نه خرقه در گهواره بيرون کرده ايم
  • چون خمار خود به آب زندگاني بشکنيم؟
    ما که مي در جام ازان لبهاي ميگون کرده ايم
  • گرچه در پرده است صائب عشق شرم آلود ما
    اي بسا ليلي نگاهان را که مجنون کرده ايم
  • در خطر گاهي که دامن بر کمر بسته است کوه
    بستر و بالين خود ما خواب سنگين کرده ايم
  • چشم آسايش ز منزل داشتن فکري است پوچ
    ما ز غفلت خواب خود در خانه زين کرده ايم
  • نيست صائب ناله ما را اثر در بيغمان
    ورنه خون مرده را احيا به تلقين کرده ايم
  • اين زمان در ضبط اشک خويش صائب عاجزيم
    ما که از دريا عنان سيل را پيچانده ايم
  • نيست غير از بحر چون سيلاب ما را منزلي
    گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده ايم
  • دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
    بر ثمردستي که چون سرو و چنار افشانده ايم
  • سرفرازان جهان در پيش ما سر مي نهند
    تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ايم
  • اشک ما را نيست جز دامان خود سرمنزلي
    تخم خود از بي زميني در کنار افشانده ايم
  • باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
    تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ايم
  • چون سبو در خون چندين ساغر مي رفته ايم
    تا ز روي چشم او گرد خمار افشانده ايم
  • سيل بي زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
    روزگاري شد که در دامان صحرا مانده ايم
  • گر چه صائب در نخستين منزليم از راه عشق
    بر نمي آيد نفس از ما ز بس وا مانده ايم
  • جاي نيش تازه اي وا کرده ايم از شوق درد
    در بيابان طلب خاري گر از پا کنده ايم
  • در چنين بحري که موجش مي ربايد کوه را
    کشتي بي لنگر خود چون حباب افکنده ايم
  • روزگاري در رگ جان پيچ و تاب افکنده ايم
    تا ز روي شاهد معني نقاب افکنده ايم
  • همره کاهل گراني مي برد از پاي سعي
    سيل را در ره مکرر از شتاب افکنده ايم
  • هيچ کس در خاکساري نيست چون ما خوش عنان
    چشم پيش پاي مردم چون رکاب افکنده ايم