نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.24 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
پي به عيش بي زوال تلخکامي برده ام
کاسه چون چشم تو
در
زهر هلاهل مي زنم
تيشه فولاد مي گردد به قصد پاي من
در
طريق عشق هر گامي که غافل مي زنم
شد بنا گوشم سيه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزي کو که جا
در
دامن صحراکنم
از لطافت شمع من عريان نمي آيد به چشم
به که از بيرون
در
سير شبستانش کنم
در
دلم چون تير اين پهلو نشينان مي خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشيني خوش کنم
همت من
در
فضاي عرش جولان مي زند
سر بر آرد از فلک تخمي که زير گل کنم
چند اوقات گرامي صرف آب و گل کنم
در
زمين شور تا کي تخم خود باطل کنم
از جدايي همچنان چون زلف مي لرزد دلم
دست اگر چون خون خود
در
گردن قاتل کنم
گر شود از تيغ او قسمت دم آبي مرا
خاک را خون
در
جگر چون طاير بسمل کنم
برق آهي کو که رو
در
خرمن گردون کنم
اين گره را باز از پيشاني هامون کنم
جذبه اي کوتا سر از زندان تن بيرون کنم
چند لنگر
در
ضمير خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک مي ريزم به دست ديگران
در
جهان بيوفا طرح عمارت چون کنم
رو به هر صحرا که بااين شور چون مجنون کنم
پايکوبان کوه را
در
دامن هامون کنم
بلبلان را چون توانم مست
در
گلزار ديد
من که خواهم باغبان را از چمن بيرون کنم
حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درين فکرم زبان را
در
دهانش چون کنم
باز من
در
آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشيمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در
جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
در
فلاخن مي نهد سيل حوادث کوه را
جمع پاي خويش صائب من به دامن چون کنم
هست
در
خرمن مرامور و ملخ از دانه بيش
خوشه چينان را به احسان چون هواداري کنم
چون ز غفلت صرف مستي شد مرا سر جوش عمر
به که اين ته جرعه را
در
کار هشياري کنم
من که نيش پشه اي
در
خاک و خونم مي کشد
چون دم تيغ حوادث را سپر داري کنم
آه آتشبار من
در
حسرت اسباب نيست
سينه را پاک از خس و خار تمنا مي کنم
جاي خود را
در
دل سخت فلک از راستي
با دم گيرا چو صبح راستين وامي کنم
پرتو مه را قياس از نور انجم مي کنم
در
محيط قطره سير بحر قلزم مي کنم
چون توانم شمع عالمسوز را
در
بر گرفت
من که از نور شراري دست و پا گم مي کنم
ازور گم کردن اينجا يافت هر کس هر چه يافت
خويش را دانسته
در
راه طلب گم مي کنم
هرزه خندي شيوه من نيست چون گلهاي باغ
مي برم سر
در
گريبان و تبسم مي کنم
اين جواب ان غزل صائب که مي گويد فصيح
مي روم
در
آتش و از دود پي گم مي کنم
خاک را از آب روي خود گلستان مي کنم
قطره اي تا
در
بساطم هست طوفان مي کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسيح
دست
در
يک کاسه با خورشيد تابان مي کنم
ديده من تا سفيد از گريه چون دستار شد
خواب
در
يک پيرهن با ماه کنعان مي کنم
تا چو عيسي دست خود از چرک دنيا شسته ام
دست
در
يک کاسه با خورشيد تابان مي کنم
تنگ ظرفي دستگاه عيش را سازد وسيع
هست تا يک قطره مي
در
شيشه طوفان مي کنم
هر که از سنگين دلي خون مي کند
در
کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان مي کنم
چشم مي پوشم نظر بر روي جانان مي کنم
در
وصال از دوربيني مشق هجران مي کنم
حق آبي هرکه را بر من چشم من است
در
کنار نيل ياد چاه کنعان مي کنم
اصفهان تا چند صائب سرمه
در
کارم کند
زين زمين حرف دشمن رو به کاشان مي کنم
حسن را
در
شيوه کامل ساختن حق من است
چشم آهو را به تعليمي سخنگو مي کنم
پيش گام همت من آب باريکي است بحر
کي چو سرو استادگي
در
هر لب جو مي کنم
چون به مهر و مه بسنجم حسن او
در
خيال
از ترنج غبغب يوسف ترازو مي کنم
اختيار باغ اگر صائب بود
در
دست من
خرده گل را سپند آن گل رو مي کنم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که
در
هر ساغر مي عالم ديگر شوم
قدرداني قطره را دريا کند
در
ظرف من
نيست کم ظرفي اگر بيخود به يک ساغر شوم
چون کسي بندد به روي خود
در
فردوس را
پيش رويش چون گذارم چشم حيران را به هم
در
نگاه اولين کار دو عالم ساختند
مي دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم
صائب از تن پروران ياري طمع کردن خطاست
اهل دل را نيست چون
در
عهد ما پرواي هم
معني بسيار را از لفظ کم جان مي دهم
بحر را
در
کاسه گرداب جولان مي دهم
کعبه را چون محمل ليلي به يک بانگ بلند
مي کنم ديوانه و سر
در
بيابان مي دهم
در
بهاي بوسه حيرانم چه سازم چون کنم
من که بهر حرف تلخي جان شيرين مي دهم
پيش اهل دل ز زهد خشک مي گويم سخن
جلوه
در
ميدان آش اسب چوبين مي دهم
گرچه
در
چون غنچه بر روي دو عالم بسته ايم
چشم بر راه نسيم آشنا روي توايم
سنگ را هرچند با گوهر نمي سنجد کسي
قدر ما اين بس که گاهي
در
ترازوي توايم
اهل مجلس
در
شکست ما چه يکدل گشته اند؟
ما نه ميناي تهي، نه توبه نشکسته ايم
سيل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در
تن خاکي به دريا جوي خود پيوسته ايم
بي نيازيم از وضو چون زاهدان
در
هر نماز
ما که يکجا دست خود از آرزوها شسته ايم
چون نسوزيم از ندامت، چون نميريم از خمار؟
ما به زخم خود
در
فيض نمکدان بسته ايم
تا به کي ناخن زني اي شانه دستت خشک باد!
دل به اميدي
در
آن زلف پريشان بسته ايم
در
غم دستار بي مغزان اگر پيچيده اند
ما به سر پيچيدن از دستار فارغ گشته ايم
در
ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ايم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ايم
عذر نامقبول ما را کي پذيرند اهل ديد؟
ما که
در
چاه ضلالت با عصا افتاده ايم
چون کمان و تير
در
وحشت سراي روزگار
تا به هم پيوسته ايم از هم جدا افتاده ايم
دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در
تنور آتشين از فکر نان افتاده ايم
در
خطر گاهي که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ايم
سير و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز
در
ميان افتاده ايم
مي شود آسوده از نشو و نما تخمي که سوخت
ما ز دوزخ
در
بهشت جاودان افتاده ايم
رشته جان
در
تن ما موي آتشديده است
تا به فکر پيچ و تاب آن کمر افتاده ايم
چون گل پيمانه هردم بر سر دستي نه ايم
چون خم مي
در
دل ميخانه پا افشرده ايم
صد کبورت گر فرستد کعبه، بالين نشکنيم
ما و بت يک روز
در
بتخانه پا افشرده ايم
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در
زمين قابلي چون دانه پا افشرده ايم
خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث
در
بردن اين دانه پا افشرده ايم
نيست غير از ساده لوحي
در
بساط ما کمال
صفحه آيينه اي جون طوطي از بر کرده ايم
در
شکست ما تأمل چيست اي موج خطر؟
ما درين دريا به اميد تو لنگر کرده ايم
پوست مي اندازد از انديشه اش کام صدف
آب تلخي را که ما
در
سينه گوهر کرده ايم
از سر تن پروري بگذر که ما صياد را
در
قفس از جلوه پهلوي لاغر کرده ايم
ما ره نزديک دور از طبع کاهل کرده ايم
در
ميان ره ز غفلت خواب منزل کرده ايم
پيش سروي کز خرامش آب حيوان مي چکد
ما نظربازي به سرو پاي
در
گل کرده ايم
کشت ما را خوشه اي گر هست آه حسرت است
در
زمين شور تخم خود پريشان کرده ايم
در
شبستان عدم صبح اميد ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ايم
جوهر شمشير را
در
پيچ و تاب آورده است
جامه فتحي که ما از زخم بر تن کرده ايم
بخيه را چون محرم زخم نهان خود کنيم؟
ما که از غيرت نمک
در
چشم سوزن کرده ايم
ما ز سر بيرون هواي سير گردون کرده ايم
دست ازين نه خرقه
در
گهواره بيرون کرده ايم
چون خمار خود به آب زندگاني بشکنيم؟
ما که مي
در
جام ازان لبهاي ميگون کرده ايم
گرچه
در
پرده است صائب عشق شرم آلود ما
اي بسا ليلي نگاهان را که مجنون کرده ايم
در
خطر گاهي که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالين خود ما خواب سنگين کرده ايم
چشم آسايش ز منزل داشتن فکري است پوچ
ما ز غفلت خواب خود
در
خانه زين کرده ايم
نيست صائب ناله ما را اثر
در
بيغمان
ورنه خون مرده را احيا به تلقين کرده ايم
اين زمان
در
ضبط اشک خويش صائب عاجزيم
ما که از دريا عنان سيل را پيچانده ايم
نيست غير از بحر چون سيلاب ما را منزلي
گرد راه از خويش
در
آغوش يار افشانده ايم
دست ما
در
دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستي که چون سرو و چنار افشانده ايم
سرفرازان جهان
در
پيش ما سر مي نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ايم
اشک ما را نيست جز دامان خود سرمنزلي
تخم خود از بي زميني
در
کنار افشانده ايم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود
در
سنگ ما همچون شرار افشانده ايم
چون سبو
در
خون چندين ساغر مي رفته ايم
تا ز روي چشم او گرد خمار افشانده ايم
سيل بي زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاري شد که
در
دامان صحرا مانده ايم
گر چه صائب
در
نخستين منزليم از راه عشق
بر نمي آيد نفس از ما ز بس وا مانده ايم
جاي نيش تازه اي وا کرده ايم از شوق درد
در
بيابان طلب خاري گر از پا کنده ايم
در
چنين بحري که موجش مي ربايد کوه را
کشتي بي لنگر خود چون حباب افکنده ايم
روزگاري
در
رگ جان پيچ و تاب افکنده ايم
تا ز روي شاهد معني نقاب افکنده ايم
همره کاهل گراني مي برد از پاي سعي
سيل را
در
ره مکرر از شتاب افکنده ايم
هيچ کس
در
خاکساري نيست چون ما خوش عنان
چشم پيش پاي مردم چون رکاب افکنده ايم
صفحه قبل
1
...
1515
1516
1517
1518
1519
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن