167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
    چون گل حنا به ناخن تدبير بسته اند
  • در پيش راه باده گلگون طلسم عقل
    سدي است کز شکر به ره شيربسته اند
  • آنان که دل به معني بيگانه بسته اند
    بر روي آفتاب در خانه بسته اند
  • لعن يزيد تلخي حرمت زمي برد
    بر روي ما عبث در ميخانه بسته اند
  • صائب حضور اگر طلبي ترک عقل کن
    کاين در به روي مردم فرزانه بسته اند
  • سهل است اگر زپاي فتاديم در رهش
    بال تپيدن دل مارا نبسته اند
  • اي شاخ گل ببال که در مزرع وجود
    چون خال دلفريب تو تخمي نکشته اند
  • از دودش آفتاب قيامت زبانه اي است
    در آتشي که دانه ما را برشته اند
  • چون شمع بارها زسر خود گذشتگان
    در زير تيغ زندگي از سر گرفته اند
  • در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
    صد بار بيش برگه ز دستم گرفته اند
  • خورشيد پيش پاي نبيند ز تيرگي
    در کوچه اي که شمع ز دستم گرفته اند
  • نه توبه بهارم و نه چهره خزان
    چون در ميان براي شکستم گرفته اند
  • در رابه روي دولت بيدار بسته اند
    آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
  • عشاق در بهشت برين وا نمي کنند
    چشمي کز آفتاب رخت آب داده اند
  • مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
    در دست مست تيغ سيه تاب داده اند
  • صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
    تا چون شرر مرا دل بيدار داده اند
  • در دشت عشق ملک سليمان عقل را
    رندان باد دست به يک مور داده اند
  • در کعبه يقين نرسيده است هيچ کس
    هر کس نشان آتشي از دور داده اند
  • با خون دل بساز که در خاکدان دهر
    خط مسلمي به لب گور داده اند
  • جمعي که حلقه بر در ابرام مي زنند
    با خود قرار تلخي دشنام داده اند
  • از خود گسستگان ز جان دست شسته را
    در راه سيل لنگر آرام داده اند
  • در دامن مراد دو عالم نمي زنند
    دستي که عاشقان تو بر دل نهاده اند
  • سير بهشت در گره غنچه مي کنند
    آنان که دل به عقده مشکل نهاده اند
  • افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
    جمعي که شرمساري تقصير برده اند
  • مشکل کنند دست به يک کاسه با خسيس
    جمعي که دست در دهن شير برده اند
  • آنان که در مقام رضا ايستاده اند
    سر چون هدف به زير پر تير برده اند
  • چون موج در سراب غرورند مبتلا
    بي حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
  • در زير خاک نيز نبينند روي خواب
    نقد امانتي که به دلها سپرده اند
  • بسيار غافلان خود آرا بسان شمع
    سر در سر علاقه زر تار کرده اند
  • سير محيط در گره قطره مي کنم
    تا چون حباب ديده من باز کرده اند
  • يارب چه گل شکفته که امروز در چمن
    گلها به جاي چشم دهن باز کرده اند
  • باز سفيد عالم غيب اند عاشقان
    در زير خاک بال کفن باز کرده اند
  • صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
    درگلشني که ديده من باز کرده اند
  • سنگين دلي تو ورنه اسيران به آب چشم
    در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند
  • مانند طوطيان پروبال مرا به زهر
    در آرزوي تنگ شکر سبز کرده اند
  • دل در جهان مبند که اين نونهال را
    از بهر سرزمين دگر سبز کرده اند
  • آنها که کرده اند ز مي توبه در بهار
    کيفيت وجود فراموش کرده اند
  • دست از طمع بشوي که در روزگار ما
    مستان سخا وجود فراموش کرده اند
  • آسوده اند در جگر سنگ چون شرار
    جمعي که از نمود فراموش کرده اند
  • در بند غم منال که مرغان دوربين
    سير چمن ز روزنه دام کرده اند
  • مستان ز قيد شنبه وآدينه فارغند
    رو در پياله پشت به ايام کرده اند
  • در علم آشنايي آن چشم عاجزند
    آنان که وحش را به فسون رام کرده اند
  • جمعي که در کمينگه صبح قيامتند
    آن سينه را زچاک گريبان نديده اند
  • تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
    مرغان قدس از سر طوبي پريده اند
  • در روزگار چهره شبنم فريب تو
    گلهاي باغ روي طراوت نديده اند
  • امروز در قلمرو خواري کشان توست
    آن را که مصريان به عزيزي خريده اند
  • صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
    جمعي که در نزاکت معني رسيده اند
  • پوشيده چشم مي گذرند از در بهشت
    تا اهل دل ز رخنه دلها چه ديده اند
  • در پيش پاي خويش نبينند از غرور
    ناديدگان ز خويشتن آياچه ديده اند
  • از عقل نيست دل به سر زلف باختن
    ياران موشکاف در اينجا چه ديده اند