167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش
    ناگاه در کمند تو رفتم به پاي خويش
  • هزيمت همان روز شد شاه عقل
    که در شهر تن خيمه زد مير عشق
  • من و اوحدي در ازل خورده ايم
    ز بستان «قالوابلي » شير عشق
  • تنها نه اوحديست به دام تو مبتلا
    کين حال نيز در همه جايست مشترک
  • گر در وفاي من بگماني، بيازماي
    زر خالصست و باک نمي دارد از محک
  • آنکه ما را نمي هلد در شهر
    سر، بهل تا همي زند بر سنگ
  • پيش ازين ديده به اميد وصالي ميخفت
    باز چنديست که در خواب نرفتم ز خيال
  • گفتم که: چاره نيست مرا در فراق تو
    گفتا که: چاره تو شکيبست و احتمال
  • گفته بودم: پاي در دامن کشم
    وين حکايت کي توان؟ از دست دل
  • قوت پايي ندارد اوحدي
    تا نهد سر در جهان از دست دل
  • چو در سيل زنخدانت کشيدم دست بوسيدن
    کشيدي از کفم دست و کفايندي چو مارم دل
  • در جهان نهاد مهر ترا اوحدي، مگر
    ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
  • قصه آتش، که در جان منست
    بر زبان آب چشمم گفته دل
  • در خلوت وصالش روزي که بار يابي
    بيچاره اوحدي را آنجا خبر کن، اي دل
  • خيز، که در ميرسد موکب سلطان گل
    چاره بزمي بساز، تا بنهي خوان گل
  • زود ببيني چو من فاخته را در چمن
    ساخته آوازها بر لب خندان گل
  • در بن بيدار فگند مسند جمشيد مي
    بر سر باد آورند تخت سليمان گل
  • از سخن اوحدي پرورقي زن، که آن
    هر ورقي آيتيست آمده در شان گل
  • در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
    کاهل حديث عرض سخن ميدهند و طول
  • آهيست در فراقت و پنجاه شعله نار
    چشميست ز اشتياقت و پنجاه کاسه نم
  • چون بپوشيم راز؟ کاورديم
    طبل در کوچه و علم بر بام
  • گر ترا نيست آتشي در دل
    از دل اوحدي بخواه به وام
  • نامه دوست همي خوانم و در تشويشم
    که جوابش چه نويسم من آشفته پيام؟
  • مي دواني و مي کشي زارم
    چون بديدي که در کمند توام
  • پاي و سرم در حرکت گم که شد
    هم به سکونيست که ورزيده ام