نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
زنده از ياد حقم من ورنه
در
اين خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان مي زيستم
خنده مي آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر
در
گلستان مي زيستم
ماهي بي آب
در
خشکي چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان مي زيستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل مي سوزدم
در
حرم ايمن ز چشم شور زمزم نيستم
نان من پخته است چون خورشيد هر جا مي روم
در
تنور اتشين ز انديشه نان نيستم
رزق مي آيد به پاي خويش تا دندان به جاست
آسيا تا هست
در
انديشه نان نيستم
دامن پاک قيامت را چرا
در
خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
کار روغن مي کند با شعله بيباک آب
شد زياد از تيغ او شوري که
در
سر داشتم
نشتر از نامردمي
در
پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
آن که
در
گردنکشي ميناي مي را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
ياد ايامي که خشتي
در
ته سر داشتم
عشرت روي زمين
در
دل مرا آن روز بود
کز خط ريحان او بر دل غباري داشتم
نعل برگ عيش چون برگ خزان
در
آتش است
ورنه من هم پيش ازين باغ و بهاري داشتم
شد به کوري خرج روي سخت اين آهن دلان
در
دل چون سنگ پنهان گر شراري داشتم
بي پر و بالي مرا محبوس دارد
در
فلک
مي شکستم بيضه را گربال و پر مي داشتم
در
جگر مي ساختم پنهان ز بيم چشم زخم
از دم تيغ تو هر زخمي که بر مي داشتم
دست من هر چند ازان موي ميان کوتاه بود
در
رگ جان پيچ و تاب آن کمر مي داشتم
عاقبت مشق جنون من به جايي مي رسيد
روي نو خط ترا گر
در
نظر مي داشتم
جيب و دامان فلک پر مي شد از گفتار من
در
سخن صائب هم آوازي اگر مي داشتم
سود من
در
پله نقصان ز بي سرمايگي است
مي شدم سيمرغ اگر بال مگس مي داشتم
اين زمان شد سينه ام تاريک ورنه پيش ازين
صبح را آيينه
در
پيش نفس مي داشتم
گر نمي گرديد
در
عالم کس من بي کسي
از کسان صائب من بيکس چه کس مي داشتم
آنچه از خون جگر
در
کاسه من کرد چرخ
جمع اگر مي ساختم ميخانه اي مي داشتم
باده را مي داشت خونم داغ از جوش نشاط
در
نظر گر دست و تيغ قاتلي مي داشتم
سوختم تا ره
در
آن زلف معنبر يافتم
خشک چون سوزن شدم کاين رشته را سر يافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زير بال بردم
در
ته پر يافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حيوان نيافت
آنچه من
در
يک دم از شمشير قاتل يافتم
از گرفتاران اين گلشن چه مي پرسي که من
همچو سرو آزادگان را پاي
در
گل يافتم
اين زمان
در
کعبه چون سنگ نشانم بيخبر
من که فيض کعبه از سنگ نشان مي يافتم
سفلگان
در
نعمت از منعم نمي آرند ياد
چون سبو خالي شد ازمي مي شود جوياي خم
مذهب و مشرب به هم آميختن حق من است
مي فشانم گرد راه کعبه را
در
پاي خم
تنگ ظرفي را چو مينا بر کنار طاق نه
کوه تمکين شو که
در
ميخانه گيري جاي خم
در
حريم سينه ام هر جا نفس پا مي نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالاي زخم
رشته پرواز من چون سبزه خوابيده بود
در
هواي سرو او چندان که بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتيب اوراق من است
بس که خود را
در
سراغ او به يکديگر زدم
شد دلم از خانه بي روزن گردون سياه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر
در
زدم
تنگ گيري بر من اي گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس
در
زير خاکستر زدم
بي تو رضوانم به سير گلشن فردوس برد
ناله اي کردم که آتش
در
دل کوثر زدم
تلخي گفتار بر من زندگي را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه
در
شکر زدم
مي دواندم ريشه
در
دل قاتل بيرحم را
زير تيغش پيچ وتابي گر چو جوهر مي زدم
اين که کردم حلقه درها دو چشم خويش را
کاش دل را حلقه اميد بر
در
مي زدم
جلوه لشکر تن تنها کند
در
ديده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر مي زدم
چون شرر بر نقد جان مي لرزم از آهن دلان
در
ته سنگ ملامت گرچه نا پيدا شدم
بر سر هر برگ مي لرزد دل بي حاصلم
گرچه
در
آزادگي چون سرو پا بر جا شدم
در
شکستم هر خم طاقي ميان بسته اي است
تا تهي از باده گلرنگ چون مينا شدم
در
کنار لاله و گل دارم آتش زيرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب
سيل
در
هر کجا که پا افشرد من ويران شدم
تابع خورشيد باشد سايه
در
سير و سکون
چون تو هر جايي شدي من نيز هر جايي شدم
نيستم فارغ ز پيچ و تاب از شرمندگي
تا علم چون سرو
در
گلشن به رعنايي شدم
گفتم از مي گرد کلفت را فرو شويم زدل
مي چو داغ لاله خون مرده شد
در
ساغرم
عندليبي را دهن پر زر نکردم
در
بهار
عاقبت چون گل به کوري خرج آتش شد زرم
من که بودم از سبک مغزان دريا چون حباب
از گراني غوطه زد
در
کاسه زانو سرم
گرچه مي دارم به سيلي سرخ روي خويش را
مي شود چون لاله خون مرده مي
در
ساغرم
نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم
در
حريم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
ريزش ابر آورد
در
خنده ما را همچو برق
صحبت ما مي شود از گريه مستانه گرم
من که عالمگير مي گردم ز طوفان چون تنور
در
دهانم خاک اگر نان تن آساني خورم
مي کنم
در
کار ساحل اين کهن تابوت را
تا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم
نعل هرکس را که شوق کعبه
در
آتش گذاشت
جاي چون مژگان دهد خارمغيلان را به چشم
سرو سيم اندام من تا
در
گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد ميل آتش عندليبان را به چشم
از شکر خند تو مي ريزد نمک
در
چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب مي آرد به چشم
صرف گردد باده ممزوج
در
پيمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب مي آرد به چشم
بس که خوار وزار شد
در
روزگار حسن تو
ديدن خورشيد تابان آب مي آرد به چشم
بس که شد
در
روزگار حسن او خورشيد خوار
اشک گرم از ديدنش بي اختيار آيد به چشم
در
سر کويي که خورشيد ست يک خونين جگر
نيست ممکن صائب بي اعتبار آيد به چشم
سرو چون با آن قد استاده مي آيد به چشم
سايه
در
زير پا افتاده مي آيد به چشم
ديده هر کس که حيوان نيست
در
بحر وجود
کشتي از دست لنگر داده مي آيد به چشم
باده خون دل بود
در
ديده غم ديدگان
بيغمان را خون دل چون باده مي آيد به چشم
بس که گردون سيه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش
در
نگشاده مي آيد به چشم
عزم صادق بي نيازست از دليل ورهنما
سيل را
در
قطع ره کي جاده مي آيد به چشم
صحبت من
در
نمي گيرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل
در
غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستي که اين آيينه را از گل کشم
من که ديدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک
در
چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
در
قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسي
مي ربايم قطره اي و سر به دريا مي کشم
در
پناه اهل عزلت مي گريزم چند گاه
پرده اي بر روي خود از بال عنقا مي کشم
مي زنم هر دم به دل نقش اميد تازه اي
خامه اي
در
دست دارم نقش عنقا مي کشم
ميخورد خون تيغ جوهر دار
در
بند نيام
از سواد شهر رخت خود به صحرا مي کشم
پرده از حسن عمل بر دامن تر مي کشم
چون صدف دامان تر
در
آب گوهر مي کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نيست
از حجاب خويشتن
در
وصل هجران مي کشم
عاقلان ديوار زندان رخنه مي سازند و من
نقش يوسف بر
در
و ديوار زندان مي کشم
تا چون موسي نور وحدت سرمه
در
چشمم کشيد
از عصاي خويش ناز نخل ايمن مي کشم
کشتي از بي لنگريها مي رود
در
زير بار
از سبک سنگي گراني چون فلاخن مي کشم
در
گلستاني که يک نخل خزان ديده است خضر
از رعونت برزمين چون سرو دامن مي کشم
در
تلافي سينه پيش برق مي سازم سپر
دانه اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي کشم
رخت ازين دنياي پر وحشت به يک سومي کشم
خويش را
در
گوشه آن چشم جادو مي کشم
عجز
در
کاري که نتوان پيش بردن قدرت است
من ز کار خويش دست از کارداني مي کشم
از دل چون سرمه خود ميل آهي مي کشم
خويش را
در
گوشه چشم سياهي مي کشم
خار ديوارم که از برگ و نوا بي طالعم
از ثبات خويش
در
نشو و نما بي طالعم
مي نمايم ره به خلق و مي خورم بر سر لگد
در
ميان رهبران چون نقش پا بي طالعم
چون سويدا اگرچه راهي هست
در
هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بي طالعم
نيست چون طاوس از هر پر
در
آتش نعل من
جغد بي بال و پرم، از خودنمايي فارغم
آفتاب از لعل غافل نيست
در
زندان سنگ
از تلاش رزق با بي دست و پايي فارغم
حسن او
در
روزگار خط به حال خويش ماند
از خزان برگي نشد صائب ازين گلزار کم
چون صدف تا دست بر بالاي هم بنهاده ام
کاسه
در
آب گهر درعين دريا مي زنم
دست من گيراي گران تمکين که چون موج سراب
سالها شد قطره
در
دامان صحرا مي زنم
چند روزي از
در
ميخانه سروا مي زنم
پشت دستي بر قدح، سنگي به مينا مي زنم
چند
در
گرداب سرگردان بگردم چون حباب
مي کشم چون موج ميدان و به دريا مي زنم
من که جان بخشي چو خضر شيشه دارم
در
بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسيحا مي زنم
مي فتد هر روز
در
کارش شکست تازه اي
من ز سوداي سر زلفي که سر وا مي زنم
غوطه
در
خون مي زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت مي زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحي حلقه بر
در
مي زنم
صفحه قبل
1
...
1514
1515
1516
1517
1518
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن