167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در هر نظاره يک سروگردن شود بلند
    هر کس که محو قامت آن نونهال شد
  • در يک دو هفته از نظر شور ناقصان
    ماه تمام پا به رکاب هلال شد
  • در عهد ما که نيست جواب سلام رسم
    رحم است بر کسي که زاهل سؤال شد
  • هرگز نکرده است کسي مهر کينه را
    اين آب تيره در قدح من زلال شد
  • در آستين هر گرهي ده کرهگشاست
    دست است ترجمان زباني که لال شد
  • مستانه سرو قامت او در خرام شد
    طوق گلوي فاختگان خط جام شد
  • ته جرعه اي که لعل تو برکاينات ريخت
    در ساغر فلک شفق صبح وشام شد
  • زين پيش شغل عشق به خاصان نمي رسد
    در روزگار حسن تو اين شيوه عام شد
  • در دامگاه حادثه بال شکسته ام
    از بس که ماند ناخنه چشم دام شد
  • از شب نشين هند دل من سياه شد
    عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
  • صبح وطن کجاست که در شام انتظار
    چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
  • باشد هميشه در صف عشاق سربلند
    آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
  • حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نيست
    زينسان که از بهار در وبام تازه شد
  • پيري که بار عشق به دوش رضاکشد
    در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
  • روشندلي است عاشق صادق که همچو صبح
    در اولين نفس نفس باز پس کشد
  • در روز بازخواست بود نامه اش سفيد
    چون صبح اگر کسي به تامل نفس کشد
  • شيرافکن است هرکه سگ نفس خويش را
    در موسم شباب به قيد مرس کشد
  • دريا کند چگونه نفس راست در حباب
    صائب به زير سقف فلک چون نفس کشد
  • اشکم به خاک چهره سيلاب مي کشد
    در گوش بحر حلقه گرداب ميکشد
  • شمع که ديده است سرانجام خامشي
    گردن در انتظار سحرگاه مي کشد
  • تا روي آتشين تو در بزم ديده است
    پيوسته شمع جاي نفس آه مي کشد
  • کوه غم است در نظرش سايه کريم
    آزاده اي که منت احسان نمي کشد
  • اقبال خط بلند بود ورنه هيچ کس
    صف در برابرصف مژگان نمي کشد
  • در ديده اي که سرمه حيرت کشيد عشق
    آشفتگي ز خواب پريشان نمي کشد
  • تا هست از خودي اثري در بساط او
    صائب قدم ز حلقه مستان نمي کشد
  • شاخي است بي ثمر که سزاي شکستن است
    دستي که در ميان نگاري کمر نشد
  • هر کس به صدق در ره توحيد زد قدم
    از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
  • چون ني کسي بست کمر در طريق عشق
    کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
  • گرديد استخوان چو هما گر چه رزق ما
    از مغز ما غرور سعادت به در نشد
  • تا خون آرزو نشود خشک در جگر
    خامي از اين کباب چو خوناب مي چکد
  • در کوي ميکشان نبود راه بخل را
    اينجا زدست خشک سبو آب مي چکد
  • دامن کشان ز هر در باغي که بگذري
    از ريشه سرو رشته پيوندبگسلد
  • در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند
    ديوانه اي که فصل خزان بندبگسلد
  • در وادي طلب نفس برق وباد سوخت
    اين راه را دگر که تواند بسر رساند
  • طي شد زمان پيري ودل داغدار ماند
    صيقل شکست وآينه ام در غبار ماند
  • از خود برآي زود که گردد گزنده تر
    چندان که زهر در بن دندان مار ماند
  • در بسته ماندديده يعقوب انتظار
    از قاصدان مصر مروت نشان نماند
  • در گلشن هميشه بهار بهشت جود
    برگي ز باد دستي فصل خزان نماند
  • صائب زبان خامه به کام دوات کش
    امروز چون سخن طلبي در ميان نماند
  • نه آسمان سبو کش ميخانه تواند
    در حلقه تصرف پيمانه تواند
  • چندان که چشم کار کند در سواد خاک
    مردم خراب نرگس مستانه تواند
  • آن خسروان که روز بزرگي کنند خرج
    چون شب شود گداي در خانه تواند
  • جمعي کز آشنايي عالم بريده اند
    در جستجوي معني بيگانه تواند
  • در بحر تلخ آب گهر نوش مي کنند
    جمعي که چون صدف لب گفتار بسته اند
  • با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
    کاين در به روي دولت بيدار بسته اند
  • در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
    کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
  • در فکر کوچ باش کز اين باغ پر فريب
    پيش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
  • خاکي نهاد باش که در رهگذار سيل
    بسيار سد ز پستي ديوار بسته اند
  • تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
    زنجيرعدل بهر همين کار بسته اند
  • اين کم عنايتي است که از لطف بي دريغ
    بر روي ميکشان در تزوير بسته اند