167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • اگر در دل کسي بود، آن ندانم
    ميان نقطه جانم تويي بس
  • در ميان سخن ار حال دل من پرسد
    عرضه کن حال دلم، اندک و بسيار بپرس
  • زان پيش کت کشد لحد گور در کنار
    خالي نبايد از تن خوبان کنار و کش
  • مي صيقليست در کف رندان که ميبرد
    از سينه ها کدورت و از ديده ها غمش
  • صوفي، بيا و در مي صافي نگاه کن
    ور جام اوحدي نخوري، قطره اي بچش
  • نسپردم از خرابي دل خود به چشم مستش
    ور زانکه مي سپردم در حال مي شکستش
  • در سالها نيايد روزي به پرسش ما
    ور ساعتي بيايد يک دم بود نشستش
  • در دل آن خانه که کردم به وفاي تو بنا
    موج توفان قيامت نکند بنيادش
  • کلام اوحدي سريست روحاني، که در عالم
    بخواهد ماند جاويدان سواد رق منشورش
  • گرت خزينه محمود نيست درست طمع
    دلير در شکن طره اياز مکش
  • گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
    کس را بدين قدر نتوان کرد سرزنش
  • آنکه جز گردنکشي با من نکرد
    گر بميرم خون من در گردنش
  • مرا آتش عشق در اندرون
    ز خامي بود گر نيايم به جوش
  • در غم او باز ديگ سينه را
    آتشي کردم، که ننشيند ز جوش
  • دوش آب ديده از سر مي گذشت
    در غم آن زلفهاي تا به دوش
  • گر به قولت گوش ميدارد، بنال
    ور سخن در وي نمي گيرد، خموش
  • ز بهر جلوه عروس چمن در آويزد
    ز ژاله عقد جواهر به روي گردن و گوش
  • طمع مدار خموشي ز اوحدي پس ازين
    که در بهار نباشند بلبلان خاموش
  • بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
    ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
  • مگر در پي آزرم و قول من بشنو
    مباش بر سر آزار و پند من بنيوش
  • وصل آن رخ به جان همي طلبم
    به رخم در نگر که جانت خوش!
  • کي ببينيم تنگ چون کمرت؟
    دست خود کرده در ميانت خوش
  • چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
    نقش تو استوار کنم در خيال خويش
  • اي اوحدي، مقيم سر کوي يار باش
    گر در سراي دوست نيابي مجال خويش
  • منگر در آب و آينه زنهار! بعد ازين
    تا نازنين دلت نشود مبتلاي خويش