167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در لباس از خون بلبل جامه رنگين مي کند
    هر که صائب مي زند بر گوشه دستار گل
  • رخنه اي تا هست فيض آفتاب حسن هست
    بلبل ما در قفس مست است از احسان گل
  • چرا بي بوي پيراهن به کنعان باد مصر آيد
    مشو در هر نفس زنهار از ياد خدا غافل
  • چو آهن پاره پرگار غافل نيست از مرکز
    شود در وجد چون صاحبدلان از ياد خدا غافل
  • در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
    به چه اميد کنم نامه خود را ارسال
  • ز سايه در جگر خاک خون کند صائب
    کشيد بس که به خون دامن آن بلند نهال
  • نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
    به اين شتاب کجا مي روي کجا اي دل
  • چنان مکن که دل ما در اضطراب آيد
    که عرش مي تپد از بال و پرفشاني دل
  • مرا ز پست و بلند سپهر باکي نيست
    به يک قرار بود مهر در طلوع و افول
  • بر جا نماند آن که بود چون شراره اش
    در زير پاي تخت رواني ز دود دل
  • از ظلم خويش ظالم اگر در هراس نيست
    پيکان به جسم بهر چه جا مي کند بدل
  • در بسته باغ رابه ته بال خود گرفت
    هر بلبلي که ساخت ز گل با خيال گل
  • ديوانه اي که بي دف و ني در سماع بود
    ساکن شود چگونه به دور جمال گل
  • کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
    غافل که بيش مي شود از برگ بوي گل
  • کي چشم گستاخ مرا راه تماشا مي دهد
    رويي که دارد از عرق چندين نگهبان در بغل
  • هر جا که دفتر واکند آن يوسف گل پيرهن
    صبح قيامت مي نهد از شرم ديوان در بغل
  • زان سان که سنبل چشمه را از ديده ها پنهان کند
    دارد چنان چشم مرا خواب پريشان در بغل
  • چون غنچه سراز جيب خود بهر چه بيرون آورم
    من کز خيال روي او دارم گلستان در بغل
  • کو جذبه اي تا بگذرم زين خارزار بي امان
    تا کي فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
  • صد تيره آه از سينه اش يکبار مي آيد برون
    آن را که چون ترکش بود صدرنگ پيکان در بغل
  • از گنج بي پايان حق دخل کريمان مي رسد
    هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
  • دست حوادث کوته است از دامن آزار من
    دارم چو بحر از موج خود صد تيغ عريان در بغل
  • ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
    هرمور از خود رفته را ملک سليمان در بغل
  • گل مي کند صائب همان از سينه پر خون من
    چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
  • تا در پس اين پرده است دل صاف نمي گردد
    چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
  • کام و ناکامي درين گلشن هم آغوش همند
    بيشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
  • چون در دوزخ دهان گر چند روزي بسته شد
    باز شد چندين دراز جنت به روي خاص و عام
  • نيست در سالي دو عيد افزون و از فرخندگي
    عيد باشد مردمان را سي شب اين ماه تمام
  • طبع سرکش در ربود از من عنان اختيار
    تا کي اين گلگون درآيد زير ران توبه ام
  • در شکست کشتي من موج خونخواري شده است
    هر لب ناني که بر خوان فلک بشکسته ام
  • در دل آهن دم جان بخش را تاثير نيست
    بي سبب خود را به عيسي همچو سوزن بسته ام
  • ز خم سنگ آسوده سازد مار را از پيچ وتاب
    از جوانمردي کمر در خون دشمن بسته ام
  • دانه اي هرچند صائب بس بود سالي مرا
    من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
  • باطنم از جوهر ذاتي است پر نقش و نگار
    گرچه چون آيينه در ظاهر زمين ساده ام
  • در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
    دوزخي دارم که از ياد بهشت افتاده ام
  • خارو گل آب از بهارستان وحدت مي خورد
    من ز غفلت در تميز خوب وزشت افتاده ام
  • من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
    زين چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
  • بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
    در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
  • هيچ کس حق نمک چون من نمي دارد نگاه
    داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
  • پيرکنعان چون به من در گريه همچشمي کند
    او ز يوسف من ز يوسف زار دورافتاده ام
  • هست اگر کيفيتي بازندگي در بيخودي است
    تا به حال خويش مي آيم ز حال افتاده ام
  • مردم آزاده را يک جامه چون سرومست بس
    کافرم در عمر خود گرتن به زينت داده ام
  • در چنين وقتي که بي پرواز شد زلف سخن
    از پريشان خاطريها شانه را گم کرده ام
  • درد و داغ عشق دارد از بهشتم بي نياز
    در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
  • جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
    هدهد خوش مژده ام دور از سليمان مانده ام
  • از بلندي شمع من پرتو به دور انداخته است
    غير پندارد که من در زير دامان مانده ام
  • چون سکندر تشنه لب بسيار دارم هر طرف
    گرچه در ظلمت نهان چون آب حيوان مانده ام
  • گرچه در دنيا مرا بي اختيار آورده اند
    منفعل از خويش چون نا خوانده مهمان مانده ام
  • مي رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
    در ضمير خاک اگر يک چند پنهان مانده ام
  • مطلبم زين نعل وارون جز تلاش نام نيست
    چون عقيق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام
  • نيست صائب غير آه نا اميدي خوشه اش
    تخم اميدي که من در شوره زار افکنده ام
  • مدتي چون غنچه در خون جگر پيچيده ام
    تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
  • شعله بي مايه ام با خار و خس در دارو گير
    خورده ام صد زخم تايک پيرهن باليده ام
  • تا چو مي صائب کلامم پخته و رنگين شده است
    در حريم سينه خم سالها جوشيده ام
  • مي کند در پيش پا ديدن نگاهم کوتهي
    بس که از شرم غدار او نظر دزديده ام
  • سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
    تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
  • کي پريشان مي کند خواب اجل صائب مرا
    من که در بيداري اين خواب پريشان ديده ام
  • چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
    پاي پرخاري که در دامان تر پيچيده ام
  • پيش چشم من سواد شهر خون مرده اي است
    نقش خود چون لاله در دامان صحرا ديده ام
  • تيغ اگر از آسمان بر فرق من باريده است
    خار در چشمم اگر هرگز به بالا ديده ام
  • در کنار گل چو شبنم خار دارم زير پا
    روي گرمي تا ازان خورشيد سيما ديده ام
  • نشاه صهباي عشرت را نمي دانم که چيست
    خوشه اي از دور در دست ثريا ديده ام
  • نيست صائب هيچ کس در خرده بيني همچو من
    صد سواد اعظم از خال سويدا ديده ام
  • گر بگويم خواب شيرين تلخ بر مردم شود
    آنقدر فيضي که من در پرده شب ديده ام
  • پاي لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
    چاه سيميني که من در سيب غبغب ديده ام
  • چون به تلخي نگذرانم روزگار خويش را
    من که نوش خلق را در نيش عقرب ديده ام
  • به که مهر خامشي بر لب زنم اظهار را
    من که صائب قتل خود در عرض مطلب ديده ام
  • نيست چون شبنم مرا مانع کسي از قرب گل
    از ادب من حلقه بيرون در گرديده ام
  • بيخودي چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است
    مي کند باد سحر گاهي گريبان پاره ام
  • پيشتر زان کز شفق رنگين شود جام هلال
    کاسه در خون جگر مي زد دل خونخواره ام
  • زخم من در آرزوي مشک مي غلطد به خون
    بهر نو خطان گريبان مي درد نظاره ام
  • چشم من صائب به روي نوخطان واکرده اند
    ماه را کي در نظر مي آورد نظاره ام
  • غوطه در خون زد سپهر از ناخن انديشه ام
    بيستون يک دانه ياقوت شد از تيشه ام
  • آن سبکدستم که چون در بيستون رو آورم
    چون سپند از جاي خيزد پيش پاي تيشه ام
  • تا چه گلها سايه ام در دامن گردون کند
    کوچه باغ خلد شد مغز زمين از ريشه ام
  • بر دلم صائب چو کوه قاف مي آيد گران
    گر پري داخل شود در خلوت انديشه ام
  • چشم سوزن خيره گردد از صفاي خرقه ام
    بخته چون انجم شود گم در ضياي خرقه ام
  • بس که گرديدم به گرد خويش صائب چون فلک
    دانه دل نرم شد در آسياي خرقه ام
  • شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
    سبزه خوابيده در گلشن نماند از ناله ام
  • بس که باشد شکوه هاي آتشين در نامه ام
    دود بر مي آرد از بال سمندر نامه ام
  • گرچه از خامي سيه گرديده يکسر نامه ام
    مي کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام
  • راز با هر ساده لوحي در ميان نتوان نهاد
    نيست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
  • از مروت نيست خون کردن دل احباب را
    ورنه دارد شکوه ها در سينه مضمر نامه ام
  • آن سيه روزم خود که در ايام عمر خود نديد
    نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
  • در بناي صبر من غم رخنه نتواند فکند
    من نه آن تيغم که هر سنگي کند دندانه ام
  • کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
    چون گهر در سنگ سيراب است دايم دانه ام
  • سيل در ويراني من بي گناه افتاده است
    آب بر مي آورد چون چشم از خود خانه ام
  • در مذاق من شراب تلخ آب زندگي است
    شيشه چون خالي شد از مي پر شد پيمانه ام
  • گرچه از گنج گهر کردم جهان را بي نياز
    نيست شمعي غير چشم جغد در ويرانه ام
  • در نبندد چون کمان برروي مهمان خانه ام
    مي ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
  • از هواي خود شود پيوسته ويران خانه ام
    مي کشد از رخنه ديوار و در خميازه ها
  • حرف مهر از دشمن خونخوار باور مي کنم
    داغ دارد صبح را در ساده لوحي سينه ام
  • سبزه من مي کند نشو و نما در زير سنگ
    نيست کوه غم گران بر خاطر بي کينه ام
  • من که از نظاره يوسف نمي رفتم ز جا
    نوخطي ديدم که بازي کرد دل در سينه ام
  • صاف چون صبح است با عالم دل بي کينه ام
    مي توان رو ديد از روشندلي در سينه ام
  • داشت چون طوطي نهان در زنگ خودبيني مرا
    تا نظر بستم ز خود بي زنگ شد آيينه ام
  • زشت و زيبا وبلند و پست از روشندلي
    در نظر آيد به يک دندانه چون آيينه ام
  • مي پذيرم گرچه هر نقشي که مي آيد به چشم
    در برون کردن زدل مردانه چون آيينه ام
  • چرخ کاه کهنه اي مي داد پيش از من به باد
    دانه من در آسياي آسمان انداختم
  • ناله بي پرده را در خلوت او راه نيست
    ورنه اين نه پرده را از يک فغان مي سوختم