نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
عجب دارم که تا صبح قيامت بي صفا گردد
که
در
زنجير دارد حسن راخط چو زنجيرش
به صد بي تابي يوسف ز خلوت مي دود بيرون
اگر
در
خانه آيينه گردد عکس دمسازش
چه مي پرسي ز احوال شرار ما و پروازش
که
در
يک نقطه طي شد جلوه انجام و آغازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولي دارد
ز هر مژگان زباني
در
دهن چشم سخنسازش
در
آن محفل که شمع آن روي حيرت آفرين باشد
سپند از جاي خود برخاستن گردد فراموشش
صباحت بيش ازين
در
مشرق امکان نمي باشد
که از آب گهر شد بي صفا شيرين بناگوشش
ز وصل آن دهن بردار صائب کام پيش از خط
که پي گم مي کند
در
دور خط سرچشمه نوشش
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بيباکش ؟
که با آن سرکشي چون سايه باشد سرو
در
خاکش
چه باشد حال دل
در
دست او يارب،که مي پيچد
به خود چون زلف جوهر بيضه فولاد درچنگش
به فکر ما خمار آلودگان ساقي کجا افتد؟
که مي گردد مي نارس ز تمکين کهنه
در
جامش
چسان
در
حلقه آغوش گيرم سرو نازي را
که از شوخي نگين را ازنگين دان مي کند نامش
من آن آتش نوا مرغم که صيد هرکه گرديدم
کند رقص سپند از شادماني دانه
در
دامش
من آن روزي که نخلش بارور مي گشت مي گفتم
که خونها
در
دل عالم کند سيب زنخدانش
گوارا باد شرم همت آن لبهاي نوخط را
که جان بخشي کند
در
پرده شب آب حيوانش
زطفلي گر چه پشت وروي تيغ ازهم نمي داند
سراسر مي رود
در
سينه ها زخم نمايانش
چه بال و پر گشايد
در
دل چون چشم مور من؟
پريزادي که باشد چون قفس ملک سليمانش
به آه سرد من آن شاخ گل سر
در
نمي آرد
و گرنه هرنسيمي مي برد از راه بيرونش
سفال از بوي ريحان غوطه
در
درياي عنبر زد
همان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونش
سفر
در
خويش کردن بي نيازي بار مي آرد
خوشا ديوانه اي کز سينه باشد بر مجنونش
ز عقل خام طينت پختگي جويي، نمي بيني
که
در
خم جاي دارد چون مي نارس فلاطونش
ازان
در
چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمري مي کند نقش قدم را سرو سيمينش
دگر ماه نوي بر سينه من مي زند ناخن
که گوهر
در
صدف پنهان شده است از شرم پروينش
مرا شمشاد قدي ميکشد
در
خاک و خون صائب
که سر چون بيد مجنون برندارد سرو از پايش
ازان
در
دل گره چون لاله دارم شکوه خونين
که خاکستر شود اشک کباب از گرمي خويش
به خال او سپردم خرده جان را،ندانستم
که
در
ايام خط پنهان کند رو خال هندويش
گر چه از سنگدلان است،ز خوي تو شده است
چون شرر
در
جگر سنگ گريزان آتش
شبنم از لاله و گل نعل
در
آتش دارد
که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش
پسته مي گشت نهان
در
دل شکر دايم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا
در
پيش
رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش
نخل شمعم که بود ريشه من
در
سر خويش
چه فتاده است
در
انديشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خويش ندانم سر خويش
چنين که گم شده
در
زلف پاي تا به سرش
به پيچ و تاب توان يافتن مگر کمرش
مهل که فاصله
در
دور مي شود زنهار
که صيقل دل تيره است عيش بر سر عيش
از پيچ و تاب رشته به وصل گهر رسيد
در
عين بحر، موجه پرپيچ و تاب باش
قدر تو کم چرا بود از قدر ديگران؟
از خود زياده از همه کس
در
حجاب باش
در
نوش و نيش کن به حريفان موافقت
با هر که هم پياله شدي،هم خمار باش
آن را که دربساط چو گل هست خرده اي
در
دست صد کس است گريبان پاره اش
سروي است قامت تو که ازجاي مي کند
در
هر دلي که پنجه فرو برد ريشه اش
وقت ساقي خوش که
در
يک دم کند ماه تمام
از مي روشن هلال جام را شام نشاط
به اين خاک مراد اميدها را وعده مي دادم
ندانستم نمک
در
ديده ام ريزد غبار خط
کند از سر کشي هرخون که
در
دل زلف، عاشق را
تلافي مي کند آخر نسيم مشکبار خط
تبسم مي کني چون برق بي پروا، نمي داني
که دارد گريه ها
در
آستين ابربهار خط
تو هر قدر که دلت مي کشد سؤال بکن
که چرخ سفله کريم است
در
جواب غلط
در
فلاخن مي نهد برق تجلي طور را
کوه را چون ابر مي سازد سبک جولان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان
در
کار نيست
بزم را از نونهالان مي کند بستان سماع
گر چه هر يک
در
مقامي لاف يکتايي زنند
چون براه افتند چون ريگ روان گردند جمع
چون صدف
در
پرده هاي دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بيدرد ننمودم چو شمع
روزي من بردل اين تنگ چشمان بار بود
گرچه
در
محفل زبان برخاک مي سودم چو شمع
مي شمارم بوي پيراهن نسيم صبح را
من که دايم از فروغ خود
در
آزارم چو شمع
گر چه
در
ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زير خرقه دارم همچو شمع
خفظ اندازه محال است توان
در
مي کرد
چون به صد بوسه شوم زان لب ميگون قانع؟
حرفهاي راست را چون تير
در
دل بشکنم
اين خدنگ راست رو را از کمان دارم دريغ
صد گره
در
دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گريه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
درتن خاکي دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دريا
در
صدف؟
بر يتيمان از
در
و ديوار مي بارد ملال
مي نشيند گرد گوهر را به سيما درصدف
از حديث پوچ مي بالد به خود چندين حباب
آه اگر مي داشت دراين بادپيما
در
صدف
سنگ ميزان يوسف از قحط خريداران شده است
گوهر ما از گرانقدري است بر جا
در
صدف
لب گشودن رخنه
در
جمعيت دل کردن است
مي شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
در
وطن تن ده به ناکامي که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد يتيمي را به دامان صدف
تخم راز عشق را
در
خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بيرون مي جهد اسرار عشق
عاشق و انديشه از زخم زبان، حرفي است اين
مي کند خون
در
جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره اي چون گل به راهي مي رود
برق دايم تيغ بازي مي کند
در
طور عشق
يک سيه خانه است
در
سرتاسر صحراي عقل
کعبه اي سرگشته مي گردد به هر فرسنگ عشق
در
سر شوريده ما عقل سودا مي شود
مي کند عنبر کف بي مغز را درياي عشق
در
وصال و هجر صائب اضطراب دل يکي است
هيچ جا لنگر نمي گيرد به خود درياي عشق
در
حريم خاک اگر با مرگ هم بستر شوي
به که باشي زنده جاويد جان داروي خلق
تا دم آبي ز جوي بي نيازي خورده ام
تيغ سيراب است
در
خلق من آب جوي خلق
بر زبان چند آوري چون تير حرف راست را
تيغ کج
در
دست دارد گوشه ابروي خلق
چون نريزد از بن هر موي من سيلاب خون؟
نشتري
در
آستين دارد نهان هر موي خلق
که را زهره است راز عشق را
در
دل نگه دارد؟
صدف را سينه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به داغ تازه اي هر لحظه مي سوزد دل گرمم
برآتش هست عودي روز و شب
در
مجمر
چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
چون فلک
در
دل خود آبله ها دارد عشق
گر چه
در
پرده غيب است نهان خورشيدش
ذره اي چون فلک بي سرو پا دارد عشق
در
دل خلد چو تير قضا هر اداي خلق
رحم است بر کسي که شود آشناي خلق
عيب مي گردد هنر
در
ديده هاي پاک بين
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
مي کند رسوا ترازو جنس ناسنجيده را
مردم سنجيده را ازشکوه
در
حشر از ميزان چه باک ؟
در
نظرها عزت طوطي ز طاوس است بيش
نيست گر رنگين سخن را جامه رنگين چه باک؟
مي توان با تازه رويان شد قرين از چشم پاک
در
گلستان است شبنم خوش نشين از چشم پاک
ميکند آب گهر را تلخ
در
کام صدف
قطره اشکي که افتد بر زمين از چشم پاک
در
تلاش نعمت دنيا عرق ريزي مکن
اي بهشتي رو چه ريزي آب کوثر را به خاک؟
هر که نقش خويش را
در
خاکساري ديده است
مي نهد چون بوريا پهلوي لاغررا به خاک
شرمساري مي برد صائب به خلدش بي حساب
هرکه
در
محشر ز خود شرمنده مي خيزد زخاک
نيست نم
در
جوي من چون گردن ميناي خشک
يک کف خاک است برسرمغزم از سوداي خشک
مي رساندم پيش ازين از شيشه خالي شراب
مي خلد مي
در
دلم امروز چون ميناي خشک
غوره من شد مويز از سردي دنياي خشک
سوخت خون چون نافه ام
در
دل ازين صحراي خشک
سخن که نيست
در
او درد، تيغ بي آب است
زبان خويش بشو صائب از نصيحت خشک
هر عقده اي که
در
دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از ديده جاي اشک
در
حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
بزمي که دراو نغمه تر پرده نشين است
رگ
در
تن من چون رگ طنبور شود خشک
در
هيچ سري نيست که سوداي ختن نيست
تا نغز که از بوي خود آباد کند مشک
يک سر مو
در
اطاعت گرچه کوتاهي نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
پاي سعي ديگران آمد گر از صحرا به سنگ
در
وطن آمد مرا از خواب سنگين پا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتي اميد خلق
صائب آمد کشتي ما
در
دل دريا به سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عيار
سر نپيچد هر که
در
سودا شود کامل ز سنگ
در
جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتي است
کرد خوانسالار قسمت نقل اين محفل ز سنگ
در
گذر از بيستون چون برق اي شيرين مباد
سر زند چون لاله خونين پنجه اي غافل زسنگ
به شکوهي که نشسته است مرا
در
دل عشق
هيچ شاهي ننشسته است چنان بر او رنگ
دل مخور
در
طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تيشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
شد ز تر دستي من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سيرابتر از لعل شرر
در
رگ سنگ
خط برآورد از حجاب آن چهره مستور را
در
بهار از پوست مي آيد برون ناچار گل
صفحه قبل
1
...
1512
1513
1514
1515
1516
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن