167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • عجب دارم که تا صبح قيامت بي صفا گردد
    که در زنجير دارد حسن راخط چو زنجيرش
  • به صد بي تابي يوسف ز خلوت مي دود بيرون
    اگر در خانه آيينه گردد عکس دمسازش
  • چه مي پرسي ز احوال شرار ما و پروازش
    که در يک نقطه طي شد جلوه انجام و آغازش
  • لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولي دارد
    ز هر مژگان زباني در دهن چشم سخنسازش
  • در آن محفل که شمع آن روي حيرت آفرين باشد
    سپند از جاي خود برخاستن گردد فراموشش
  • صباحت بيش ازين در مشرق امکان نمي باشد
    که از آب گهر شد بي صفا شيرين بناگوشش
  • ز وصل آن دهن بردار صائب کام پيش از خط
    که پي گم مي کند در دور خط سرچشمه نوشش
  • که حد دارد تواند شد طرف با حسن بيباکش ؟
    که با آن سرکشي چون سايه باشد سرو در خاکش
  • چه باشد حال دل در دست او يارب،که مي پيچد
    به خود چون زلف جوهر بيضه فولاد درچنگش
  • به فکر ما خمار آلودگان ساقي کجا افتد؟
    که مي گردد مي نارس ز تمکين کهنه در جامش
  • چسان در حلقه آغوش گيرم سرو نازي را
    که از شوخي نگين را ازنگين دان مي کند نامش
  • من آن آتش نوا مرغم که صيد هرکه گرديدم
    کند رقص سپند از شادماني دانه در دامش
  • من آن روزي که نخلش بارور مي گشت مي گفتم
    که خونها در دل عالم کند سيب زنخدانش
  • گوارا باد شرم همت آن لبهاي نوخط را
    که جان بخشي کند در پرده شب آب حيوانش
  • زطفلي گر چه پشت وروي تيغ ازهم نمي داند
    سراسر مي رود در سينه ها زخم نمايانش
  • چه بال و پر گشايد در دل چون چشم مور من؟
    پريزادي که باشد چون قفس ملک سليمانش
  • به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي آرد
    و گرنه هرنسيمي مي برد از راه بيرونش
  • سفال از بوي ريحان غوطه در درياي عنبر زد
    همان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونش
  • سفر در خويش کردن بي نيازي بار مي آرد
    خوشا ديوانه اي کز سينه باشد بر مجنونش
  • ز عقل خام طينت پختگي جويي، نمي بيني
    که در خم جاي دارد چون مي نارس فلاطونش
  • ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
    که قمري مي کند نقش قدم را سرو سيمينش
  • دگر ماه نوي بر سينه من مي زند ناخن
    که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروينش
  • مرا شمشاد قدي ميکشد در خاک و خون صائب
    که سر چون بيد مجنون برندارد سرو از پايش
  • ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونين
    که خاکستر شود اشک کباب از گرمي خويش
  • به خال او سپردم خرده جان را،ندانستم
    که در ايام خط پنهان کند رو خال هندويش
  • گر چه از سنگدلان است،ز خوي تو شده است
    چون شرر در جگر سنگ گريزان آتش
  • شبنم از لاله و گل نعل در آتش دارد
    که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش
  • پسته مي گشت نهان در دل شکر دايم
    چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
  • از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
    همچو شبنم سفر عالم بالا در پيش
  • رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش
    نخل شمعم که بود ريشه من در سر خويش
  • چه فتاده است در انديشه سامان باشم؟
    من که چون شاخ گل از خويش ندانم سر خويش
  • چنين که گم شده در زلف پاي تا به سرش
    به پيچ و تاب توان يافتن مگر کمرش
  • مهل که فاصله در دور مي شود زنهار
    که صيقل دل تيره است عيش بر سر عيش
  • از پيچ و تاب رشته به وصل گهر رسيد
    در عين بحر، موجه پرپيچ و تاب باش
  • قدر تو کم چرا بود از قدر ديگران؟
    از خود زياده از همه کس در حجاب باش
  • در نوش و نيش کن به حريفان موافقت
    با هر که هم پياله شدي،هم خمار باش
  • آن را که دربساط چو گل هست خرده اي
    در دست صد کس است گريبان پاره اش
  • سروي است قامت تو که ازجاي مي کند
    در هر دلي که پنجه فرو برد ريشه اش
  • وقت ساقي خوش که در يک دم کند ماه تمام
    از مي روشن هلال جام را شام نشاط
  • به اين خاک مراد اميدها را وعده مي دادم
    ندانستم نمک در ديده ام ريزد غبار خط
  • کند از سر کشي هرخون که در دل زلف، عاشق را
    تلافي مي کند آخر نسيم مشکبار خط
  • تبسم مي کني چون برق بي پروا، نمي داني
    که دارد گريه ها در آستين ابربهار خط
  • تو هر قدر که دلت مي کشد سؤال بکن
    که چرخ سفله کريم است در جواب غلط
  • در فلاخن مي نهد برق تجلي طور را
    کوه را چون ابر مي سازد سبک جولان سماع
  • رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نيست
    بزم را از نونهالان مي کند بستان سماع
  • گر چه هر يک در مقامي لاف يکتايي زنند
    چون براه افتند چون ريگ روان گردند جمع
  • چون صدف در پرده هاي دل نهفتم اشک را
    گوهر خود را به هر بيدرد ننمودم چو شمع
  • روزي من بردل اين تنگ چشمان بار بود
    گرچه در محفل زبان برخاک مي سودم چو شمع
  • مي شمارم بوي پيراهن نسيم صبح را
    من که دايم از فروغ خود در آزارم چو شمع
  • گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
    صد کمر زنار زير خرقه دارم همچو شمع
  • خفظ اندازه محال است توان در مي کرد
    چون به صد بوسه شوم زان لب ميگون قانع؟
  • حرفهاي راست را چون تير در دل بشکنم
    اين خدنگ راست رو را از کمان دارم دريغ
  • صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
    گريه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
  • درتن خاکي دل پر خون چه دست و پا زند؟
    چون تواند بال وپر واکرد دريا در صدف؟
  • بر يتيمان از در و ديوار مي بارد ملال
    مي نشيند گرد گوهر را به سيما درصدف
  • از حديث پوچ مي بالد به خود چندين حباب
    آه اگر مي داشت دراين بادپيما در صدف
  • سنگ ميزان يوسف از قحط خريداران شده است
    گوهر ما از گرانقدري است بر جا در صدف
  • لب گشودن رخنه در جمعيت دل کردن است
    مي شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
  • در وطن تن ده به ناکامي که نتوان پاک کرد
    ازگهر گرد يتيمي را به دامان صدف
  • تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
    چون شرر از سنگ بيرون مي جهد اسرار عشق
  • عاشق و انديشه از زخم زبان، حرفي است اين
    مي کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
  • از دلم هر پاره اي چون گل به راهي مي رود
    برق دايم تيغ بازي مي کند در طور عشق
  • يک سيه خانه است در سرتاسر صحراي عقل
    کعبه اي سرگشته مي گردد به هر فرسنگ عشق
  • در سر شوريده ما عقل سودا مي شود
    مي کند عنبر کف بي مغز را درياي عشق
  • در وصال و هجر صائب اضطراب دل يکي است
    هيچ جا لنگر نمي گيرد به خود درياي عشق
  • در حريم خاک اگر با مرگ هم بستر شوي
    به که باشي زنده جاويد جان داروي خلق
  • تا دم آبي ز جوي بي نيازي خورده ام
    تيغ سيراب است در خلق من آب جوي خلق
  • بر زبان چند آوري چون تير حرف راست را
    تيغ کج در دست دارد گوشه ابروي خلق
  • چون نريزد از بن هر موي من سيلاب خون؟
    نشتري در آستين دارد نهان هر موي خلق
  • که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
    صدف را سينه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
  • به داغ تازه اي هر لحظه مي سوزد دل گرمم
    برآتش هست عودي روز و شب در مجمر
  • چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
    چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
  • گر چه در پرده غيب است نهان خورشيدش
    ذره اي چون فلک بي سرو پا دارد عشق
  • در دل خلد چو تير قضا هر اداي خلق
    رحم است بر کسي که شود آشناي خلق
  • عيب مي گردد هنر در ديده هاي پاک بين
    نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
  • مي کند رسوا ترازو جنس ناسنجيده را
    مردم سنجيده را ازشکوه در حشر از ميزان چه باک ؟
  • در نظرها عزت طوطي ز طاوس است بيش
    نيست گر رنگين سخن را جامه رنگين چه باک؟
  • مي توان با تازه رويان شد قرين از چشم پاک
    در گلستان است شبنم خوش نشين از چشم پاک
  • ميکند آب گهر را تلخ در کام صدف
    قطره اشکي که افتد بر زمين از چشم پاک
  • در تلاش نعمت دنيا عرق ريزي مکن
    اي بهشتي رو چه ريزي آب کوثر را به خاک؟
  • هر که نقش خويش را در خاکساري ديده است
    مي نهد چون بوريا پهلوي لاغررا به خاک
  • شرمساري مي برد صائب به خلدش بي حساب
    هرکه در محشر ز خود شرمنده مي خيزد زخاک
  • نيست نم در جوي من چون گردن ميناي خشک
    يک کف خاک است برسرمغزم از سوداي خشک
  • مي رساندم پيش ازين از شيشه خالي شراب
    مي خلد مي در دلم امروز چون ميناي خشک
  • غوره من شد مويز از سردي دنياي خشک
    سوخت خون چون نافه ام در دل ازين صحراي خشک
  • سخن که نيست در او درد، تيغ بي آب است
    زبان خويش بشو صائب از نصيحت خشک
  • هر عقده اي که در دل من بود باز کرد
    باشد بجا اگر دهم از ديده جاي اشک
  • در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
    آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
  • بزمي که دراو نغمه تر پرده نشين است
    رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
  • در هيچ سري نيست که سوداي ختن نيست
    تا نغز که از بوي خود آباد کند مشک
  • يک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهي نکرد
    با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
  • پاي سعي ديگران آمد گر از صحرا به سنگ
    در وطن آمد مرا از خواب سنگين پا به سنگ
  • گر به سنگ آمد ز ساحل کشتي اميد خلق
    صائب آمد کشتي ما در دل دريا به سنگ
  • از محک پروا ندارد نقره کامل عيار
    سر نپيچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
  • در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتي است
    کرد خوانسالار قسمت نقل اين محفل ز سنگ
  • در گذر از بيستون چون برق اي شيرين مباد
    سر زند چون لاله خونين پنجه اي غافل زسنگ
  • به شکوهي که نشسته است مرا در دل عشق
    هيچ شاهي ننشسته است چنان بر او رنگ
  • دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
    دهن تيشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
  • شد ز تر دستي من بس که توانگر رگ سنگ
    گشت سيرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
  • خط برآورد از حجاب آن چهره مستور را
    در بهار از پوست مي آيد برون ناچار گل