167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • جايي که زلف حلقه بيرون در بود
    نام دل شکسته ما را که مي برد
  • هر مشکلي که هست گرفتم گشود عقل
    ره در حقيقت دل انسان که مي برد
  • در هيچ جا غريب نباشد خداشناس
    عارف حضور کعبه ز بتخانه مي برد
  • مرغي که شد ز دام تو آزاد در بهشت
    سر زير بال خويش غريبانه مي برد
  • در حشر از صراط سبکبار بگذرد
    هر کس مرا به دوش به ميخانه مي برد
  • همکاسه هر که با فلک سفله مي شود
    در کام شير دست دليرانه مي برد
  • در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
    گوهر عبث پناه به گنجينه مي برد
  • در حشر سر ز خانه زنبور برکند
    هرکس به خاک سينه پرکينه مي برد
  • صائب غم لباس به تن پروران گذار
    در زير يک نمد بسر آيينه مي برد
  • گر در گلوي خامه بريزند آب خضر
    مکتوب اشتياق به پايان نمي برد
  • آن را که ذوق تنگدلي در بغل گرفت
    لذت ز سير چاک گريبان نمي برد
  • تا در بغل کشد کمر نازک ترا
    از شوق چشم حلقه زنار مي پرد
  • راهي که مرغ عقل به يک سال مي پرد
    در يک نفس جنون سبکبال مي پرد
  • چشم گرسنه را نکند سير جمع مال
    در خرمن است وديده غربال مي پرد
  • زين آتشي که در جگر تشنه من است
    همچو سپند عقده تبخال مي پرد
  • در مطلب بلند به همت توان رسيد
    عنقا به کوه قاف به اين بال مي پرد
  • در سينه هاي صاف نگيرد قرار دل
    زود از بساط آينه سيماب بگذرد
  • در جوي شير کاسه به خون جگر زند
    از مي کسي که شب مهتاب بگذرد
  • بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
    در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
  • چو موسم شباب دم صبح شيب را
    صائب روا مدار که در خواب بگذرد
  • در سينه من است ازان کبک خوشخرام
    کوهي کز آن عقاب به پرواز نگذرد
  • در کام شير بستر راحت فکنده است
    هرکس که خواب امن درين روزگار کرد
  • گرديد از شکنجه بيچارگي خلاص
    از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
  • شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
    تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
  • کوتاه ساخت دست دراز کريم را
    در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
  • صائب نيازمندي من گشت بيشتر
    چندان که يار در دل من خون زناز کرد
  • در پرده بود راز حقيقت گشاده روي
    منصور از براي چه افشاي راز کرد
  • در روزگار حسن تو از خجلتي که داشت
    گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
  • تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
    در هيچ کار فکرت صائب خطا نکرد
  • مانند نخل موم نهال اميد ما
    در مغز خاک ريشه به ذوق ثمر نکرد
  • شد همچو تخم سوخته در خاک ناپديد
    دلمرده اي که تربيت بال وپر نکرد
  • صائب بساز از رخ او بانگاه دور
    با آفتاب دست کسي در کمر نکرد
  • با دل گذار کار زبان را که در مصاف
    صد تيغ کار حمله مردانه اي است
  • در موسم چنين دل نادردمندما
    صائب هواي گوشه ميخانه اي نکرد
  • پيکان قرار در تن مردم نمي کند
    دل هر زمان ز جاي دگر سربرآورد
  • با عشق حسن در ته يک پيرهن بود
    آتش ز بال خويش سمندر برآورد
  • نگذاشت خط در آن لب شيرين حلاوتي
    مور حريص گرد ز شکر برآورد
  • در جلوه گاه حسن تو انگشت زينهار
    از قامت علم صف محشربرآورد
  • آسوده تر ز ديده قربانيان شود
    بر روي آرزو دل اگر در برآورد
  • از گرمخوني دل مشتاق زخم من
    در بيضه تيغ بال ز جوهر برآورد
  • پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
    صائب ز زير بال چرا سر برآورد
  • آن را که هست در رگ جان پيچ وتاب عشق
    چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
  • خودبين مشو کز آب روان بخش زندگي
    آيينه در به روي سکندر برآورد
  • قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
    صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
  • پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
    صائب ز زير بال چرا سربرآورد
  • در زير تيغ حادثه ابرو گشاده باش
    کاين زخمها ز چين جبين بر سپر خورد
  • تلخي نمي رسد به قناعت رسيدگان
    در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
  • هر قطره آب در جگرش مي شود گهر
    هر کس شمرده همچو صدف آب مي خورد
  • در نور کي رسد يد بيضا به نخل طور
    پروانه خون خويش به مهتاب مي خورد
  • چشم سياه مست تو در مجلس شراب
    جام هلال را به سر آفتاب زد