167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • اوحدي وقت سخن گر چه گهر بارد و در
    پيش لعل لب گوياي تو خاموش آيد
  • به صبغ مهر تو چون اوحدي دگر باره
    در افکنيم شبي خرقه تا چه رنگ آيد؟
  • اگر بيچاره اي نزد تو ميآيد، مکن عيبش
    کمندش چون تو در خود ميکشي ناچار ميآيد
  • کمتر ز سگيم در شمار او
    زيرا به شمار ما نمي آيد
  • آن دام که ما نهاده ايم، اي دل
    در چشم شکار ما نمي آيد
  • دلي که در سر زلف شما همي آيد
    به پاي خويش به دام بلا همي آيد
  • زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
    دلهاي گريزنده در آن چاه بگيريد
  • خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
    بوي آن زلف سياهم به حمايت برسيد
  • آفتابي ز سر منظره بنمود جمال
    ذره اي در هوس او به هوايي برسيد
  • يک روز بشنوي که: تن اوحدي ز غم
    خاک در تو گشت و بدان آستان رسيد
  • ماييم به بار آمده در گلشن هستي
    يا اوست که بر صفه بارست؟ ببينيد
  • بر گرد زمين اين چه سپاهست؟ بجوييد
    در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببينيد
  • اين طرز که از کارگه کون در آمد
    هم اول و هم آخر کارست ببينيد
  • روز و شبم بردرت، ديده به اميد تو
    از در وصلي درآي، تا ندوم دربدر
  • زين قاعده و خلاف بگذر
    و آن داعيه در غلاف بگذار
  • تا کي باشيم پس بر در؟
    وز هجر تو کرده رخ به ديوار
  • هر کس به حساب تار و پودست
    ما با سخن تو در شب تار
  • سر در سر کار عشق کرديم
    و اگه نشدي، زهي سر و کار؟
  • مگذر، اي ساربان، ز منزل يار
    تا دمي در غمش بگريم زار
  • صرصر غبار انگيخته، در شاخسار آويخته
    بر ما نثاري ريخته، از صد زرافشان نيک تر
  • شاخ رزان،در گشت رز، پوشيده رنگارنگ خز
    هر گوشه شادرواني از تخت سليمان نيک تر
  • در فروغ روي و چين زلف تو
    مايه صد صبح و شامست، اي پسر
  • گر تو صد بارم بسوزي در فراق
    تا نسازي، کار خامست، اي پسر
  • در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
    آدمي را ننگ و نامست، اي پسر
  • اوحدي را در غمت ينگي بجز مردن نماند
    گر بماني مدتي ديگر برين ينگ، اي پسر