167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اختلافي نيست در شست و کمان وتير، ليک
    مي کند پرواز هر تير از کمان رنگ دگر
  • گر چه غير ازيک نوا در پرده خورشيد نيست
    مي شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
  • در چنين وقتي که شد چون شيشه نازک پاي من
    مي شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
  • موجه ريگ روان را نعل در آتش بود
    ساده لوح آن کس که مي پيچد به کف دامان عمر
  • نيست جز خون روزي اطفال صائب در رحم
    مي توان بردن به پايان راه از عنوان عمر
  • وقت آن گل پيرهن خوش کز نسيم مرحمت
    کرد در پيرانه سر يعقوب ما را ديده ور
  • نيست ممکن از رواني اشگ رامانع شدن
    دارد از بي دست وپايي در گره صد پا گهر
  • از لب خامش صدف دندانه سازد تيغ را
    بس که شد در عهد ما قحط خريدار گهر
  • روزي که ما بي زبانان بي طلب خواهد رساند
    آنکه پيش از طفل در پستان کند انشاي شير
  • آنکه مي آيد زطفلي از دهانش بوي شير
    مي گدازد عاشقان را چون شکر در جوي شير
  • نيست در مصر قناعت تشنه چشمي حرص را
    خشک مي آيد برون اينجا شکر از جوي شير
  • در حريم صبح صائب پاک کن دل از خودي
    کز غباري از صفا بيمايه گردد روي شير
  • نداري چون ز معني بهره اي باري مکن دعوي
    که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
  • اگر در آتش افتد پاک طينت فيض مي بخشد
    که گل گردد براي رفع درد سر گلاب آخر
  • چه آتش بود عشق انداخت در دامان اين صحرا
    که شد هر دانه زنجير مجنون دانه اخگر
  • کاش در زندکي از خاک مرا بر مي داشت
    آن که بر تربت من سايه فکند آخر کار
  • گر چه در شرم و حيا چهره مريم مثل است
    هست رخسار تو صد پرده ازو شرمين تر
  • يکي است نسبت خارو حرير در ره من
    مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
  • عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
    سر تا به پاي حسن تو از هم رميده تر
  • گر بنگري به ديده عبرت، اشاره اي است
    هر ماه نو به جلوه پا در رکاب عمر
  • تا نشويي دست از دنيا مياور رو به حق
    نيست جايز در شريعت بي وضو کردن نماز
  • از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
    در دل آتش شود اين دانه بيباک سبز
  • کي به درد آيد دلش از رنگ زرد سايلان؟
    رو سياهي را که نان شد در بغل ز امساک سبز
  • بيغبار غم نخيزد آه سرد از سينه ها
    در سفال خشک ريحان کي شود بي خاک سبز
  • در پي طوطي نهان شد گر چه تنگ شکرش
    خانه ها از خنده اش پر نوش ميگردد هنوز
  • زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه اي
    فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
  • گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
    سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
  • نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
    چين ابرو در زبان بازي است چون سوسن هنوز
  • گر چه از بادخزان زير وزبر شد گلشنش
    مي پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
  • عشق با عقل محال است شود در دل جمع
    اين دو تيغ است که همخانه نگردد هرگز
  • خوشا سري که ز شور جنون بود در گرد
    خوشا دلي که به بال تپش کند پرواز
  • شد آفتاب تو در ابر خط نهان هر چند
    ز عارض تو شود ديده ها پر آب هنوز
  • منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه
    در بردن دل است ز دنباله بي نياز
  • دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
    گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
  • ماتم و سور جهان با يکدگر آميخته است
    خنده ها چون برق دارد ابر گريان در لباس
  • شرم همت يادگير از يوسف مصري که داد
    نور بينش را به چشم پير کنعان در لباس
  • تا نگردد عيش شيرينش ز چشم شور تلخ
    از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
  • راز عشق از پرده پوشي مي شود رسوا که هست
    باوجود نافه، بوي مشک عريان در لباس
  • درد پيري را جواني مي کند درمان و بس
    آه کاين درمان نباشد در دکان هيچ کس
  • در بيابان طلب چون گردباد از ضعف تن
    گرد مي خيزد زمن تا راست مي سازم نفس
  • مي شود شمع اميدش روشن از باد صبا
    هرکه در راه طلب چون لاله مي سوزد نفس
  • اي که مي پرسي که در ملک محبت باب چيست
    اشک گرم وچهره خونين همين باب است وبس
  • موج در هرجنبش از حالي به حالي مي رود
    بحر لنگردار يکتايي به يک حال است وبس
  • همچو مجنون هيچ کس از رفتن ما داغ نيست
    چشم آهو در قفاي ما به دنيا است وبس
  • از دل آگاه در عالم همين نام است و بس
    چشم بيداري که ديدم حلقه دام است وبس
  • پي به کنه خويش نتوان برد بي ترک خودي
    راه اين ويرانه در بسته از بام است وبس
  • هرکه را ديدم صائب پخته مي گويد سخن
    در ميان اهل معني فکر ما خام است وبس
  • تا مگر بر چون خودي در گفتگو غالب شوند
    مطلب ارباب علم از قيل و قال اين است و بس
  • در تنور سينه خم جوش اين مي را ببين
    نشأه اين باده رااز ساغر و مينا مپرس
  • چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
    ديگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
  • کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
    مي کني سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس
  • شور بحر از لوح کشتي مي توان چون آب خواند
    در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
  • بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نيست
    کز دل واکرده دارم پيشگاهي در قفس
  • دامگاه تازه اي پرواز را منظور بود
    اين که مي کردم نفس را راست گاهي در قفس
  • چشم وا کردن به روي بيوفايان مشکل است
    کاش مي بود از حريم بيضه راهي در قفس
  • شد ز خط لعل تو ايمن ز شبيخون هوس
    در شب تار بود شهد مسلم ز مگس
  • خضر در چشمه حيوان ز سياهي ره برد
    خال و خط رهبر آن کنج دهان ما را بس
  • غير از سپند خال که رو سخت کرده است
    در آتش اين چنين ننشسته است هيچ کس
  • در هيچ ذره نيست که شوري ز عشق نيست
    صائب ز قيد عشق نجسته است هيچ کس
  • زان پيش که در خاک رود، قطره خود را
    حيف است که پيوسته به دريا نکند کس
  • در چشم کند خانه، مگس را چو دهي روي
    با سفله همان به که مدارا نکند کس
  • مي پرد گوش اجابت در هواي ناله ات
    هايهايي سر کن اي بيدرد، هي هي زود باش
  • نشأه زنداني بود در شيشه هاي سر به مهر
    گرسري داري به شور عشق،بي دستار باش
  • تا بخندد بر رخت پيشاني منزل چو صبح
    هم به همت، هم به دست و پاي در شبگير باش
  • از گرفتاري مشو غافل در ايام نشاط
    گر به گلشن مي روي چون آب با زنجير باش
  • در حريم عشق و بزم حسن تا راهت دهند
    سينه بي کينه و آيينه بي زنگ باش
  • گاه در پاي خم و گه بر سر سجاده باش
    باسفال و جام زريکرنگ همچون باده باش
  • ازکمان توست هر تيري که در دل مي خلد
    راست شو، از تير طعن کج نظر آسوده باش
  • دست تا از توست، دست از دامن ريزش مدار
    تا نمي در شيشه داري تشنه پيمانه باش
  • در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
    پيش اهل حال چون سوسن زبان يکسر مباش
  • صبح نزديک است، نور شمع مي گيرد هوا
    بيش ازين اي بيخبر در بند بال و پر مباش
  • طي عرض راه، طول راه را سازد زياد
    در ره حق همچو مستان هر طرف مايل مباش
  • سيم وزر را نيست چون سيماب دريک جا قرار
    چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
  • سرمه کن از برق بينش پرده هاي خواب را
    بيش ازين در زير ابر اي ديده روشن مباش
  • چون حباب اين عقده کز کسب هوا در کار توست
    از نسيمي عين دريا مي شود غمگين مباش
  • داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
    حلقه بيرون درگر زر نباشد گو مباش
  • از تپيدن مي توان کوتاه کرد اين راه را
    قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
  • دل چو شد بي عشق،لرزيدن بر او بي حاصل است
    در بغل اين فرد باطل گر نباشد گو مباش
  • من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
    در زمين چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
  • دل نمي لرزد به صيد رام اين صياد را
    در قفس زنهار بي بال و پر افشاني مباش
  • دل به دست آور که مي در ساغرش خون مي شود
    باده پيمايي که برآتش کبابي نيستش
  • سرو ازان در چار موسم تازه روي و خرم است
    کز تهيدستي به دل بيم حسابي نيستش
  • خون گل در باغ بي ديوار مي باشد هدر
    واي بر حسني که بر سر ديده باني نيستش
  • چون نمکدان در نمک پاشي است سر تا پا دهان
    آن که وقت بوسه دادنها دهاني نيستش
  • هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دريغ
    همچو گل در هفته اي مي ريزد از هم دفترش
  • شمع من در هر که آتش مي زند پروانه وار
    رنگ عشق تازه اي مي ريزد ازخاکسترش
  • آن پرپر و همچو حسن خود غريب افتاده است
    من سفر ناکرده در خاک وطن مي جويمش
  • تن به سختي ده اگر از اهل ايماني، که هست
    سبحه را در دل گره از رشته زنار بيش
  • خواب امني را که مي جستم به صد چشم از جهان
    بعد عمري يافتم در سايه ديوار خويش
  • آهوان ناز سگ ليلي به مجنون مي کنند
    عشق در هر جا که باشد مي کند تأثير خويش
  • نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفيد
    هر که از اشک ندامت دادشست و شوي خويش
  • ز بس خون گريه کرد از رشک روي آتشين او
    چو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتش
  • گره چون گريه گرديده است شبنم درگلوي گل
    ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمين آتش
  • فرو خور خشم راگر زنده مي خواهي دل خودرا
    که کارآب حيوان مي کند در خوردن اين آتش
  • خطش زان درنظر چون موي آتش ديده مي آيد
    که ياقوت لب او راست در زير نگين آتش
  • زبس از زلف او در شانه کردن مشک مي ريزد
    چوپاي شمع تاريک است پاي سرو آزادش
  • عرق را روي آتشناک او در پرده مي سوزد
    ز استغنا نمي جوشد به شبنم خون گلزارش
  • اگر چون بوسه حرف تلخ او شيرين بود، شايد
    که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
  • نظر چون از گل بي خار اين گلزار بردارم؟
    که چون مژگان دواند ريشه در دل خار ديوارش
  • به هرجاسرو او در جلوه آيد، کبک مي سازد
    به تيغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش