نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
چون مور
در
خرابه دنيا چه سر کنم
جايم چو نقطه بر سر خود قاف مي دهد
در
طبع ما چو آب گهر نيست بستگي
گوهر به نرخ آب ز ما مي توان خريد
باور که مي کند که به معراج اهل فکر
پاي به خواب رفته ما
در
حنا رسيد
هر نشأه اي که
در
جگر خم ذخيره داشت
يک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسيد
جان
در
تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسيد
در
حيرتم که از چه به گل ماند پاي سرو
زين نغمه هاي تر که ز آب روان شنيد
در
مشرب من صبح چه گويم چه اثر داد
اين شير مرا غوطه به درياي شکر داد
در
خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا يک دو نفس از جگر چاک برآرد
خون مي چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر
در
پي اين قافله دارد
در
کعبه مقصد رسد آن کس که درين راه
غير از دل صد پاره خود زاد ندارد
در
رشته جان تاب فتاده است ز غيرت
تا دست تصور که به آن موي ميان برد
در
خواب زد از دولت بيدار جهان دست
از ساده دلي هر که تفاخر به نسب کرد
خونم چو مي از لعل مي آشام تو گل کرد
در
شيشه من جوش زد از جام تو گل کرد
در
لعل بتان آب شد از شرم شکر خند
زين نوش که از تلخي دشنام تو گل کرد
در
پرده هر آن جرعه که چون ابر کشيدي
يک يک ز عذار عرق افشان توگل کرد
در
پاي خزان ريخت گل و لاله اين باغ
رنگي که به رخساره به خون جگر آورد
در
کام تو زهر از کجي توست وگرنه
هر کس که چوني راست شد اينجا شکر آورد
در
عشق تو شد محو هر آن نقش که ايام
با خون دل از پرده نيرنگ برآورد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ويران شود آن باغ که بي
در
شده باشد
صائب چه خيال است که
در
دست من افتد
از دور گلي را که به ديدن نگذارند
تا يافته بلبل که
در
آن بزم رهم نيست
گل را به من از دور به منقار نمايد
از خواب غفلت ما
در
سنگ چون شرر ماند
شوقي که کوهها را ابر سبک عنان کرد
شيرين کلامي ما کاري که کرد با ما
چون خواب صبح ما را
در
ديده ها گران کرد
در
چشم خرده بينان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسير مي توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصيبي
از ناله
در
دل سنگ تأثير مي توان کرد
هر چند ره
در
آن زلف پيدا نمي توان کرد
قطع اميد ازان زلف قطعا نمي توان کرد
اميد يافتن هست گم گشته جهان را
در
خويش هر که گم گشت پيدا نمي توان کرد
شيريني شکر خواب
در
خانه اش زند موج
از فقر هر که قانع با فرش بوريا شد
صائب چو مي توان شد از يک دو جام گلزار
در
پيش چشم ما را گلزارگو نباشد
بي آه نيست ممکن رستن ز قيد هستي
هر کس که
در
چه افتاد با اين رسن برآيد
نمي توان به وطن ناله اي به درد کشيدن
نواي مرغ چمن
در
چمن من غريب نگردد
به هر طرف که روي گل نظربه روي تو دارد
مرو ز باغ که گل
در
چمن غريب نگردد
کدام راهرو اينجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پاي
در
رکاب ندارد
دلي که نيست
در
او گوشه اي ز وسعت مشرب
چوخانه اي است که ايوان وپيشگاه ندارد
ز خشت خم
در
حکمت گشاده گشت به رويم
به حق مي که فلاطون چنين رساله ندارد
زمانه اي است که بندند بر رخش
در
کنعان
اگر به دست تهي ماه مصر از سفر آيد
به جنگ دشمن عاجز مرو که
در
ره مردي
اگر به سنگ خورد تيغ به که بر سپر آيد
بر آيد اختر من صائب از وبال زماني
که تخم سوخته از خاک
در
بهار بر آيد
از بيم خط آن لب شد باريک وچنين باشد
آن را که چنين زهري
در
زير نگين باشد
هر گز نشود سر سبز
در
کان نمک ريحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکين باشد
ازبيم خط آن لب شد باريک و چنين باشد
آن را که چنين زهري
در
زير نگين باشد
نيست ز تشنگان خبر
در
ظلمات خضر را
دل به حريم زلف او ياد ز من نمي کند
همه شب
در
انتظارم که چو شمع صبحگاهي
نفسي بر آرم از دل که نفس به من نماند
گر چه
در
شيريني و لذت مثل آمد نبات
حاش لله کان بود همچون لب جانان لذيذ
ز خط به خوردن خون چشم يار مايل شد
که
در
بهار به مستان بود شراب لذيذ
در
کام قانع آب حيات است نان خشک
بي نان خورش به منعم اگر نيست نان لذيذ
زخم تير راست از کج بيش
در
دل مي خلد
سخت مي ترسم شود بامن مساعد روزگار
در
تلافي کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوي باده هر دوشي که آرم زير بار
نيست گر صبح قيامت گردنش،چون ديده ها
مي پرد چون نامه
در
نظاره اش بي اختيار؟
جاي خود را تا به چشم فتنه جوي او سپرد
در
شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
پله اي کز عشق و رسوايي مرا قسمت شده است
هست طفل ني سوارم
در
نظر منصورودار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرينان کرده است
جمع
در
يک کاسه،غير از مردمک درچشم يار؟
مي شود نرگس به هر رنگي که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک
در
نرگس خونخواريار
گر چه دارد مهر خاموشي به لب از مردمک
چشم مست او بود
در
گفتگو بي اختيار
در
بياض چشم او تا مردمک را ديده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
خضر اگر تيري به تاريکي فکند از ره مرو
در
سواد چشم او بين آب حيوان آشکار
نيست حيرت چشم او گر لاله رنگ از درد شد
جوش مستي مي زند ميخانه
در
فصل بهار
مي برد خواهي نخواهي دل زمردم خط يار
چشم بندي مي کند
در
بردن دل اين غبار
بر دلها چه مي گردي براي حبه اي؟
دست کن
در
جيب خود چون غنچه گل زر بر آر
پيش نيسان چون صدف تا کي دهن خواهي گشود؟
دم چو غواصان گره کن
در
جگر،گوهر برآر
آن سيه روزم که از هر جا که خيزد سيل غم
در
مصيبت خانه ام افشاند از دامن غبار
بس که راه عشق راافتان وخيزان مي روم
مي رود
در
هر قدم سبقت کند بر من غبار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشاني از دهن
مهر خاموشي ز لب
در
پيش دريا برمدار
زان دهنها چون صدف بازست از حيرت، که هست
از عرق آن چهره را پيوسته گوهر
در
گذار
پاي من دست حمايت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر
در
گذار؟
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتي است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر
در
گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل
در
اين بستانسرا
بي تأمل با لب خندان به دامانش گذار
من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت،
در
جوشم گذار
حسن هر جايي به يک آغوش کي تن
در
دهد؟
درحصار هاله اين مهتاب چون گيرد قرار؟
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در
فضاي جنة المأوي نمي گيرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکي بود زندان او
در
صدف غلطان چوشد گوهر نمي گيرد قرار
تا به خارا کوهکن تمثال شيرين نقش بست
چشمه ها رامي رود آب از دهن
در
کوهسار
مي شود رنگين تر آن لعل سخنگودر خمار
مي توان گل چيد از خميازه او
در
خمار
ابر چون بي آب شد بر قلب دريامي زند
مي شود خونخوارتر آن چشم جادو
در
خمار
جام چون خالي شد ازمي ،خشک مي آيد به چشم
مي چکد صائب مي ازلعل لب او
در
خمار
گر چه گوهر مي فشاند
در
کنار خار و خس
جبهه اي دايم تر از شرم سخا دارد بهار
از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را
در
قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده اي چون شبنم گل رفته است
در
رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
مي شود
در
جلوه اي کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ايام بهار
ابرهاي تيره بي مي مي کند دل را سياه
باده روشن به دست آور
در
ايام بهار
خار و گل
در
پله ميزان تردستان يکي است
چون کنم قطع اميد از رحمت عام بهار؟
اي بر روي تو از آينه گل صافتر
فتنه روي زمين زلف تو را
در
زير سر
بوسه اي
در
کار من کن زان لب همچون شکر
تا به چشم شاه شيرين باشي اي صوفي پسر
در
گره بسته است دريا آب خود راچون گهر
خشک مي آيد برون از بحر چون قلاب ابر
مي کند دلهاي شب
در
گريه طوفان، ديده ام
مي شود گويا به چشمم پرده هاي خواب ابر
در
زمان تنگدستي دل به حق روي آورد
روبه دريا مي رود چون مي شود بي آب ابر
بر چراغ صبح مي لرزد دل پروانه بيش
حسن دل را کرد
در
دوران خط بيتاب تر
هر قدر
در
موج سنبل چشمه طوفان مي کند
نيست از چشم تر عاشق پريشان خواب تر
پا ز چشم خويش کن
در
کوچه باغ زلف يار
کاين ره خوابيده ازمخمل بود خوش خواب تر
چون شمارم
در
قناعت خويش را ثابت قدم؟
من که از خرمن دلم بر دانه لرزد بيشتر
مي دهد مهلت بدان را خاک بيش از نيکوان
در
سفال تشنه، درد از صاف ماند بيشتر
خار خار دلبري از خط فزون شد حسن را
حرص گل
در
جمع زر گردد زدامان بيشتر
پرده پوشي مي کند بي پرده راز عشق را
مي کشد اين شمع قد
در
زير دامان بيشتر
تا که زلف افشاند بر صحرا که از موج سراب
روي صحرا سنبلستان مي نمايد
در
نظر
شوخ چشمي را که شوخي سر به صحرا مي دهد
خلوت آيينه زندان مي نمايد
در
نظر
از سبک مغزي نمي پيچد به خود چون گردباد
نيست هر کس را که اوج اعتباري
در
نظر
گرچه
در
ظاهر ز دنيا چشم خود پوشيده ام
مي تراود هر نفس زين زخم خوناب دگر
شسته ايم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر
در
مي زند هر لحظه سيلاب دگر
مي رسيدش ،بنده شايسته گر مي کرد ناز
جز تو گر مي بود
در
عالم خداوند دگر
چون نباشد خواب من شيرين
در
آغوش لحد؟
من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر
صفحه قبل
1
...
1510
1511
1512
1513
1514
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن