167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اثر مجو ز دعا تا دلت درست بود
    که در شکستگي اين بيضه بال و پر دارد
  • چه حکمت است که آسوده تر بود در راه
    ز دوش راهروان هر که بار بر دارد
  • به جانبي رود از شوق هر نفس دل ما
    در آشيانه ما بيضه بال و پر دارد
  • يکي است نقش چپ و راست در نگين صائب
    کجا خبر دل حيران ز کفر و دين دارد؟
  • همين نه گردن شيطان ز کبر دارد طوق
    به هر که بنگري اين طوق در گلو دارد
  • کسي که سر به دو عالم فرو نمي آرد
    يقين شناس که در سر هواي او دارد
  • ز چشم ما که کند اشک پاک، در جايي
    که آب روي گهر قدر آب جو دارد
  • مرا به حلقه دامي است هر نفس سر و کار
    خوش آن اسير که يک طوق در گلو دارد
  • به صدق هرکه نهد سر به پاي خم صائب
    هميشه در ته سر دست چون سبو دارد
  • کسي که دل به خيال تو در گرو دارد
    به هر نفس که برآرد حيات نو دارد
  • يکي است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
    درين چمن رگ خامي ثمر نمي دارد
  • عجب که رخنه کند عيش در دل صائب
    که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد
  • چگونه جان ز تنم هجر سينه تاب برد؟
    من آن نيم که مرا در فراق خواب برد
  • ز شاخ خشک تو آن روز گل تواني چيد
    که در بهار سري زير پر تواني برد
  • به سرعتي که کند سير، ماه در ته ابر
    ز پيش چشم من آن آفتاب رو گذرد
  • ازين چه سود که در گلستان وطن دارم؟
    مرا که عمر چو نرگس به خواب مي گذرد
  • ترا چه غم که شب ما دراز مي گذرد؟
    که روزگار تو در خواب ناز مي گذرد
  • نرفت زنگ غم از دل به باده، حيرانم
    که در چه ساعت سنگين مرا به دل جا کرد
  • مباد روز خوش آن خط بي مروت را!
    که در ميان من و او غبار پيدا کرد
  • کسي که در دل ما جاي خويش وا نکند
    دگر به هيچ دلي جا نمي تواند کرد
  • ميان شبنم و گل نيست پرده اي در کار
    چرا ز چشم تر ما حجاب بايد کرد؟
  • شده است رشته گلدسته جاده ها يکسر
    ز بس که لاله و گل جوش در بيابان کرد
  • به بلبلان چمن اي گل آنچنان سر کن
    که در بهار سر از خاک بر تواني کرد
  • به خاک پاي تو خون مي خورد به رغبت مي
    همان حريف که در پاي گل شراب نخورد
  • در آن چمن که سبيل است خون گل چون آب
    به آب ديده خواري کشان که پردازد؟
  • بغير زنده دلي در جهان چراغي نيست
    که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد
  • ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
    هنوز در جگر تيغ آب مي سوزد
  • کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشن
    که العطش ز لب جويبار مي خيزد
  • ز آه کام دو عالم مرا مهيا شد
    ازين کليد دو صد در به روي من وا شد
  • عنان سير تو چون موج در کف درياست
    گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند
  • فروغ حسن نفس سرمه مي کند در کام
    چه دل تهي کند از ناله پيش يار سپند
  • ز حيرت تو شرر پاي در حنا دارد
    به مجلس تو چه شوخي برد به کار سپند
  • در آن مقام که شاهي به هر گدا بخشند
    چه دولتي است که مارا همان به ما بخشند
  • چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستي
    که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
  • شده است عام چنان حرص در غني وفقير
    که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
  • درين جهان چو ندارد رواج اين زر قلب
    در آن جهان چه سخن را رواج خواهد بود
  • خوش آن که ز آتش تب شعله اثر برود
    رخ تو در عرق سرد و گرم وتر برود
  • توان به بوي گل از خار خشک گل چيدن
    ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
  • ز آتش رخ ساقي که مي جهد سالم
    به محفلي که بط مي در او کباب شود
  • کسي به کعبه مقصد رسد که در هر گام
    به خار از آبله پاي خويش آب دهد
  • در آن چمن که من از گل گلاب مي گيرم
    ز دور باد صبا پشت دست مي خايد
  • به بر چگونه کشم آن ميان نازک را
    که در خيال به صد پيچ وتاب مي آيد
  • جز اين که از ته دل در دعا برآرم دست
    دگر ز دست و دل من چه کار مي آيد
  • ازين چه سود که درياست در گره او را
    چو دفع تشنه لبي از گهر نمي آيد
  • بشوي دست ز جان در حريم عشق درآي
    که کس به طوف حرم بي وضو نمي آيد
  • چو ماه عيد کند جلوه در نظر صائب
    ز بار عشق قد هر که چون کمان گرديد
  • ترا گمان که تو در خواب آنچه مي بيني
    به ما تپيدن دل يک به يک نمي گويد
  • چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
    که رخ به خون جگر شسته لاله مي رويد
  • عرق ز شرم تو بر روي آفتاب دويد
    ز شوق لعل تو خون در رگ شراب دويد
  • جز من که باغ خويشتن از خانه کرده ام
    در نوبهار سر به گريبان که مي برد
  • بيهوده حلقه بر در دل مي زند نسيم
    اين غنچه ره به خنده چو پيکان نمي برد
  • اي غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
    گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
  • در بسته باغ را به ته بال خود درآر
    قانع مشو به بوي گلي کز چمن رسد
  • فردوس هر گلي که رساند به خون دل
    در رنگ و بو به آن گل خودرو نمي رسد
  • از شرم زلف وروي تو در ناف آهوان
    صد بار مشک خون شد وخون مشک ناب شد
  • فرش است نور زنده دلي در سراي من
    تا لوح من چو آينه از نقش ساده شد
  • بي چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
    آن را که دل به سير گلستان نمي کشد
  • در کاروان بيخودي ما شتاب نيست
    خود را به يک دو جام به ما مي توان رساند
  • حق را ز غير دل طلب انها که مي کنند
    در عين کعبه پشت به محراب داده اند
  • پر سر کشي مکن که ز آغوش فاخته است
    هر سرو را که در چمن اندام داده اند
  • از ملک بي نشان به فلاخن نهد ترا
    سنگي که در ره تو ز منزل نهاده اند
  • جمعي که بسته اند کمر در شکست ما
    غير از صفا ز آينه ما چه ديده اند
  • روحي که شد لطيف چو شبنم در اين چمن
    با صد کمند مهر به افلاک مي برند
  • ديگر چو تير قد نکند راست در مصاف
    آن را که ابروي تو به پشت کمان زند
  • صائب به روي خود در غم باز مي کند
    هر کس که خنده بر من ناشاد مي زند
  • چون شانه هر که پا ز سر خويش کرده است
    در کوچه باغ زلف دو تا سير مي کند
  • بي شور عشق در تن ما نيست دره اي
    هر قطره زين محيط جدا رقص مي کند
  • هر کس گره کند به دل ازدوست شکوه را
    تخم عداوتي است که در خاک مي کند
  • ما از نگاه دور دل از دست داده ايم
    يارب سخن در آن لب ميگون چه مي کند
  • احول مشو که سرو قبا پوش او يکي است
    هر چند در هزار قبا جلوه مي کند
  • نامحرم است بال ملک در حريم دل
    اين خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
  • بخل از کرم به است که بي حاصلان بخل
    در هر جواب بنده اي آزاد مي کنند
  • جمعي که پا به صدق درين راه مي نهند
    در يک نفس چو صبح جهانگير مي شوند
  • در راه او نثار کن اين خرده حيات
    وان گه نظاره کن که چه زرها همي دهند
  • هر کس که در نماز به روي و ريا رود
    بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
  • هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده اي است
    خونش به گردن است که در بوستان رود
  • در کاهش وجود به جان سعي مي کند
    چون خامه هر که از پي گفتار مي رود
  • مي در پياله کن که گل و لاله مي رود
    اين کاروان چو شعله جواله مي رود
  • از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
    پاي در خواب رفته ز دنباله مي رود
  • صائب چو هيچ کس به سخن دل نمي دهد
    در شوره زار کس گهر افشان چرا شود
  • آيينه خانه اي است خموشي که هر چه هست
    بي گفتگو تمام در او جلوه گر شود
  • اين بيغمي که در دل سنگين توست فرش
    از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
  • تلخي نمي کشد چو صدف در ميان بحر
    قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
  • در وجه کيميا زر خود خرج کردن است
    هر خرده اي که صرف مي ناب مي شود
  • غفلت ز بس که در جگرم ريشه کرده است
    صائب نمک به ديده من خواب مي شود
  • از مي چو آن غزال، سيه مست مي شود
    در جلوه هر که بيندش از دست مي شود
  • هر کس که ديد سرو ترا در خرام ناز
    از پا اگر نمي فتد از دست مي شود
  • لعل تو چون به خنده گهربار مي شود
    اين نه صدف پر از در شهوار مي شود
  • در چشم بلبلي که کشد سر به زير بال
    عالم تمام يک گل بي خار مي شود
  • شيرين نشد ز بخت سيه عيش تلخ من
    در خاک هند اگر چه شکر سبز مي شود
  • تلخي که نوش جان کني آن را، شود شکر
    نيشي که در جگر شکني نوش مي شود
  • چون شاخ گل ز خانه زين شعله مي کشد
    خوني که در رکاب تو پامال مي شود
  • بعد از هزار سال که يک وعده کرده اي
    در عذر لنگ پا نفشاري چه مي شود
  • نتوان به پاي سعي به کنه جهان رسيد
    در خويش هر که گشت جهان ديده مي شود
  • در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
    کاين کار دلخوري است، به يک دل نمي شود
  • اين تنگيي که در دل من خانه کرده است
    قانع ز من به چاک گريبان نمي شود
  • در زير تيغ هر که سري باز کرده است
    مشکل که تن به سايه بال هما دهد
  • يک عمر در فراق تو خون خورده ايم ما
    يک روز وصل داد دل ما کجا دهد
  • در عهد ما که قحط نسيم مروت است
    جز آه کيست خانه دل ما را صفا دهد
  • از جسم نيست ذوق سفر جان خسته را
    چون مرغ پر شکسته که تن در قفس دهد