نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ريشه
در
سنگ کند تخم چو قابل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نيايد به زبان
سحر خوب است نهان
در
چه بابل باشد
مهر زن بر دهن خنده که
در
بزم جهان
سر خود مي خورد آن پسته که خندان باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نيش خورد
به ازان است که
در
دامن گلچين باشد
بلبلان خود سر و گلها همه بي شرم شوند
گلستاني که
در
او يک گل خودرو باشد
گرچه آن سرو روان
در
همه جا مي باشد
نيست ممکن که توان يافت کجا مي باشد
خلق را داروي بيهوشي حيرت برده است
ورنه او با همه کس
در
همه جا مي باشد
هر غمي هست به انجام رسد
در
دو سه روز
غم روزي است که سي روز به جا مي باشد
از خودي
در
ته سنگ است ترا پا، ورنه
هرکه از خويش برآمد همه جا مي باشد
هرکه
در
قيد خودي ماند زمين گير بود
هرکه بيرون رود از خود همه جا مي باشد
نخوت از مغز برون کن که حباب از دريا
تا بود
در
سرش اين باد، جدا مي باشد
شکوه اهل دل از خلق نهان مي باشد
اين عقيقي است که
در
زير زبان مي باشد
دارد از نقش قدم قافله ها
در
دنبال
هرکه را شوق پر و بال سفر مي بخشد
کي ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
مرغ وحشي چه نفس
در
قفس و دم کشد؟
خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب
اين مقامي است که
در
وي همه کس مي رقصد
سالم از باديه اي برد مرا بيخبري
که ز هر خار
در
او کار عسس مي آمد
گاه
در
خواب و گهي مست و گهي مخمورست
چشم پرکار تو کي حال مرا مي داند؟
نه زر و سيم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در
بساط تو همين گرد سفر خواهد ماند
کام بي برگ و نوايان به ثمر شيرين کن
در
رياضي که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
اين جهان آينه و هستي ما نقش و نگار
نقش
در
آينه آخر چه قدر خواهد ماند؟
تيشه بر پاي خود آن کس که درين ره نزند
در
دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آيد
آب گرديد و
در
آن لعل گهر بماند
اشک بر چهره پر گرد و غباري که مراست
تخم
در
خاک پريشان شده را مي ماند
خار خاري که ز رفتار تو
در
دلها هست
خس و خاري است که از آب روان مي ماند
بس که
در
غارت دل جلوه او سرگرم است
سايه هر گام ازان سرو روان مي ماند
گر به معمار ز غفلت نتواني پي برد
در
کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند
نکته هايي که نهان بود
در
آن نقطه خال
مو بمو زان خط شبرنگ عيان ساخته اند
در
دل ما نگذشته است، خدا مي داند
سخني چند که ما را ز زبان ساخته اند
سالها غوطه چو شب
در
دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحري يافته اند
چه خيال است که
در
روز جزا سبز شوند؟
دانه هايي که درين شوره زمين پا بستند
پيشتر زان که کند لاله به خون چشم سياه
چشم را پنجه خونين به
در
خانه زدند
اي بسا خيره نگاهان که به يک چشم زدن
چون شرر محو
در
آن شعله ديدار شدند
آنچه از مايده فيض بر اين نه طبق است
رزق جمعي است که
در
پرده شب بيدارند
صائب اين دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاري است که اين طايفه
در
پا دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلي
غنچه را
در
بغل خار نهان مي دارند
صائب اين صاف ضميران چو دهن باز کنند
چون صدف دامني از
در
و گهر مي گيرند
عاشقاني که به تسليم و رضا مي باشند
تا به گردن همه
در
آب بقا مي باشند
نيک چون
در
نگري رو به قفا مي تازند
ساده لوحان که گريزان ز قضا مي باشند
چشم خفته است غزالي که ندارد شوخي
من و آن صيد که خون
در
دل صياد کند
زنگ
در
سينه من ريشه رسانده است به آب
سعي صيقل چه به اين آينه تار کند؟
به لب خشک مکن عيب من تشنه جگر
کاين سفالي است که خون
در
دل فغفور کند
چه خيال است دل آزاد شود زير فلک؟
مرغ
در
بيضه محال است که پر باز کند
در
گرفت از نفس گرم تو صائب دل سنگ
اين شرر تا به دل سوخته جانان چه کند؟
همه شب ناخن من با دل من
در
جنگ است
چه کند صيقل اگر آينه روشن نکند؟
بس که غم قفل به دلهاي پريشان زده است
غنچه اي
در
دل شب ياد شکفتن نکند
کار صد رطل گران مي کند از شادابي
گوهري را که ز گفتار تو
در
گوش کنند
داغ رشک است که
در
خون جگر غوطه زده است
اين نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
تا به کي دانه ما
در
جگر خاک بود؟
دانه خال تو روزي که مرا
در
دل بود
حاصل روي زمين از من بي حاصل بود
گرچه
در
ساغر خوبان دگر درد مي است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ياد آن عهد که دل
در
خم گيسوي تو بود
شب من موي تو و روز خوشم روي تو بود
خار
در
پيرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکيه گه از خاک سر کوي تو بود
عشرت روي زمين بود سراسر از من
تا سرم
در
خم چوگان تو چون گوي تو بود
از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نيست
آن بود واصل اين راه که
در
راه بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نيست قفلي که کليدش ز
در
بسته بود
غنچه خسبي است به گل راهنما بلبل را
فتح ما
در
گره بال و پر بسته بود
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در
نگين تو همان زهر نهان است که بود
شب که روي تو ز مي
در
عرق افشاني بود
دل سراسيمه تر از کشتي طوفاني بود
حيف و صد حيف که
در
عالم امکان صائب
گوشه اي نيست که کس با دل غمناک رود
غرض اهل دل از سير و سفر آزارست
مي کشم دامن ازان خار که
در
پا نرود
رفت
در
خلوت مينا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
گل بي خار درين غمکده کم سبز شود
دست
در
گردن هم شادي و غم سبز شود
دل
در
اخفاي غم عشق عبث مي کوشد
اين نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
اشک
در
ديده من بيش شد از سوز جگر
آب دريا، چه خيال است کم از جوش شود؟
چند
در
خانه زين سير توان کرد ترا؟
تا کي اين خرمن گل خرج يک آغوش شود؟
بوي گل
در
گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بيرون ز دل تنگ شود
تا
در
آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در
دل سوخته اي چون شرر افتم چه شود؟
هرکه
در
مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بيخبر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در
ته پاي گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگي سرمه شمع
در
فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
اين که
در
جستن عيب دگران صد چشمم
به عيوب خود اگر ديده ور افتم چه شود؟
يوسف جان نه عزيزي است که ماند
در
بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
در
گره مي فتد از بند قبا رشته شوق
يک ته پيرهن آيي به کنارم چه شود؟
پيچ و تاب از رگ جان
در
حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گيري دريا نشود
بس که
در
سينه من تير پي تير آيد
نفس از دل چو کشم ناله زنجير آيد
بي خبر از
در
من يار مگر باز آيد
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آيد؟
در
تماشاي تو از کار دل خونشده ام
نه چنان رفت که ديگر ز سفر باز آيد
زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس
در
دلم از راه دگر باز آيد
چه بهشتي است که تا پاي
در
آن کوي نهم
يارم از خانه برون دست و گريبان آيد
غفلت از تشنه لبي سوخت مرا
در
جايي
که به ناخن ز زمين آب برون مي آيد
ماه
در
زير سپر مي شود از هاله نهان
هر شبي کان مه شبگرد برون مي آيد
سنگ
در
دامن اطفال به رقص آمده است
مي توان يافت که ديوانه به حي مي آيد
خشم ماري است که سر کوفته مي بايد داشت
حرص موري است که
در
زير زمين مي بايد
سنگ را گريه به جان سختي فرهاد آيد
آن نه چشمه است که
در
کوه و کمر مي گريد
جاي رحم است بر آن مغز که
در
بزم وجود
از دل سوخته اي بوي کبابي نکشيد
جمع کن خاطر از آيينه که آن روشندل
آنچه
در
روي تو گويد ز قفا مي گويد
دل بي عشق چه
در
سينه نگه داشته ايد؟
بر سرش جان بگذاريد و به قصاب دهيد
ز بيم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که
در
بهار کند بلبل از خزان فرياد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود
در
کام
حجاب عشق تو بر هم گه بيان تابد
چنين که شرم گرفته است
در
ميان او را
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
به تلخ و شور چو زمزم کسي که قانع شد
چو کعبه
در
نظر خلق محترم گردد
چه فکرهاي لطيف است اين دگر صائب
که گل ز شرم تو
در
غنچه آب مي گردد
ازان نگاه تو چون تير مي خلد
در
دل
که گرد آن مژه هاي بلند مي گردد
سري که
در
ره او بي کلاه مي گردد
فلک سوار چو خورشيد و ماه مي گردد
ز بس که شکوه خونين به روي هم فرش است
چو غنچه
در
دهن من زبان نمي گردد
ازين چه سود که ديوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان
در
به روي من بندد
ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
که آب
در
گره از بهر خار مي بندد
ترحم است درين بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال
در
قفا دارد
ز بس که محو شدم
در
نظاره قاتل
نشد که زخم من از تيغ آب بر دارد
صفحه قبل
1
...
1508
1509
1510
1511
1512
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن