167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
    ريشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
  • حرف باطل ز دل آن به که نيايد به زبان
    سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
  • مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
    سر خود مي خورد آن پسته که خندان باشد
  • گل مستور اگر از خار دو صد نيش خورد
    به ازان است که در دامن گلچين باشد
  • بلبلان خود سر و گلها همه بي شرم شوند
    گلستاني که در او يک گل خودرو باشد
  • گرچه آن سرو روان در همه جا مي باشد
    نيست ممکن که توان يافت کجا مي باشد
  • خلق را داروي بيهوشي حيرت برده است
    ورنه او با همه کس در همه جا مي باشد
  • هر غمي هست به انجام رسد در دو سه روز
    غم روزي است که سي روز به جا مي باشد
  • از خودي در ته سنگ است ترا پا، ورنه
    هرکه از خويش برآمد همه جا مي باشد
  • هرکه در قيد خودي ماند زمين گير بود
    هرکه بيرون رود از خود همه جا مي باشد
  • نخوت از مغز برون کن که حباب از دريا
    تا بود در سرش اين باد، جدا مي باشد
  • شکوه اهل دل از خلق نهان مي باشد
    اين عقيقي است که در زير زبان مي باشد
  • دارد از نقش قدم قافله ها در دنبال
    هرکه را شوق پر و بال سفر مي بخشد
  • کي ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
    مرغ وحشي چه نفس در قفس و دم کشد؟
  • خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب
    اين مقامي است که در وي همه کس مي رقصد
  • سالم از باديه اي برد مرا بيخبري
    که ز هر خار در او کار عسس مي آمد
  • گاه در خواب و گهي مست و گهي مخمورست
    چشم پرکار تو کي حال مرا مي داند؟
  • نه زر و سيم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
    در بساط تو همين گرد سفر خواهد ماند
  • کام بي برگ و نوايان به ثمر شيرين کن
    در رياضي که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
  • اين جهان آينه و هستي ما نقش و نگار
    نقش در آينه آخر چه قدر خواهد ماند؟
  • تيشه بر پاي خود آن کس که درين ره نزند
    در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
  • دل به نظاره او شد که دگر باز آيد
    آب گرديد و در آن لعل گهر بماند
  • اشک بر چهره پر گرد و غباري که مراست
    تخم در خاک پريشان شده را مي ماند
  • خار خاري که ز رفتار تو در دلها هست
    خس و خاري است که از آب روان مي ماند
  • بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
    سايه هر گام ازان سرو روان مي ماند
  • گر به معمار ز غفلت نتواني پي برد
    در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند
  • نکته هايي که نهان بود در آن نقطه خال
    مو بمو زان خط شبرنگ عيان ساخته اند
  • در دل ما نگذشته است، خدا مي داند
    سخني چند که ما را ز زبان ساخته اند
  • سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
    تا ز چاک جگر خود سحري يافته اند
  • چه خيال است که در روز جزا سبز شوند؟
    دانه هايي که درين شوره زمين پا بستند
  • پيشتر زان که کند لاله به خون چشم سياه
    چشم را پنجه خونين به در خانه زدند
  • اي بسا خيره نگاهان که به يک چشم زدن
    چون شرر محو در آن شعله ديدار شدند
  • آنچه از مايده فيض بر اين نه طبق است
    رزق جمعي است که در پرده شب بيدارند
  • صائب اين دامن پر گل که بهار آورده است
    مزد خاري است که اين طايفه در پا دارند
  • صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلي
    غنچه را در بغل خار نهان مي دارند
  • صائب اين صاف ضميران چو دهن باز کنند
    چون صدف دامني از در و گهر مي گيرند
  • عاشقاني که به تسليم و رضا مي باشند
    تا به گردن همه در آب بقا مي باشند
  • نيک چون در نگري رو به قفا مي تازند
    ساده لوحان که گريزان ز قضا مي باشند
  • چشم خفته است غزالي که ندارد شوخي
    من و آن صيد که خون در دل صياد کند
  • زنگ در سينه من ريشه رسانده است به آب
    سعي صيقل چه به اين آينه تار کند؟
  • به لب خشک مکن عيب من تشنه جگر
    کاين سفالي است که خون در دل فغفور کند
  • چه خيال است دل آزاد شود زير فلک؟
    مرغ در بيضه محال است که پر باز کند
  • در گرفت از نفس گرم تو صائب دل سنگ
    اين شرر تا به دل سوخته جانان چه کند؟
  • همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
    چه کند صيقل اگر آينه روشن نکند؟
  • بس که غم قفل به دلهاي پريشان زده است
    غنچه اي در دل شب ياد شکفتن نکند
  • کار صد رطل گران مي کند از شادابي
    گوهري را که ز گفتار تو در گوش کنند
  • داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
    اين نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
  • تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
    تا به کي دانه ما در جگر خاک بود؟
  • دانه خال تو روزي که مرا در دل بود
    حاصل روي زمين از من بي حاصل بود
  • گرچه در ساغر خوبان دگر درد مي است
    خط به گرد لب او، خط لب جام بود
  • ياد آن عهد که دل در خم گيسوي تو بود
    شب من موي تو و روز خوشم روي تو بود
  • خار در پيرهن شبنم گل بود از رشک
    تا مرا تکيه گه از خاک سر کوي تو بود
  • عشرت روي زمين بود سراسر از من
    تا سرم در خم چوگان تو چون گوي تو بود
  • از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نيست
    آن بود واصل اين راه که در راه بود
  • جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
    نيست قفلي که کليدش ز در بسته بود
  • غنچه خسبي است به گل راهنما بلبل را
    فتح ما در گره بال و پر بسته بود
  • لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
    در نگين تو همان زهر نهان است که بود
  • شب که روي تو ز مي در عرق افشاني بود
    دل سراسيمه تر از کشتي طوفاني بود
  • حيف و صد حيف که در عالم امکان صائب
    گوشه اي نيست که کس با دل غمناک رود
  • غرض اهل دل از سير و سفر آزارست
    مي کشم دامن ازان خار که در پا نرود
  • رفت در خلوت مينا گل و بلبل آسود
    بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
  • گل بي خار درين غمکده کم سبز شود
    دست در گردن هم شادي و غم سبز شود
  • دل در اخفاي غم عشق عبث مي کوشد
    اين نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
  • اشک در ديده من بيش شد از سوز جگر
    آب دريا، چه خيال است کم از جوش شود؟
  • چند در خانه زين سير توان کرد ترا؟
    تا کي اين خرمن گل خرج يک آغوش شود؟
  • بوي گل در گره غنچه کند خود را جمع
    غم محال است که بيرون ز دل تنگ شود
  • تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
    دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
  • مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
    در دل سوخته اي چون شرر افتم چه شود؟
  • هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
    اگر از هر دو جهان بيخبر افتم چه شود؟
  • من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
    در ته پاي گل و خار اگر افتم چه شود؟
  • پر پروانه شد از سوختگي سرمه شمع
    در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
  • اين که در جستن عيب دگران صد چشمم
    به عيوب خود اگر ديده ور افتم چه شود؟
  • يوسف جان نه عزيزي است که ماند در بند
    گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
  • در گره مي فتد از بند قبا رشته شوق
    يک ته پيرهن آيي به کنارم چه شود؟
  • پيچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
    موج ساکن به بغل گيري دريا نشود
  • بس که در سينه من تير پي تير آيد
    نفس از دل چو کشم ناله زنجير آيد
  • بي خبر از در من يار مگر باز آيد
    ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آيد؟
  • در تماشاي تو از کار دل خونشده ام
    نه چنان رفت که ديگر ز سفر باز آيد
  • زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
    هر نفس در دلم از راه دگر باز آيد
  • چه بهشتي است که تا پاي در آن کوي نهم
    يارم از خانه برون دست و گريبان آيد
  • غفلت از تشنه لبي سوخت مرا در جايي
    که به ناخن ز زمين آب برون مي آيد
  • ماه در زير سپر مي شود از هاله نهان
    هر شبي کان مه شبگرد برون مي آيد
  • سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
    مي توان يافت که ديوانه به حي مي آيد
  • خشم ماري است که سر کوفته مي بايد داشت
    حرص موري است که در زير زمين مي بايد
  • سنگ را گريه به جان سختي فرهاد آيد
    آن نه چشمه است که در کوه و کمر مي گريد
  • جاي رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
    از دل سوخته اي بوي کبابي نکشيد
  • جمع کن خاطر از آيينه که آن روشندل
    آنچه در روي تو گويد ز قفا مي گويد
  • دل بي عشق چه در سينه نگه داشته ايد؟
    بر سرش جان بگذاريد و به قصاب دهيد
  • ز بيم هجر شب وصل من به ناله گذشت
    که در بهار کند بلبل از خزان فرياد
  • اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
    حجاب عشق تو بر هم گه بيان تابد
  • چنين که شرم گرفته است در ميان او را
    کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
  • به تلخ و شور چو زمزم کسي که قانع شد
    چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
  • چه فکرهاي لطيف است اين دگر صائب
    که گل ز شرم تو در غنچه آب مي گردد
  • ازان نگاه تو چون تير مي خلد در دل
    که گرد آن مژه هاي بلند مي گردد
  • سري که در ره او بي کلاه مي گردد
    فلک سوار چو خورشيد و ماه مي گردد
  • ز بس که شکوه خونين به روي هم فرش است
    چو غنچه در دهن من زبان نمي گردد
  • ازين چه سود که ديوار باغ افتاده است؟
    که شرم عشق همان در به روي من بندد
  • ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
    که آب در گره از بهر خار مي بندد
  • ترحم است درين بوستان بر آن طاوس
    که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
  • ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
    نشد که زخم من از تيغ آب بر دارد