167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مقام بوسه لب زان عارض سيراب مي جويد
    فغان کاين بي بصيرت در حرم محراب مي جويد
  • وصال از عهده بيتابي دل برنمي آيد
    که در دريا به چندين بال ماهي آب مي جويد
  • زشوق تيغش از خاک شهيدان العطش خيزد
    که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب مي جويد
  • در آن گلشن به خون رخسار مي شويم که جوش گل
    به شبنم بلبلان را سرخي از منقار مي شويد
  • که مي شويد غبار کلفت از دل عندليبان را؟
    در آن گلشن که گل از خون خود رخسار مي شويد
  • دل خود را به صد اميد کردم آب، ازين غافل
    که رو در چشمه مهرآن سمن سيما نمي شويد
  • نفس بيهوده سوزد صبح در شبهاي تار من
    که از فرعون ظلمت را يد بيضا نمي شويد
  • به اميد چه دل را آب سازد عاشق مسکين؟
    که رو در چشمه خورشيد آن کافر نمي شويد
  • بيا بي پرده در گلزار تا دفتر بهم پيچد
    که بلبل وصف گل مي گويد و بسيار مي گويد
  • زند بر شيشه خود سنگ از بي دانشي صائب
    سبک عقلي که حرف سخت در کهسار مي گويد
  • هر تنک حوصله ره يافت در آن خلوت خاص
    شيشه ماست که از طاق دل يار افتاد
  • حرص بي شرم به آداب نمي پردازد
    همه چيز از همه کس در همه جا مي طلبد
  • صائب از عمر همين کام تمنا دارد
    که ز هند آيد و در خاک نجف وا افتد
  • در حريمي که گل و شمع گريبان چاکند
    که به فکر دل صد پاره ما مي افتد؟
  • دايم از عيش دو بالاست چراغش روشن
    دل هرکس که در آن زلف دو تا مي افتد
  • سنبلي از ته هر سنگ برون مي آيد
    آه فرهاد چو در کوه و کمر مي پيچد
  • در حريمي که کشد خط به زمين جبهه عقل
    کلک صائب ز فضولي است که گويا گردد
  • روز در سينه تاريک تو شب مي گردد
    نفس از لب به چه اميد به دل وا گردد؟
  • نفس آن روز برآرم به خوشي از ته دل
    که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد
  • در غبار دل ما آه عبث پيچيده است
    اين نه ابري است که از باد پريشان گردد
  • در کف آه بود بست و گشاد دل من
    ابر از باد شود جمع و پريشان گردد
  • کيست هم پله شود با تو که از شرم، گهر
    مي شود آب که در چشم ترازو گردد
  • عاقبت چون همه را خاک شدن در پيش است
    اي خوش آن خاک که جامي و سبويي گردد
  • گرد کلفت ز دل صاف کشان مي چيند
    هر که در ميکده از درد کشان مي گردد
  • صائب از دور محال است که افتد جامش
    هر که در ميکده از درد کشان مي گردد
  • غوطه در خون زند آن کس که کند غمازي
    صبح خونين جگر از پرده دري مي گردد
  • هر که در پرده خورد خون جگر همچو غزال
    اي بسا نافه سربسته که از ناف آرد
  • گر چه چشم تو نبيند به تو پا از ناز
    خم ابروي تو خم در خم دلها دارد
  • صائب اين ذوق که از نشأه مي يافته است
    جان اگر در گرو باده کند جا دارد
  • نيست خالي سر مويي به تن از جان لطيف
    هر که را جا نبود، در همه جا جا دارد
  • از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
    فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
  • تيغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
    غمزه شوخ تو سر در پي جانها دارد
  • گريه و آه، گل و سبزه باغ هنرست
    تيغ در آتش و آب است که جوهر دارد
  • نيست آيينه ما صاف چو شبنم، ورنه
    مي توان يافت که هر غنچه چه در دل دارد
  • چمن آرا چه خيال است که بيند در خواب
    غنچه آن گوشه چشمي که به بلبل دارد
  • مي کشد چون جگر صبح، نفس را به حساب
    هر که در مد نظر روز حسابي دارد
  • چون دم تيغ ز هر موج دلش مي لرزد
    هر که در دل چو صدف گوهر رازي دارد
  • کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
    هر که را مي نگري چشم به راهي دارد
  • غرض اين است که غيري نکند در دل جاي
    آن که ما را به دل تنگ نگه مي دارد
  • هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
    طلب درد تو ما را به در دلها برد
  • حيف و صد حيف که در مجمع خوبان صائب
    نيست امروز حريفي که دل از ما ببرد
  • تو که در مکر و حيل دست ز شيطان بردي
    چه خيال است که ايمان ز تو شيطان نبرد؟
  • نافه را کاکل مشکين تو در هم پيچيد
    تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد
  • تا به کي در تن خاکي، که شود زير و زبر
    روز ما همچو شب گور به تلخي گذرد؟
  • غنچه زنده دلي در دل شب مي خندد
    فيض، آبي است که از جوي سحر مي گذرد
  • اگر اين است فلک، روز و شب عشرت ما
    در شب جمعه و روز رمضان مي گذرد
  • شعله حسن، جگر سوخته اي مي طلبيد
    عشق در هر دو جهان گشت و مرا پيدا کرد
  • يک جهت گر شده اي در سفر يکتايي
    صائب از هر دو جهان قطع نظر بايد کرد
  • عارفي را که پر و بال فلک جولان نيست
    سير در کوچه و بازار نمي بايد کرد
  • تا توان بود خمش، چون قلم از بي مغزي
    سر خود در سر گفتار نمي بايد کرد
  • مي رسد نامه سر بسته در اينجا به جواب
    درد دل پيش حق اظهار نمي بايد کرد
  • رخنه هايي که مرا در جگر آن مژگان کرد
    زرهي نيست که بتوان به قبا پنهان کرد
  • غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
    هر که چون صبح لبي زير فلک خندان کرد
  • پيش ازين گر به شکر پسته نهان مي کردند
    لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
  • هر که با ابر کرم کرد چو دريا صائب
    در حقيقت به همه روي زمين احسان کرد
  • با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
    دو جهان چيست که در عشق فدا نتوان کرد؟
  • تن چه باشد که دريغ از سگ آن کو دارند؟
    استخوان چيست که در کار هما نتوان کرد؟
  • صبح در خون شفق مي تپد و مي گويد
    که نفس راست درين تنگ فضا نتوان کرد
  • صائب از طول امل دست هوس کوته دار
    که در اين دام بجز صيد مگس نتوان کرد
  • برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
    تا بداني که به من شعله ديدار چه کرد
  • مشتي از خار فراهم کن و در آتش ريز
    چند پرسي به تو گردون ستمکار چه کرد؟
  • سيل را در نظر آور که به ويرانه چه کرد
    تا بداني به من آن جلوه مستانه چه کرد
  • در و ديوار ز شوق تو ندارد آرام
    يارب اين زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
  • بود بر شوخي او نه صدف گردون تنگ
    در دل تنگ من آن گوهر يکدانه چه کرد
  • سير حسن خود اگر در دل ما خواهي کرد
    سفر آينه را رو به قفا خواهي کرد
  • از خط سبز چو موم است کنون نقش پذير
    دل سخت تو که خون در دل خارا مي کرد
  • ياد آن عهد که خون در قدحم گر مي ريخت
    به نگه کردن دزديده گوارا مي کرد
  • آن که مي گفت که در پرده کفر ايمان نيست
    روي نو خط ترا کاش تماشا مي کرد
  • سالک از دوري اين راه خبر گر مي يافت
    توشه در گام نخستين ز کمر وا مي کرد
  • منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
    جلوه از خجلت جان بخشي عيسي مي کرد
  • در چمن جلوه گر آن قامت رعنا مي کرد
    ناله فاخته را سرو دو بالا مي کرد
  • دل به سررشته عيش دو جهان مي پيوست
    سر اگر در سر آن زلف چليپا مي کرد
  • داشت تا گوهر من در دل اين دريا جاي
    ساحل از آب گهر جلوه دريا مي کرد
  • اين که در کوي تو دل رنگ اقامت مي ريخت
    کاش بر ريگ روان طرح عمارت مي کرد
  • گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
    هر که در راه طلب گرد چو سيلاب خورد
  • نرود حسرت شمشير تو از دل به هلاک
    گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
  • تا به کي چون سگ ديوانه ز بي توفيقي
    در دم صبح ترا خواب ز غفلت گيرد؟
  • مي نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
    هر که از بي بصري گوشه عزلت گيرد
  • به ادب باش که سر در قدم تيغ افشاند
    چون حباب آن که درين بحر دم بيجا زد
  • در دل و جان ملک شور قيامت افتاد
    زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
  • هر که خواهد که کند مشکل عالم را حل
    دفتر عقل همان به که در آب اندازد
  • نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟
    مرغ در بيضه به بي بال و پري مي سازد
  • در ته آب بقا پاس نفس مي دارد
    زير شمشير تو هرکس که به جان مي لرزد
  • گل چراغي است که روشن شود از باد سحر
    لاله شمعي است که در دامن صحرا سوزد
  • آتشين شکوه اي از لعل تو در دل دارم
    که اگر لب بگشايم دو جهان مي سوزد
  • هر که را سير مقامات بود در خاطر
    به که چون ني ز زمين بسته ميان برخيزد
  • عيش در کوي مغان بر سر هم ريخته است
    پير ازين خاک طرب خيز جوان مي خيزد
  • سينه چاکان ترا از دل بي صبر و قرار
    چون جرس از در و ديوار فغان مي خيزد
  • زان سفر کرده بستان خبري هست که گل
    زر خود را همه در پاي صبا مي ريزد
  • خار صحراي جنون مي بردش دست بدست
    هر که را آبله گل در ته پا مي ريزد
  • ديده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
    عشق در هر گذري رنگ دگر مي ريزد
  • در سبب کوش که بي ابر بهار از دريا
    نيست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
  • حيف و صد حيف که در دايره امکان نيست
    اهل دردي که به درد سخن ما برسد
  • هر که از پشت ورق روي ورق را خوانده است
    در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
  • جوي شهدي است ز هر نيش روان در رگ من
    تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
  • غوطه زد در عرق خون ز شفق پيرهنش
    صبح از بس خجل از چاک گريبان تو شد
  • در قيامت که شود آب ز گرمي دل سنگ
    چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
  • نيست در دست مرا غير دعا، خوش باشد
    گر خوشي با من بي برگ و نوا خوش باشد
  • اشک و آهي است من غم زده را در دل و چشم
    سازگارست اگر اين آب و هوا خوش باشد
  • پاس دل دار، چه در خوبي جا مي کوشي؟
    که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد