نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
کليد مخزن اسرار غيب
در
غيب است
دهان تنگ ترا هيچ کس نمي داند
حجاب نيست
در
بسته عيبجويان را
بخيل را چوگدا هيچ کس نمي داند
ز وعده تو گرهها که
در
دل است مرا
بغير بند قبا هيچ کس نمي داند
سخن پذير دلي نيست
در
قلمرو خاک
سخن براي چه کس دلپذير گرداند
مرا چه رتبه پيغام آن دهن صائب
همين بس است مرا
در
ضمير گرداند
چگونه دست نشويم زذل که سبزه زنگ
در
آبگينه من ريشه را به آب رساند
زگريه قطع نظر چون کنم
در
اين گلشن
که چشم تر سرشبنم به آفتاب رساند
ز نوبهار چه گل چيند آن نوپرداز
که
در
مشاهده نقش بال وپر ماند
قرين صافدلان شو که بي صفا نشود
هزار سال اگر آب
در
گهر ماند
بسر نيامد طومار عمر جهدي کن
که چون قلم ز تو
در
هر قدم اثرماند
به خنده زندگي خويش را مده برباد
که
در
چمن گل نشکفته بيشتر ماند
فريب گوشه دستار اعتبار مخور
که غنچه
در
بغل خا تازه ترماند
به زير چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تير شنيدي که
در
کمان ماند
سخن رسد به خريدار چون غريب شود
که ماه مصر محال است
در
دکان ماند
چو مي توان به خرابي زگنج شد معمور
کسي براي چه
در
قيد خانمان ماند
مصوري که شبيه ترا کند تصوير
ز خامه اش سرانگشت
در
دهان ماند
ز تنگ گيري چرخ خسيس نزديک است
که
در
گلوي هما صائب استخوان ماند
زفيض پير مغان نااميد چون باشم
که لعل
در
جگر سنگ بي شراب نماند
که رو به وادي دنيا پرفريب نهاد
که
در
کشاکش ايام چون سراب نماند
بهار رفت وگل افشاني دماغ نماند
شراب
در
قدح ونوردر چراغ نماند
چنان فسرده دلي اهل بزم را دريافت
که بوي سوختگي
در
گل چراغ نماند
چه سيل بود که از کوهسار حادثه ريخت
که
در
فضاي زمين گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدي
در
کمين عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
در
آن حريم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشاني پروانه يک چراغ نماند
چنين که تنگ گرفته است بر صدف دريا
چه آب
در
گهر شاهوار مي ماند
غبار خط تو تابسته است
در
دل نقش
دلم به مصحف خط غبار مي ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به يک قرار که
در
روزگار مي ماند
فلک به آبله خار ديده مي ماند
زمين به دامن
در
خون کشيده مي ماند
سخن شناس اگر
در
جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصيده مي ماند
سخن غريب چو شد
در
وطن نمي ماند
عزيز مصر به بيت الحزن نمي ماند
گلوي خويش عبث پاره مي کند بلبل
چو گل شکفته شود
در
چمن نمي ماند
عبث سهيل نظر بند کرده است مرا
عقيق نام طلب
در
يمن نمي ماند
زتاج پادشهان پايتخت مي سازد
در
يتيم به خاک عدن نمي ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلي بسته است
سخن بزرگ چوشد
در
دهن نمي ماند
سخن ز فيض غريبي غريب شد صائب
غريب نيست اگر
در
وطن نمي ماند
زخنده تو گره
در
دلي نمي ماند
تو چون گشاده شوي مشکلي نمي ماند
به هيچ حيله به آغوش
در
نمي آيي
مگر ترا زنسيم بهار ساخته اند
مباش
در
پي مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بي مدعا گذاشته اند
فغان که
در
ره سيل سبک عنان حيات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشته اند
کدام غنچه محجوب
در
خودآرايي است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
چو شانه
در
حرم زلف راه جمعي راست
که با هزار زبان بي زبان برآمده اند
ز خويشتن سرمويي چو نيستند آگاه
چه سود ازين که نهان
در
سمور وسنجابند
مخور ز ساده دلي روي دست هم گهران
که
در
شکستن هم همچو موج بيتابند
سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که يافت راه سخن
در
حريم يار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز اين درياست
که مجمرست صدف
در
شاهوار سپند
قيامت است
در
آن انجمن که عارض او
ز مي فروزد و ريزد ستاره وار سپند
چه ديده است
در
آن آتشين عذار سپند
که بي ملاحظه جان را کند نثار سپند
ز بيقراري عاشق چه کار مي آيد
به محفلي که بود پاي
در
نگار سپند
نشست و خاست به عاشق که مي دهد تعليم
اگر نباشد
در
بزم آن نگار سپند
کجا به صبح اميد نمک شود بيدار
به زخم هرکه
در
فيض از رفوبستند
صفحه قبل
1
...
1506
1507
1508
1509
1510
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن