نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود
در
سر پنجه مجمر نمي ماند
نپوشد خط مشکين آب و رنگ لعل جانان را
نهان
در
تيرگي اين چشمه حيوان نمي ماند
به خوابي مي شود آزاد روح از قيد آب و گل
تمام عمر ماه مصر
در
زندان نمي ماند
شود هر اختري زير فلک
در
وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بي دندان نمي ماند
سخن بر گرد عالم مي دود گر رتبه اي دارد
متاع يوسفي
در
گوشه دکان نمي ماند
کدامين شوخ چشم امروز جا دارد درين گلشن؟
که
در
کاويدن دل خارش از مژگان نمي ماند
به دلتنگي قناعت کن ثبات عمر اگر خواهي
که چون شد غنچه گل،
در
بوستان چندان نمي ماند
به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمي ماند
که خاري گر خلد
در
دست و پا پنهان نمي ماند
لب از اظهار راز عشق بستم، گرچه مي دانم
زشوخي
در
دل سنگ اين شرر پنهان نمي ماند
زشوخي جلوه او مي برد با خويش دلها را
از ان آهوي وحشي
در
زمين دامي نمي ماند
چه غم دارم گر افتادم زپا
در
جستجوي او؟
هجوم شوق صد بال و پر از بازو بروياند
ميان عاقبت بينان علم گردد به بينايي
چو نرگس هر که
در
جوش بهاران زير پا بيند
سيه باشد جهان
در
چشم دايم عيبجويي را
که پشت تيره از آيينه، از طاوس پا بيند
عصاکش پير و کورست
در
سير و سکون دايم
زهي غافل که تقصيرات خود را از قضا بيند
چراغ پرده
در
را پيش پا تاريک مي باشد
نبيند عيب خود هر کس که عيب ديگران بيند
چه آسوده است از انديشه باد خزان، برگي
که
در
فصل بهاران چون گل رعنا خزان بيند
نظر را پايه گر خواهي بلند از آستان مگذر
که هر کس را بود بر صدر جا،
در
آستان بيند
بر آن بالغ نظر رحم است
در
قيد جهان بودن
که اوضاع جهان بازيچه اطفال مي بيند
نگيرد آب گوهر جاي گرد خاکساري را
به دريا متصل شد سيل و
در
دنبال مي بيند
سبکروحي که شد سرگرم سير عالم بالا
سرش چون شمع اگر
در
زير پا افتد نمي بيند
به اين باريک بيني عنکبوت از حرص کوته بين
که خود پيش از مگس
در
دام مي افتد نمي بيند
زحيرت عاشق از نظاره اغيار گل چيند
که بلبل مست چون شد از
در
و ديوار گل چيند
شود کارش چو کار کوهکن
در
ديده ها شيرين
زروي کارفرما هر که وقت کار گل چيند
کسي کان چشم خواب آلود
در
مد نظر دارد
به اندک فرصتي از دولت بيدار گل چيند
نمي ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش
در
ميخانه ننشيند
دل ما بيقراران چون شود آسوده
در
زلفي
که يک دم بر زمين با پاي چوبين شانه ننشيند
زخون دل شراب، از پاره دل کن کباب خود
مبر
در
پيش هر بي آبرو زنهار آب خود
مشو فارغ زپيچ و تاب تا آسان شود کارت
که جوهر رخنه
در
فولاد کرد از پيچ و تاب خود
دل نوراني خود را مصفا از علايق کن
نهان
در
ابر خواهي داشت تا کي آفتاب خود؟
گر از بيطاقتي خود قاصد پيغام خود گردم
فرامش مي کنم
در
راه از غيرت پيام خود!
شکاري چون به بخت ما نمي افتد همان بهتر
که
در
خاک فراموشان نهان سازيم دام خود
قفس را نخل ايمن مي کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلي
در
بوستان خود
به بي برگي قناعت مي کنم تا نوبهار آيد
به زخم خار دارم صبر تا گل
در
کنار آيد
به راه عشق اگر خاري مرا
در
دامن آويزد
چنان گريم به درد دل که خون از چشم خار آيد
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نيک و بد
به فال گوش
در
دريا نشستم تا چه پيش آيد
ندانم چيست طعم آن لب ميخوش، همين دانم
که آب زندگي از ديدن او
در
دهان آيد
کجا آسان زقيد جسم پاي دل برون آيد؟
نپوسد دانه تا
در
خاک کي از گل برون آيد؟
عجب رسمي است
در
درياي بي پايان نوميدي
که هر کس دل به دريا کرد از ساحل برون آيد
چه خواهد بود يارب حال نخل ميوه دار او
در
آن گلشن که پاي سرو دير از گل برون آيد
زمشرق مي شود هر اختري
در
وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آيد
نصيحت
در
شرارت گرم سازد سخت رويان را
که چون بر سنگ آيد آتش از پيکان برون آيد
بکش تا مي تواني خشم عالمسوز را
در
دل
کز اين آتش به همواري گل و ريحان برون آيد
لب گورست از بي برگي قسمت لب نانش
دهاني را که
در
صد سالگي دندان برون آيد
چنان دستي است
در
مهمان نوازيها مرا صائب
که چون سوفار، پيکان از دلم خندان برون آيد
نفس چون مشک سوزد
در
جگر وحشي غزالان را
به قصد صيد چون ابر و کمان من برون آيد
نگه چون اشک گردد آب
در
چشم تماشايي
به اين شرم و حيا گر دلستان من برون آيد
رگ خامي سراسر مي رود چون رشته
در
جانم
اگر چون شمع آتش از دهان من برون آيد
در
آن محفل که بي آتش سپند از جاي برخيزد
کجا خودداري از پروانه بيتاب مي آيد؟
دل آگاه
در
پيري زغفلت بيش مي لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب مي آيد
چنان نازک شده است از گريه کردن پرده چشمم
که آبم
در
نظر از پرتو مهتاب مي آيد
دل سخت تو سنگ سرمه مي گردد فغانها را
وگرنه کوه از يک ناله
در
فرياد مي آيد
در
آن وادي که قطع ره به همت مي توان کردن
زپاي خفته کار تيغ لنگردار مي آيد
دل از مژگان خواب آلود
در
زنهار مي آيد
بلاي جان بود تيغي که لنگردار مي آيد
تو چون طفلان زوصل گل به ديدن نيستي قانع
وگرنه کار
در
از رخنه ديوار مي آيد
محال است اين که داغ لاله رويان
در
جگر ماند
گل رنگين به سير گوشه دستار مي آيد
نواسنجي که
در
دل زخم خاري دارد از غيرت
به جاي ناله خون گرمش از منقار مي آيد
درين صحرا که يارب از پي نخجير مي آيد؟
که آهو بي محابا
در
پناه شير مي آيد
زدلگيري به خون خود به نوعي تشنه ام صائب
که آبم
در
دهان از ديدن شمشير مي آيد
به چشم کم مبين
در
قامت خم گشته پيران
کز اين پشت کمان کار دم شمشير مي آيد
مدان از سخت جاني گر نمردم
در
فراق تو
که جان از ناتواني بر لب من دير مي آيد
به اين آتش زباني عاجزم
در
شکر بيدادش
دل من کي برون از عهده الطاف مي آيد؟
در
آن کشور که از زنگار نشناسد طوطي را
چه کار از جوهر آيينه ادراک مي آيد؟
دهان خويش صائب چون صدف پاک از شکايت کن
که جاي لقمه گوهر
در
دهان پاک مي آيد
تپيدنهاي دل
در
گوش من آهسته مي گويد
که از تمهيد صلح يار بوي جنگ مي آيد
اگر سيل سبکرفتار
در
دنبال من باشد
همان از خواب سنگين، پاي من بر سنگ مي آيد
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داري
که نبض آن گهر
در
کف ازين سررشته مي آيد
چرا آزاده
در
وحشت سرايي لنگر اندازد
که سرو از خاک بيرون ساق بر ماليده مي آيد
مگر
در
آتش افکنده است مکتوب مرا جانان؟
که مرغ نامه بر چون موي آتش ديده مي آيد
بلا
در
آستين بسيار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بيرون با دل صد پاره مي آيد
نوازش
در
مقام معذرت کم نيست از ريزش
که گاهي کار شير از جنبش گهواره مي آيد
کدامين آتشين سيما به اين ويرانه مي آيد؟
که از ديوار و
در
بوي پر پروانه مي آيد
زگفت و گوي ناصح پنبه چون
در
گوش نگذارم؟
به مغزم بوي خواب مرگ ازين افسانه مي آيد
صداي شير بود آواز ني زين پيش
در
گوشم
کنون از ني به گوشم نعره شيرانه مي آيد
کدامين عنبرين مو مي کند
در
سينه ام جولان؟
که از درياي دل يک موج بي عنبر نمي آيد
به گردون جنگ دارد چشم کوته بين، نمي داند
که بي تحريک ساقي باده
در
ساغر نمي آيد
نه بيدردي است گر اشکم به چشم تر نمي آيد
مرا از سيرچشمي
در
نظر گوهر نمي آيد
در
افتادگي زن تا ز منزل سر برون آري
که قطع اين ره از مقراض بال و پر نمي آيد
به تمکيني به آغوش من بيتاب مي آيي
که مي از شيشه سربسته
در
ساغر نمي آيد
اگر نه سرمه دارد
در
گلو صائب زآه ما
چه پيش آمد که از صبح جزا دم برنمي آيد؟
حيا چندان که خود را مي کشد
در
پرده پوشيها
به شوخيهاي آن چاک گريبان برنمي آيد
مکن اي عقل
در
اصلاح من اوقات خود باطل
که غير از عشق کار ديگر از من برنمي آيد
گذشتم از فلکها تا کشيدم پاي
در
دامن
که مي گويد که کاري از نشستن برنمي آيد؟
مرا از ميکشان بر لاله صائب رشک مي آيد
که تا مي
در
قدح دارد زگلشن برنمي آيد
اگر خواهي سلامت از جهان، سر
در
گريبان کش
کز اين دريا برون کس بي فرو رفتن نمي آيد
سرافرازي اگر داري طمع سر
در
گريبان کش
کز اين دريا برون کس بي فرو رفتن نمي آيد
فرو رو
در
سخن تا دامن معني به دست آري
که بي غواصي از دريا گهر بيرون نمي آيد
زگير و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که
در
مهتاب از منزل عسس بيرون نمي آيد
در
آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي آيد
در
آن وادي که من چون نقش پا از کاروان ماندم
زبيم راهزن بانگ جرس بيرون نمي آيد
در
آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشي
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي آيد
به خود کرده است روي هر دو عالم چون صف مژگان
تصرف
در
خم محراب ابرو اين چنين بايد
هواي صيد معني هست اگر
در
سرترا صائب
کمندي پيش دست خود زپيچ و تاب مي بايد
متاع من همه گفتار بي کردار و
در
محشر
پي سودا همه کردار بي گفتار مي بايد
مدام از عشق جوشي
در
دل بي کينه مي بايد
چو دريا مطرب عاشق درون سينه مي بايد
ترقي
در
شناسايي بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب اين بنا را زينه مي بايد
مرا از پاي نافرمان چها بر سر نمي آيد
خوشا پايي که همچون سرو
در
دامان بياسايد
در
آن وادي که محمل پرده سازست از افغان
جرس کي ظرف آن دارد که از افغان بياسايد؟
هوادار سر زلف صنم چون شمع مي بايد
که گر
در
آتش افتد از ميان زنار نگشايد
همان
در
ناله طوفان مي کنم با آن که مي دانم
جرس را عقده از دل ناله هاي زار نگشايد
تلاش خاکساري مي کنم
در
عشق، تا ديدم
که تيغ موج را دريا به ساحل کار فرمايد
صفحه قبل
1
...
1506
1507
1508
1509
1510
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن