نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ترا چون خار
در
آغوش پروردم به اميدي
نخنديدي چو گل بر روي خارم، اين چنين باشد!
خوشا رندي که
در
ميخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالينش از دست سبو باشد
همان گنجي که داري پيچ و تاب مار از شوقش
نهان
در
زير ديوار خراب زندگي باشد
کدامين بحر را اين سيل دارد
در
نظر يارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگي باشد
نگردد تا گره تار نفس
در
دل زخاموشي
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگي باشد
دهان چون شيشه پرخنده است پاي خم نشينان را
خوشا کبکي که
در
دامان اين کهسار مي باشد
عنان نشأه را پيچد لباس عاريت بر هم
خوشا مستي که
در
ميخانه بي دستار مي باشد
مدار از خال روي ساده رويان چشم دلجويي
که
در
دوران خط اين نقطه با پرگار مي باشد
مبين
در
دور خط گستاخ خال عنبرينش را
که چون زنبور خاک آلود بي زنهار مي باشد
زجان نگسسته نتوان
در
حريم عشق محرم شد
که اينجا رشته جان بر کمر زنار مي باشد
طلبکار خدا را درد دل بسيار مي باشد
گره
در
سبحه بيش از رشته زنار مي باشد
به جاي زرمکن خرج آبروي خويش را صائب
مخواه از آشنايان هر چه
در
بازار مي باشد
تو پنداري دل خوش
در
جهان بسيار مي باشد
زصد گوهر درين دريا يکي شهوار مي باشد
مدار از خال پيش از خط مشکين چشم دلجويي
که
در
دوران خط اين نقطه خوش پرگار مي باشد
مکن ناز خنک
در
کار ما اي شمع کافوري
که ما را شمع بالين ديده بيدار مي باشد
نگنجد مو ميان کفر و دين
در
عالم مشرب
که آنجا رشته تسبيح از زنار مي باشد
نگردد شوق رهرو بيش از نزديکي منزل
در
آن وادي که بيش از راه، منزل دور مي باشد
به چشم کم مبين زنهار
در
دولت ضعيفان را
که خال چهره ملک سليمان مور مي باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بي قيمت يوسف
حسد
در
مردم نزديک بيش از دور مي باشد
دوامي نيست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته اي
در
جوش مي باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آري
که زر چون حلقه گردد جاي او
در
گوش مي باشد
ز زنبور عسل اين نکته باريک روشن شد
که
در
دنبال، نوش اين جهان را نيش مي باشد
به عرض علم نبود يک سر مو چشم مردم را
فضيلت
در
زمان ما به عرض ريش مي باشد
مرا آن کس که
در
بند لباس آرد نمي داند
که بر عاشق گريبان حلقه فتراک مي باشد
بود بر نهر حکم چشمه
در
هر حالتي جاري
زبان هم پاک مي گردد اگر دل پاک مي باشد
شدم سر
در
هوا از کوته انديشي، ندانستم
که باغ دلگشا اينجا به زير بال مي باشد
همان بهتر که نگشايي لب پرشکوه ما را
چه غير از خون گره
در
پرده تبخال مي باشد؟
ندارد چون سر بيمار آسايش به يک بالين
زبان هر که
در
فرمان قيل و قال مي باشد
زتسليم و رضا آزاده اي صائب خبر دارد
که
در
فقر و غنا حالش به يک منوال مي باشد
زخود بيني خطر کمتر بود ناقص بصيرت را
که
در
وقت تماميها کلف با ماه مي باشد
شب زلفي که صد روز قيامت
در
بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه مي باشد
مرا غافل مدان از خويش
در
مستي و هشياري
که عاشق با کمال بيخودي آگاه مي باشد
زعاشق حسن هيهات است
در
مستي شود غافل
کباب شمع از بال و پر پروانه مي باشد
زهي غواص کوته بين که پندارد زناداني
که
در
اين نه صدف آن گوهر يکدانه مي باشد
زصيد خود نگردد دام
در
زير زمين غافل
که آب و گل حجاب ديده بينا نمي باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل
در
سرچشمه مينا نمي باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمي آيد
شرار شوخ را آرام و
در
خارا نمي باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا
در
گل بود صائب
همان غافل ز سير عالم بالا نمي باشد
چه مي لرزي چو شاهين بر سر بيش و کم روزي؟
به ميزان عدالت ميل
در
قسمت نمي باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز ياد وطن مکروه
در
غربت نمي باشد
دل پر آرزو خالي زشور و شر نمي باشد
که گوش امن
در
درياي بي لنگر نمي باشد
دل آزاده زود از قيد هستي مي جهد بيرون
سپند شوخ يک دم بيش
در
مجمر نمي باشد
در
آن هنگامه صد زخم نمايان بر جگر دارم
که غير از لب گزيدن بخيه ديگر نمي باشد
به کوه بيستون درد چون فرهاد تن درده
که
در
ميزان عدل عشق سنگ کم نمي باشد
زشعر تر بزن بر روي خواب آلودگان آبي
که
در
روي زمين خيري چنين جاري نمي باشد
ندارم گر چه غمخواري درين وحشت سرا شادم
که
در
هر جا طبيبي نيست بيماري نمي باشد
زجوش مغز مستان را به سردستار مي رقصد
که
در
درياي بي آرام کف ناچار مي رقصد
ترا چون خرده بينان نيست
در
دل نور آگاهي
وگرنه مرکز اينجا بيش از پرگار مي رقصد
چرا از خلوت انديشه اهل دل برون آيد؟
که
در
هر گوشه اش چندين پري رخسار مي رقصد
در
آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشيدگان است آن که با دستار مي رقصد
نه تنها مي کند رقص رواني آب روشندل
که سر و پاي
در
گل هم درين گلزار مي رقصد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد
در
بر چو ناوک را کمان بر خويش مي بالد
به سير گل مگر آن سرو سيم اندام مي آيد؟
که گل صد پيرهن
در
گلستان بر خويش مي بالد
سراسر قمريان را حلقه بيرون
در
سازد
به عنواني که آن سرو روان بر خويش مي بالد
نباشد
در
دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم اين نخل جوان بر خويش مي بالد
مي از بزم تهي مغزان از ان بيرون نمي آيد
که آتش بيشتر
در
نيستان بر خويش مي بالد
ترا عضو زجا رفته است تيغ از بيدلي
در
کف
وگرنه بر تن شيران سلاح جنگ مي بالد
مکن تقصير
در
ريزش که از تردستي همت
کلاه سروري قد مي کشد، او رنگ مي بالد
به روشن گوهران بر کاسه
در
يوزه خود را
که ماه لاغر از خورشيد زرين چنگ مي بالد
خوشم با آب باريک قناعت با دل روشن
که
در
هر جا طراوت بيش باشد زنگ مي بالد
مجو نشو و نما از جان روشن
در
تن خاکي
که چون آيد شرر بيرون زصلب سنگ مي بالد
سپهر گرم جولان چشم قرباني شد از حيرت
زمين چون آسمان
در
جنبش از نشو و نما آمد
ندانم چيست مضمون خط ساغر، همين دانم
که تا از زير چشمش ديد مينا
در
سجود آمد
سبکسر
در
فناي خويش بيش از خصم مي کوشد
زبي مغزي به پاي خود کدو بالاي دار آمد
ستمکاري که
در
آيينه از تمکين نمي بيند
چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟
نمک
در
مي فکندن شور و شر بسيار مي دارد
نمي بايد به بزم مي پرستان هوشيار آمد
ز زخم خمر چندين دوزخ سوزان فرو خوردم
که گلزار بهشت از
در
مرا بي انتظار آمد
اگرچه کشتي دل بود
در
گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
که باور مي کند کان نقشبند بي نشان صائب
زروي مرحمت
در
پرده نقش و نگار آمد
زمين و آسمان از ناله من
در
خروش آمد
نشست از جوش دريا، سينه من تا به جوش آمد
نشاط دايمي خواهي، به درد از صاف قانع شو
که
در
دورست دايم جام هر کس درد نوش آمد
به اندک روزگاري جامه بر تن مي درد صائب
به رنگ غنچه هر کس
در
گلستان دست تنگ آمد
خمار زردرويي داشت
در
پي چون گل رعنا
اگر رنگي به رويم از شراب لاله گون آمد
گشايش
در
جهات عالم امکان نمي باشد
دوشش زد مهره هر کس از اين ششدر برون آمد
زخط عالم سيه شد
در
نظر آن خال موزون را
سرآيد عمر موري را که بال و پر برون آمد
چنان کز شيشه سربسته آيد باده
در
ساغر
به آن تمکين به آغوش من آن طناز مي آمد
از ان هر لحظه باشد جانبي روي نياز من
که
در
هر جنبشي ابروي او محراب گرداند
نمي دانم چه سازم تا فناي مطلقم داند
که
در
خود گم شدن را خودنمايي عشق مي داند
چنان بي پرده شد سوداي عالمگير ما صائب
که مجنون را کسي
در
عهد ما رسوا نمي داند
در
اقليم تصور نيست از شه تا گدا فرقي
جنون موي سر خود را کم از افسر نمي داند
خدا داند چها
در
پيرهن دارد نگار من
ره باغ ارم را جز سليمان کس نمي داند
تماشاي تو دارد بي نياز از سير عالم را
در
ايام تو راه باغ و بستان کس نمي داند
چه جاي لاله رخساران، که
در
عهد حجاب تو
گل نشکفته را هم پاکدامان کس نمي داند
دل خون گشته خود را سراغ از عشق مي گيرم
که جز خورشيد جاي لعل
در
کان کس نمي داند
زکافر نعمتي دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست
در
گلشن نمي داند
سرآدم گشته ام چون سرمه
در
علم نظر بازي
زبان چشم خوبان را کسي چون من نمي داند
زآتش دور مي گردد از ان دايم سپند من
که آيين نشست و خاست
در
گلخن نمي داند
نگردد زهر سبز آنجا که ترياق از زمين رويد
در
آن کشور که باشد غمگساري غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگير مي گردد
دل آگاه
در
زير فلک يک دم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت
در
کوي تو يک عاشق
درين هنگامه پر ديو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجي به ميزان وفا کوه غم ما را
ترا
در
پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زخود بيرون شدن را همتي چون سيل مي بايد
که
در
ريگ روان آن تنک از کار مي ماند
ندارد خودنمايي عاقبت،
در
گوشه اي بنشين
که گل پژمرده مي گردد چو بر دستار مي ماند
مده از دست دامان نکويان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبي که
در
گلزار مي ماند
فراغت دارد از بيتابي ما چرخ سنگين دل
اثر از نقش پاي مور
در
خارا نمي ماند
حديث پوچ گويان بي تأمل بر زبان آيد
کف بي مغز هرگز
در
دل دريا نمي ماند
حذر کن چون عقاب از سايه بال هما صائب
که
در
يک جا دو ساعت دولت دنيا نمي ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را
در
دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمي ماند
برون آمد چو خورشيد از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان
در
ته چادر نمي ماند
تو چندان سعي کن کز دل نيايد بر زبان رازت
زمينا چون برآيد باده
در
ساغر نمي ماند
صفحه قبل
1
...
1505
1506
1507
1508
1509
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن